داستان/ شاهزاده‌ی رؤیاهای من

نویسنده


هر چه می‌گویم: «نه، من نمی‌خواهم شوهر کنم!» کسی گوشش بدهکار نیست. انگار من یک دبه‌ی ترشی‌ام که می‌ترسند اگر بیش‌تر از این بمانم، بترشم. این که می‌گویم ترشی، بی‌خودی نیست‌ها! آخر دیشب آقاجان پی‌بند پیغام پسغام‌های زن‌عمو، گیر سه‌پیچ داده بود به من که الّا و بلّاه برو زن عباس، پسرعموت شو و این ناز و عشوه‌ها را که می‌خواهم درس بخوانم بگذار سر کوزه آبش را بخور. اتفاقاً آقاجان تشنه بود. از پای دار قالی بلند شدم و رفتم برایش کوزه‌ی دوغ را از یخچال آوردم و گفتم: «آقاجان! این کوزه؛ ولی به خدا نمی‌خواهم عشوه بیایم. من واقعاً می‌خواهم درس بخوانم! حالا که روستای‌مان شده بخش و ما دخترها را آدم حساب کرده‌اند و بالأخره برای‌مان کلاس سوم دبیرستان گذاشته‌اند، من دلم می‌خواهد درس بخوانم و بعدش بروم دانشگاه.»

آقاجان که چپ چپ نگاهم کرد، حرفم را تصحیح کردم و گفتم: «البته با اجازه‌ی بزرگ‌ترها!»

مامان توی عالم سیرترشی‌اش فکر کرد؛ عروسی را می‌گویم و کِل کشید: «مبارک است! مبارک است!» دودستی زدم توی کله‌ام و گفتم بیا این هم از ننه‌ی ما! حداقل تو یکی از حقوق دخترت دفاع کن. من بمانم خانه که به نفع شماست. قول می‌دهم اگر شوهرم ندهی، سه ماه تاپاله‌های زیر گاو را خودم تمیز کنم! اما حیف که این حرف‌ها را تو دلم زدم؛ چون در محضر آقاجان نشسته بودم. وگرنه شاید تاپاله‌ها کار خودشان را می‌کردند. چون مامان دیگر از دست‌شان عاجز شده!

اما هر چه چشم و ابرو آمدم به مامان که داشت بساط سیرترشی‌اش را علم می‌کرد، که از این غنچه‌ی نوشکفته‌اش دفاع کند، فایده نداشت. انگار حرف دل مامان هم مثل آقاجون بود که ترشی از نوع دختر را دوست ندارد!

آقاجون دوغش را خورد و اصلاً به حرف‌ها و رؤیاهای آینده‌ی منِ بینوا گوش نداد. آن وقت می‌گویند چرا جوان‌ها می‌روند معتاد می‌شوند؟ همین آقاجون جلو تلویزیون هی نچ نچ می‌کند و دست‌هایش را می‌کوبد روی هم. غافل از این که دخترش دلش می‌خواهد الآن سرش را بکوبد به سقف!

آقاجون مثل طوطی همین عباس ذلیل‌مرده که چند سال است نگهش داشته و فقط یک جمله یاد گرفته، همان یک جمله را تکرار کرد.

ـ نمی‌خواهی؟ باشد. برو مثل همین ترشی ننه‌ات، بمان و جا بیفت!

وقتی دیدم با درس حریفش نمی‌شوم گفتم بگذار از آخرین حربه‌ام استفاده کنم و از ریخت و قیافه‌ی عباس مایه بگذارم. گفتم: «بابا! من ریخت عباس را یک دقیقه نمی‌توانم تحمل کنم، آن وقت چطور بروم زنش بشوم؟» مامان‌خانوم به کمک آقاجون شتافت تا در نبرد با من، کم نیاورد.

ـ خوبه خوبه! چه افاده‌ها! بعداً عاشقش می‌شوی. هر کس بگوید بالای چشمش ابروست، می‌زنی پس کله‌اش! تو اصلاً کی ریخت عباس بی‌نوا را دیده‌ای؟ او که دو - سه سال است رفته شهر، برای خدمت و کار!

از روی حرص پایم را نیشگون گرفتم و گفتم: «حالا عباس شده بی‌نوا؟ قبل از خدمت که پسرعمویم بوده و ریخت مبارکش را دیده‌ام! اصلاً خودش توی این دو سال چطور مرا دیده و خاطرخواه شده؟ که خاطر‌خواهی‌اش هم بخورد توی سرش که این‌طوری من را خون به جگر کرده!»

البته این حرف‌ها را توی دلم زدم؛ وگرنه احتمال داشت آقاجون کوزه‌ی دوغ عزیزش را توی سرم خرد کند و بگوید: «این حرف‌ها به تو نیامده. اصلاً دختر که بلبل شد و این‌طوری چهچهه زد باید شوهرش داد!» وقتی دیدم حریف رقیب قَدَری مثل آقاجون و مامان نمی‌شوم، رفتم توی حیاط رو لبه‌ی حوض نشستم و به عکس هلال نیمه‌ی ماه که تو آب افتاده بود، نگاه کردم.

