جاده‌ی بهشت/ یادها و یادگارها

نویسنده


اللهم ارزقنا ترکش ریزنا

طلبه‌ی رزمنده‌ای داشتیم که از سادات حسینی بود. او همیشه دست به دعا بلند می‌کرد و از ته دل می‌گفت: «اللهم ارزقنا ترکش ریزنا، زیرِ چشمنا، به اندازه‌ی عدسنا، مردن راحتنا!»

ما در منطقه‌ی مهران و قلاویزان بودیم. من به خاطر خستگی توی سنگر تاریکی در زیرزمین خوابیده بودم. ناگاه دیدم آن سید بزرگوار دارد بلند صدایم می‌زند. برخاستم و به سرعت از سنگر بیرون رفتم. سید تا من را دید، داد زد: «دیدی، دیدی آرزویم برآورده شد! دیدی دعایم مستجاب شد!»

پرسیدم: «کدام دعا؟»

گفت: «اللهم ارزقنا ترکش ریزنا، زیر چشمنا...»

من با لحن شوخی گفتم: «کو سیدجان! نشانم بده ببینم کجایت ترکش خورده!»

سید صورتش را جلو آورد. دیدم زیر چشمش ترکش ریزی خورده. گفتم: «خب، الحمدلله سالمی و شهید نشدی.»

با شوق گفت: «شهید هم می‌شوم، چون این ترکش خیلی عمیق فرو رفته ...»

باز به حرفش خندیدم. حال و روزش خوب بود، فقط کمی خون از او رفته بود. وقتی از پیشم رفت، هنوز شاید ده دقیقه‌ای نگذشته بود که بچه‌ها دوان دوان آمدند و صدایم کردند که: «سید دارد شهید می‌شود.» دلم هرّی پایین ریخت. وقتی بالای سرش رفتم، دیدم دراز کشیده و حالت تهوع دارد. آن ترکش خیلی ریز از چشم وارد مغزش شده بود. آن روز سید به آرامی سرش را بر زمین گذاشت و به آرزویش رسید. الآن مزار پاکش در بهشت زهرا(س) است.

 حامد اعلمی

چرا آتش نمی‌فرستید؟

من در عملیات کربلای 5 مسؤول هدایت آتش بودم. ما دیده‌بانی داشتیم به اسم حسین سوری. در آن‌جا تعدادی خمپاره‌انداز‌های 120و 81 و مینی‌کاتیوشا یا همان موشک 107 در اختیار ما بود. بچه‌ها با همه‌ی‌ وجود بالای سر این ادوات بودند و به سمت دشمن گلوله می‌انداختند. یک روز عراقی‌ها به ما پاتک زدند. آن‌ها با همه‌ی‌ نیروها و تانک‌های‌شان، به قصد پیش‌روی جلو آمدند، تا کانال دوئیجی را که در اختیار ما بود، بگیرند. به زودی مهمات ما تمام شد و فقط توانستیم با خمپاره در مقابل دشمن بایستیم. نه موشک آرپی‌جی داشتیم، نه تیربار و نه...

 حسین سوری با شجاعت تمام آن جلو ایستاده بود و به ما گِرا می‌داد، تا بر سر دشمن خمپاره بریزیم. چند باری ترکش‌های ریز خمپاره‌های دشمن، به بدنش خورد؛ اما به روی خودش نیاورد.

دستور آمد کم‌کم عقب‌نشینی کنیم. جای ماندن نبود. ناگهان حسین به ما موقعیت جدیدی را گِرا داد. من که مسؤول آتش بودم، تعجب کردم. گرای جایی بود که خودش در آن قرار داشت. پشت بی‌سیم گفتم: «حسین‌جان! آن‌جا که موقعیت خود توست؟»

به من مهلت حرف زدن بیش‌تری را نداد و گفت: «عراقی‌ها به من نزدیک شده‌اند. به فکر من نباشید. زودتر همین جا را گلوله‌باران کنید!»

