چهارده برگ/ آیت‌الله سیدمحسن حکیم

نویسنده


کتاب زندگانی آیت‌الله‌العظمی سیدمحسن حکیم

(به مناسبت 27 ربیع‌الاول سالروز رحلت ایشان)

1) خردسال است و در کلاس درسی که معلمش کسی جز پدرش نیست، درس می‌خواند. یک روز که از سر کنجکاوی می‌فهمد حکیم به معنی پزشک است، می‌پرسد: «پدرجان چرا اسم خانوادگی ما را حکیم گذاشته‌اند؟»

میرزامهدی لبخندی می‌زند و می‌گوید: «محسن‌جان، یکی از اجداد ما پزشک دربار شاه‌عباس صفوی بوده است. به همین خاطر به ما لقب «حکیم» را داده‌اند.»

2) آیت‌الله سیداسدالله مدنی به نجف که می‌رسد آه از نهادش بلند می‌شود؛ چرا که یک‌دفعه یادش می‌آید به کرمانشاهی‌ها قول داده است فردا شب برای‌شان منبر برود و حالا می‌بیند با خیال آسوده به زیارت عتبات آمده است!

 متحیر می‌ماند چه کند. اگر بخواهد برگردد نمی‌شود؛ چراکه برای گرفتن اجازه‌ی برگشت از دولت عراق  سه روز برو و بیا لازم است؛ و اگر برنگردد کرمانشاهی‌ها بدقولی‌اش را به پای روحانیت خواهند نوشت.

 یک‌دفعه به ذهنش می‌رسد دولت عراق از آیت‌الله حکیم حساب می‌برد؛ و اگر او سفارش کند اجازه‌ی برگشتن را زود به او می‌دهند.

 با خوش‌حالی و در حالی که شب از نیمه گذشته است به خانه‌ی آقا می‌رود. مرجع‌تقلید شیعیان تصمیمش را می‌ستاید و ترتیبی می‌دهد که فردا بتواند به کرمانشاه برگردد.

3) با ظرفی از جوشانده از خانه بیرون می‌زند تا خود را به مدرسه‌ی علمیه‌ی شهر برساند. برای این که راحت‌تر کارش را انجام دهد عبایش را بر سر می‌کشد تا شناخته نشود.

 چند لحظه بعد طلبه‌ی جوانی که در گوشه‌ی حجره‌اش از درد به خود می‌پیچد مرجع بزرگ نجف را می‌بیند که با ظرفی داروی گیاهی به عیادتش آمده است.

4) موقع برگشتن از مسجد به خانه متوجه برخاستن صدای موسیقی گناه‌آلود از خانه‌ای می‌شود. می‌فرماید: «ای کاش با دست خویش، خود را از صداهای خوش بهشتی محروم نمی‌کردیم.»

5) مسجد سهله به تعمیر نیاز دارد. کارگرها ضمن انجام کار، غریبه‌ای را به هم نشان می‌دهند که چهره‌اش را بسته است.

آن‌ها نمی‌دانند این آقا مرجع بزرگ دینی‌شان است که ساده و صمیمی به یاری‌شان آمده.

6) آقا با تنی تب‌دار از بستر بلند می‌شود تا مثل هر روز به تدریسش برسد. اهل خانه از او می‌خواهند به استراحتش ادامه دهد. می‌فرماید: «استراحت من در درس گفتن است.»

7) حاکم عراق قصد سفر به نجف را دارد و فرماندار شهر اصرار دارد آقا و دیگر علما به استقبالش بروند. نمی‌پذیرد و می‌فرماید: «ما بخشی از جواهرات گنجینه‌ی همایونی نیستیم تا پادشاه گاه گاه بیاید و به آن‌ها نظری بیندازد!»

8) مجاهدان شیعه‌ی عراقی که با متجاوزان انگلیسی مشغول نبرد هستند روحیه‌ی عجیبی پیدا کرده‌اند. آن‌ها از وقتی شنیده‌اند آیت‌الله حکیم شخصاً اسلحه به دست گرفته و به میدان نبرد آمده است سر از پای نمی‌شناسند.

9) تاکتیک جنگی اقتضا می‌کند که مجاهدان عراقی در یکی از جبهه‌ها عقب‌نشینی کنند. آیت‌الله حبوبی به اصرار اسب خودش را به او می‌دهد و می‌گوید: «فرزندم عیبی ندارد که من بمیرم؛ اما تو جان سالم به در ببری. وجود تو برای اسلام سودمندتر است.»

  از مهربانی و فروتنیِ استادش درس‌ها می‌آموزد.

10) چند نفر از شیعیان شهر حله به دیدن آقا آمده‌اند. موقع داخل شدن به خانه چند نفر از عشایر اهل‌سنت شهرشان را می‌بینند که در حال بیرون آمدن هستند. تعجب می‌کنند و از خود می‌پرسند: «این‌ها این‌جا چه کار می‌کنند؟»

چند لحظه بعد تازه می‌فهمند که آقا از ریز و درشت احکام دینی مسلمانان غیرشیعه هم باخبر است و افراد نامبرده آمده‌اند سؤال‌های‌شان را بپرسند.

11) صدام هشت نفر از فرزندان آیت‌الله حکیم را به شهادت رسانده است و از مقاومت آن رهبر دینی شگفت‌زده است. او نمی‌داند وی از نوادگان امامی است که هفتاد و دو تن از یارانش را یک نصفه‌روز از دست داد؛ اما خم به ابرو نیاورد.

12) سفیر آمریکا در بغداد که به نجف آمده است از آیت‌الله حکیم می‌پرسد: «انتظار شما از حکومت آینده‌ی عراق چیست؟»

  آقا در پاسخ یک جلد از کتاب رساله‌ی عملیه‌ی خودش را به او می‌دهد و می‌گوید: «اجرا شدن این.»

13) حکومت صدام که از وجود آیت‌الله حکیم می‌ترسد می‌خواهد مانع از دسترسی مردم به او شود. به همین خاطر فرزند ایشان را ناجوانمردانه به جاسوسی متهم می‌کند و به همین بهانه خودش را به کوفه تبعید می‌کند و با قطع آب و برق و تلفن منزل تحت فشار قرار می‌دهد.

  هیچ کدام از این کارها ذره‌ای از استقامت و حق‌گویی او نمی‌کاهد.

14) برای کتاب و کتاب‌خوانی اهمیت بسیاری قائل است چنان که موفق می‌شود 100 کتابخانه‌ی عمومی را در گوشه و کنار جهان اسلام بنا کند. ضمن آن که وصیت می‌کند بعد از مرگ در کتابخانه‌ی روبه‌روی حرم مطهر امیرمؤمنان علی(ع) به خاک سپرده شود.

 

CAPTCHA Image