دو تا برادرم و خواهر کوچکم مریم که مامان پی نخودسیاه فرستاده بودشان خانه‌ی عزیز، تا حرف‌های مهم‌شان را با من بزنند، خنده‌کنان از خانه‌ی عزیز برگشتند و من توی این فکر بودم که چه جوری از زیر شوهر کردن شانه خالی کنم.

یاد سمانه افتادم، لبخندی روی لبم نشست. سمانه می‌توانست عامل نفوذی خوبی باشد. با خودم فکر کردم باید بروم باهاش حرف بزنم. بالأخره او هم‌سن من است و شاید حرف‌های مرا درک کند. باید بهش بگویم به داداش‌جانش بگوید قبل از عاشق شدن یک مشورتی با طرف بکند بد نیست! تا این‌جوری جفت پا نیاید وسط آرزوهای دختری مثل من! بگویم من فعلاً حوصله‌ی شوهرداری ندارم. حوصله‌ی صبح زود رأس ساعت شش به شوهر محترم صبحانه دادن، طویله تمیز کردن، ناهار و شام پختن، دیگ و قابلمه سابیدن و آخر شب هم سیب‌زمینی‌های جوراب شوهره را وصله کردن! تازه بدتر از همه حوصله‌ی ونگ ونگ بچه، که خودم از هر بچه‌ای بچه‌ترم!

اما حالا چطور سمانه را گیر بیاورم؟ زمان مدرسه هر روز با هم بودیم؛ اما این هم از بداقبالی من است که توی تابستان باید بیایند خواستگاری من. خودم که نمی توانم بروم سراغش، بالأخره خیر سرم قرار است عروس‌شان شوم! باید فردا مریم را بفرستم پی‌اش.

                                                             *

دست سمانه را می‌کشم گوشه‌ی اتاق و مریم را با هزار دوز و کلک بیرون می‌کنم. بهش می‌گویم: «تو غیر از فامیل، دوست من هم هستی، درست است؟ می‌خواهم یک رازی را بهت بگویم؛ اما نمی‌دانم چطوری!» و آخرش دلم را به دریا می‌زنم.

ـ من عباس شما را نمی‌خواهم! من می‌خواهم درس بخوانم. تو که بهتر از هر کسی می‌دانی توی کلاس شاگرد اولم! دلم می‌خواهد اولین نفری باشم که از دخترهای ده می‌رود دانشگاه! یه جوری به گوش عمواین‌ها برسان که من فعلاً قصد ازدواج ندارم!

سمانه خواهرشوهرگری‌اش گل می‌کند.

ـ  وا! محبوبه، چطور دلت می‌آید؟ داداش‌عباس من ماه است! رو هر کی دست بگذارد با سر دخترشان را می‌دهند بهش. تازه عباس هیچ، فکر می‌کنی عمو می‌گذارد تا چند سال دیگر بی‌شوهر بمانی؟ برو خدا را شکر کن که یک خواستگار خوب برایت پیدا شده!

سکوت می‌کنم؛ اما دلم می‌خواهد کله‌اش را بکنم. حالا آمده به من درس شکرگزاری می‌دهد، آن هم برای تحفه‌ای مثل داداش‌عباسِ به قول خودش، ماهش! راستی هم بی‌شباهت به ماه نیست با آن چاله چوله‌های روی صورتش! به خودم می‌گویم: «به سمانه هم امیدی نیست. آخرین تیرم هم به سنگ خورد!»

                                                             *

بالأخره شب جمعه می‌رسد. عمو و زن‌عمو و عباس و دسته‌گل با سلام و صلوات می‌آیند. آقاجان طوری عباس را تحویل می‌گیرد که انگار پهلوان المپیک آمده و آن دسته‌گلی که دستش است دور گردنش است!

به اصرار و نگاه‌های چپ چپ مامان لباس قشنگه‌ی عیدم را می‌پوشم و با خُلق خراب می‌نشینم کنارش. سرم را می‌اندازم زیر و عباس را حتی برای یک نگاه هم نمی‌بینم. دلم می‌خواهد بتوانم حرف دلم را بهش بگویم و ازش بخواهم اگر دوستم دارد، دست از سرم بردارد؛ اما کی جرأت دارد مثل بچه‌شهری‌ها بخواهد که با شوهر آینده‌اش حرف بزند؟

توی عالم خودم هستم و به حرف‌ها و قرار مدارهای آینده گوش نمی‌دهم که یک‌دفعه صدای غریبه‌ای توی گوشم زنگ می‌زند. ناخواسته سرم را می‌آورم بالا و لحظه‌ای عباس را دزدانه نگاه می‌کنم. باورم نمی‌شود که این حرف‌ها از دهان عباس دربیاید. می‌گوید: «عموجان! اگر اجازه دهید، من و محبوبه‌خانوم چند کلمه‌ای با هم حرف بزنیم.»

