سنگ و چشمه
مهدی مرادی
در چشمه، سنگها
شفاف و روشناند در چشمه، سنگها آیینهی مناند در چشمه، سنگ را تابنده دیدهام آواز ِنور را از او شنیدهام هر راز ِسر به مهر در چشمه برملاست(1) هر سنگ ساکتی سرشار از صداست در چشمهای اگر یک سنگ میشدم مانند ِآبها بیرنگ میشدم. 1) آشکار. آرزوی من زهرا وثوقی خستهام، خسته از این همه راه بس که هر روز رفتم پیاده چارهی من فقط این دوچرخهست این که در ویترین ایستاده این که در ویترینست و هر روز از تماشای آن گیج و ماتم این که یک آرزو میشود شب توی دفترچهی خاطراتم بس که در ذهن من نقش بسته هر کجا میروم بیاراده میکشم روی هر چیز و هر جا عکس آن را چه تند، و چه ساده من که میدانم از پول بابا هیچ دیگر نمانده برایش او ندارد گناهی و باید سنگ بردارم از پیش پایش میگذارم برای همیشه لای دفترچهی خاطراتم آرزوی خودم را که هر روز دیدنش میکند گیج و ماتم تنهایی اسماعیل اللهدادی گاهی چه خوب است این که مثل یک جزیره تنهای تنها همنشین خلوتت باشی؛ آرام، توی اقیانوس ناآرام آدمها خودت باشی. نه خشخش پای جهانگردی نه خندهی یک دزد دریایی گاهی چه لذتبخش و شیرین است تنهایی... خرید
زهرا غلامی
فروشنده
سود
بالا میآورد
و خریدار
پر از تخفیف،
مغازه پر از چانه شده بود
ماشینحساب
توی سرش میزد
دنبال
دو کلمه
حرف حساب
ارسال نظر در مورد این مقاله