آن موقعیت، دقیقاً ابتدای کانال دوئیجی بود و او می‌خواست ما روی آن آتش بریزیم. در نزدیکی آن‌جا تعدادی از مجروحان ما جا مانده بودند. پیکر شهدا هم در کنارشان بود. اگر عراقی‌ها جلو می‌آمدند،‌ همه‌ی مجروحان را یا قتل‌عام می‌کردند یا با خود می‌بردند. ماندیم چه کنیم. دوباره صدای حسین سوری از پشت بی‌سیم بلند شد.

چه کردید، چرا آتش نمی‌فرستید؟ تانک‌های عراقی دور و بر من هستند. همین الآن آتش بفرستید.

حسین‌جان!‌ می‌دانی داری گِرای کجا را می‌دهی؟

دیدار به قیامت، جانم فدای رهبر!

بچه‌ها دست به کار شدند. آتش سنگین ما بر سر تانک‌ها و نیروهای پیاده‌ی عراقی فرود آمد. عراقی‌ها متحمل شکست شده و عقب خزیدند. بعد از آن اتفاق، ما توانستیم مجروحان و شهدای‌مان را نجات بدهیم. حسین سوری یکی از همان شهدا بود. او داشت به ما لبخند می‌زد؛ چرا که با رویی نورانی و آرام به دیدار خدا رفته بود.

 محسن غفوری

تشنه‌لبانِ خطِ شلمچه

برادر شهاب، فرمانده‌ی تدارکات ما، شاید 40 ساله بود، خوش‌سیما و قدبلند، با ریش‌های زرد و یک‌دست. او از بچه‌های ناب و مخلص تهران بود که در گردان ما خدمت می‌کرد.

من 16 ساله بودم. سال 1367 بود، ‌درست اواخر جنگ که ما در شلمچه بودیم. در بحبوحه‌ی روزهای عملیات دفع تجاوز دوباره‌ی عراقی‌ها به مرزهای جنوبی‌مان. می‌گفتند: «عراقی‌ها تا جاده‌ی‌ خرمشهر- اهواز پیش آمده‌اند.»

 من در گردان زُهیر لشکر 10 سیدالشهدا‌(ع) بودم. لب‌های‌مان از تشنگی و بی‌آبی خشکیده و ترک ترک بود. آتش پُرحجم دشمن، به ما فرصت هیچ حرکتی نمی‌داد. برادر شهاب، بی‌آرام و تیزپا به این‌سو و آن‌سو می‌دوید تا برای‌مان آب بیاورد. گاه توی بسته‌بندی‌های کوچک چندتایی آب می‌رسید، که کفاف همه را نمی‌داد. وقتی به یاد عطش مولای‌مان اباعبدالله(ع) و کودکانش می‌افتادم،‌ تشنگی از خاطرم می‌رفت. بچه‌های گردان یکی یکی،‌ تشنه‌لب و آرام، بر زمین می‌افتادند و شهید می‌شدند.

چند ساعت بعد، ناگهان ماشین تویوتایی کنار خاکریز ایستاد. باز هم برادر شهاب برای‌مان چند بسته آب آورده بود. بچه‌ها خوش‌حال شدند. بسته‌های آب در میان دست‌های داغ و خسته‌ی‌ بچه‌ها دست به دست شد. برای هر کسی دو قُلپ، اما برادر شهاب که تشنه‌تر از همه‌ بود، باز هم لب به آب نزد. فقط لب‌های گِلی و خشکیده‌اش را به لبخند باز کرده بود و نگاه‌مان می‌کرد. ناگهان تیربار عراقی او را نشانه گرفت. تیرهای درشت و داغ، شکمش را سوراخ سوراخ کردند. سقای ما، تشنه‌لب و خنده‌رو به دیدار امام حسین(ع) و یارانش رفت.

مهدی شاه‌بختی

آخ‌جون، دارم شهید می‌شم!