ناباورانه به آقاجون نگاه می‌کنم که می‌گوید: «باشد عموجان. بروید تو حیاط سنگ‌هاتان را با هم وابکنید.» از تعجب نزدیک است شاخ دربیاورم. اگر من همچین حرفی می‌زدم، دوباره همه چیز به مسأله‌ی ترشی ختم می‌شد؛ اما حالا!

با سیخونک‌های مامان که به پهلویم می‌زند راه می‌افتم دنبال عباس. نمی‌دانم چرا پاهایم می‌لرزد. عباس از خانه دور می‌شود و کنار حوض می‌ایستد. سرم هنوز پایین است و صورتش را نمی‌بینم. صدایش می‌آید.

ـ این‌جا بنشینیم؟

هر کدام یک طرف حوض می‌نشینیم. باد خنکی به صورتم می‌خورد و بوی کاه و یونجه را می‌آورد. عکس ماه افتاده است توی حوض. ماه گرد و کامل است.

از کار خودم سر در نمی‌آورم. نمی‌دانم چرا لال‌مونی گرفته‌ام؟ مگر من نبودم که می‌خواستم عباس را ببینم و مخش را با حرف‌هایم بخورم؟ پس چرا حالا هیچ حرفی برای گفتن ندارم؟ چرا زبانم را موش خورده؟ یاد درس خواندن و آرزوهایم می‌افتم. یاد این که برنامه‌ریزی کرده بودم اگر عباس را دیدم، برایش چشم و ابرو بیایم تا فکر نکند کشته مرده‌اش هستم! و بهش بگویم من نمی‌خواهم یک دختر دهاتی باقی بمانم. من می‌خواهم پیش‌رفت کنم. نمی‌خواهم مثل زن‌های این‌جا صبح تا شب بدوم، هر سال یک بچه اضافه کنم و مثل کتاب بزنم زیر بغلم و راه بیندازم دنبال خودم. من می‌خواهم بچگی کنم!

قورباغه‌ای می‌پرد توی حوض. تصویر ماه به هم می‌خورد. صدای قورباغه قاطی صدای جیرجیرک‌های توی باغچه می‌شود. عباس سکوت را می‌شکند. صدای مردانه‌اش دوباره به گوشم غریبه می‌آید.

ـ سمانه می‌گفت انگار یک حرف‌هایی با من دارید. من به خاطر شما از عموجان اجازه خواستم.

توی دلم هزار بار از سمانه تشکر می‌کنم. پس می‌شود روی دوستی‌اش حساب کرد! سرم را بالا می‌گیرم و با شرم به عباس نگاه می‌کنم. چقدر توی این دو - سه سال فرق کرده است! دیگر همان عباسی نیست که تا همین چند سال پیش مدام می‌زدیم تو سر و کله‌ی همدیگر. چال و چوله‌های صورتش رفته و دماغش دیگر دراز و بدقواره نیست. ریش‌هایش را ببین؛ انگار جدی جدی مرد شده!

خجالت را می‌گذارم کنار و حرف دلم را می‌زنم.

ـ راستش پسرعمو... من به آقاجان هم گفته‌ام، دلم می‌خواهد درس بخوانم. توی دِه تا کلاس دوم دبیرستان بیش‌تر نداشتیم، حالا قرار شده مدرسه‌ی جدید را که ساختند، کلاس سوم دبیرستان هم تشکیل شود. من می‌خواهم بروم دانشگاه، نمی‌خواهم شوهر کنم و بنشینم کنج خانه. نمی‌خواهم بی‌سواد بمانم. دلم می‌خواهد...

صدای عباس حرفم را می‌بُرد.

ـ عجب بزرگ شده‌ای محبوبه! فکر نمی‌کردم آن دختر شیطان آن‌قدر فرق کرده باشد! پس انتخاب من درست بوده. من به مادرم گفتم یک زن فهمیده می‌خواهم. کسی که اگر لازم شد، دستش را بگیرم با خودم ببرم به شهر. سمانه می‌گفت که فرق کرده‌ای، که یک دختر فهمیده و کتاب‌خوان شده‌ای. فکر می‌کردم الکی تعریف رفیقش را می‌کند! کی گفته باید بی‌سواد بمانی؟ می‌توانی درست را ادامه دهی...

از خوش‌حالی ادامه‌ی حرف‌هایش را نمی‌شنوم؛ یعنی من می‌توانم درس بخوانم؟ توی پوست خودم نمی‌گنجم. چه‌قدر به نظرم عباس قشنگ شده است، چه‌قدر آقا و فهمیده شده است. حالا می‌فهمم که سمانه راست می‌گفت. خندان به ماه توی حوض نگاه می‌کنم و یاد التماس‌های خودم به آقاجون می‌افتم. عباس می‌تواند مرد رؤیاهای من باشد؛ کسی که من را به آرزوهایم می‌رساند؛ همان شاهزاده‌ی سوار بر اسب سفید.

 

CAPTCHA Image