چند روزی می‌شد که میهمان جزایر مجنون بودم. اواخر سال 62 بود. شاید هم اوایل فروردین سال 63. عراق به خطِ ‌ما پاتک سنگینی زده بود و بچه‌ها به سختی، در مقابل دشمن دفاع می‌کردند. وضع عجیبی بود. آتش گلوله‌های دشمن، بی‌وقفه به سمت مواضع ما فرستاده می‌شد. ناگهان شهید عاصمی- فرمانده‌ی تخریب- بدو بدو به سراغ من آمد و نفس‌نفس‌زنان گفت: «حاج‌آقا تشیعی! لباس نظامی‌ات را بر تن کن و فقط عمامه بر سرت باشد؛ تا زودتر برویم جلو پیش بچه‌ها. آن‌ها مشکل روحی پیدا کردند.»

 منظورش را فهمیدم. باید به عنوان روحانی کنار رزمنده‌ها می‌رفتم و از آن‌ها در آن شرایط سخت و طاقت‌فرسا که برای لحظه‌ای آرام نداشتند، دل‌جویی می‌کردم. با آن‌ها حرف می‌زدم و به قول معروف بهشان کپسول معنوی روحیه می‌دادم.

شب بود که هر دو سوار ماشین لندکروز شدیم و راه افتادیم. چراغ ماشین خاموش بود و ما هیچ دیدی نداشتیم. گاه منورهای عراقی سر راه‌مان را روشن می‌کردند. خیبر، جاده‌ای باریک داشت که دو طرفش آب و باتلاق بود. به زودی به دسته‌ای رسیدیم که بچه‌های تهران بودند و کوچک‌ترین‌شان 15 ساله بود. عراقی‌ها پیش پای ما شروع کرده بودند به پرتاب خمپاره. گاه گلوله‌ها در آب می‌افتاد و گاه روی جاده. کناره‌های جاده شهدای زیادی پیش هم، در خواب ابدی فرو رفته بودند. ما فوری از ماشین پایین آمدیم. من به نوجوان 15 ساله و چند نفر دیگر هنوز نزدیک نشده بودم که خمپاره‌ای سوت کشید و بین من و آن‌ها افتاد. نوجوان 15 ساله داد زد:‌ «یاحسین!»

وقتی سرم را بلند کردم، دیدم چند تا از بچه‌ها موج انفجار گرفته‌اند. آن نوجوان 15 ساله هم روی زمین افتاده بود. بالای سرش رفتم. ترکشی روی گلویش خورده بود و خون، مثل آب چشمه‌ای که قُل قُل‌کنان بیرون بزند، از جای بریدگی آن بیرون می‌آمد. او صورتی زیبا و نورانی داشت. در صورتش هم محاسنی نبود. فوری سرش را در آغوش گرفتم، بعد عمامه‌ی کج و معوجم را روی سرم صاف کردم. او به من که نگاه کرد و فهمید روحانی‌ام،‌ لبخند ملیحی زد و با صدای ضعیفی گفت: «حاج‌آقا آخ‌جون،‌ دارم شهید می‌شوم!»

شاید سی ثانیه نشد که چشم‌های آرامش را بست و به دیدار خدا رفت. قلبم از درد مچاله شد.

حسین تشیعی

آن دستِ جداشده

صحنه‌های عملیات کربلای 5 عجیب و کم‌نظیر بود؛ عملیاتی بزرگ با آن وسعت، آن هم در منطقه‌ای محدود و کوچک. باید بگویم که هر قدم از خاک خونین آن، پر از خاطره‌ی شهدا و رزمندگان است. ما وقتی برای مرحله‌ی دوم کربلای 5 می‌رفتیم تا پای کار برسیم، هوا تاریک شده بود. به دستور فرمانده در جایی نشستیم. برادران کریم گموش (سعادت‌نیا) و احمد امامی هم بودند. ناگهان صدای انفجاری دلم را از جا کند. همان لحظه احساس کردم چیزی در کنار من افتاد. وقتی آن را برداشتم، دیدم دست جداشده‌ی یکی از بچه‌های رزمنده است که داشت می‌لرزید. من به دنبال صاحب آن دست جداشده بودم. چه اتفاق دردناکی! راستی، آن برادر در آن لحظه‌ها چه حالی داشت؟

یوسف هادی

 

CAPTCHA Image