طنز/ سوا کن، جدا کن

نویسنده


شتر مرغ

به شترمرغ گفتند: «بیا بار ببر!» گفت: «من مرغم!»

گفتند: «پول خوبی می‌دیم، تو یه مسیر ببر، اگه ناراضی بودی نرو.»

شترمرغ یک کم این‌طرف و آن‌طرف را نگاه کرد، بعد گفت: «اتفاقاً خیلی پول لازمم، باشه قبول؛ ولی قول بدین به کسی نگین.» بعد بار را انداخت روی کولش و رفت.

به شترمرغ گفتند: «بپر!» گفت: «من شترم!»

گفتند: «باربری هم شد شغل! تا آخر عمر باید بار ببری، آخرش از داربست بیفتی پایین، ناقص شی بیفتی گوشه‌ی خونه. بیا خلبان شو، خیلی هم باکلاسه! صدات می‌کنن کاپیتان.»

شترمرغ رنگ به رنگ شد. نوکش را برد جلو و در گوش‌شان گفت: «راستش از بچگی آرزو داشتم خلبان شم؛ ولی شما که غریبه نیستید، زبان انگلیسی‌ام افتضاحه!»

کاریکلماتور

* وقتی بچه بودم آرزو داشتم بخاری اختراع کنم که دل‌های سرد و یخ‌زده را هم بتواند گرم کند.

* بخاری نفتی هم در چله‌ی زمستان غنیمت است.

* آن‌قدر از شدت سرما به بخاری چسبیدم، باهاش احساس صمیمیت می‌کنم.

* از یک بخاری پرسیدند: «راز شعله‌هایت در چیست؟» پوزخندی زد و گفت: «خب معلوم است، انرژی گاز!»

* بخاری هم نشدیم آدم‌ها دورمان جمع شوند.

حکایت

یک روز پیرمردی که ده تا پسر داشت، می‌خواست نصیحت‌شان کند. آن‌ها را صدا زد و گفت: «پسرانم! من می‌خواهم شما را نصیحت کنم. هر کدام‌تان بروید دو تکه چوب بیاورید، یکی را برای این که خودتان بشکنید و ببینید چه‌قدر راحت شکسته می‌شود؛ یکی را هم برای این که من دسته‌اش کنم و ببینید که شکستن ده تا چوب با هم سخت است و نصیحت شوید.»

ده تا پسر بلند شدند و رفتند تا چوب بیاورند. پسر اول که برای خودش مردی بود، سر راه بچه‌اش را دید. بچه‌اش گفت: «بابا چرا گوشی‌تو جواب نمی‌دی؟ باید امروز بیایی جلسه‌ی اولیا و مربیان. اگر نیایی، دو نمره از انضباط من کم می‌شود.» این شد که پسر اول رفت سمت مدرسه و حرف‌های پدرش را فراموش کرد.

پسر دوم همان موقع همسرش بهش پیامک داد: «خریدهایی رو که گفته بودم انجام دادی؟» پسر دوم هم با شتاب رفت تا خریدهای همسرش را انجام دهد. پسر سوم هم از بدو تولد کلاً گیج می‌زد و امیدی بهش نبود که حرف‌های پدر یادش بماند. پسرهای چهارم تا نهم هم هر کدام گرفتاری‌های خودشان را داشتند و به ‌سختی توانسته بودند برای دیدار پدر مرخصی ساعتی بگیرند. این شد که آن‌ها هم رفتند پی کارشان و حرف‌های پدر پاک از یادشان رفت.

فقط پسر دهم ماند. او با خودش گفت: «توی پارک‌ها دار و درخت زیاد است، به آن‌جا می‌روم.» پسر به پارک رفت؛ اما هیچ درختی ندید. همه‌اش نیمکت و چمن و گل. تعجب کرد. گفت: «توی محله‌ی قدیمی‌مان خانه‌ی همسایه‌ها پر از درخت بود.» پس به محله‌ی قدیمی‌شان رفت؛ اما آن‌جا هم اثری از درخت ندید، به جایش تا دل‌تان بخواهد آپارتمان و برج ساخته بودند.

پسر گفت: «عیبی ندارد، اطراف خیابان پر از درخت است.» به خیابان رفت؛ اما همه‌اش بیلبورد تبلیغاتی و جدول سیمانی و چراغ قرمز و پل عابر پیاده دید.

هیچی دیگر! پسر دهم گشت و گشت؛ اما یک تکه چوب پیدا نکرد تا با آن نصیحت شود و تا آخر عمرش هم بی‌نصیحت ماند!

                                                                     ***

وقتی نمی‌توانم درِ بطری نوشابه را باز کنم...

وقتی نمی‌توانم آچار و ابزار را درست دست بابا بدهم...

وقتی دستم می‌خورد به لیوان و آب می‌ریزد روی سفره...

وقتی از توی انباری شیشه‌ی سرکه را به جای شیشه‌ی آبغوره برای مامان می‌برم...

این جمله را می‌شنوم: «پس توی این مدرسه چی بهتون یاد دادن؟»

کاربرد شکلات:

زمان قدیم: (شما یادتون نمی‌آد)

ساکت کردن بچه‌های شلوغ و شیطون به مدت چند ساعت به صورت میخ‌کوب و دست به سینه.

وسیله‌ی تهدید بچه‌ی لجباز که اگر حرف گوش نمی‌کرد، شکلاتش را بهش نمی‌دادند.

گول زدن و انجام چند کار پشت سر هم آن هم فقط به خاطر یک دانه شکلات.

زمان حال:

خوش‌بختانه طی تلاش‌های چندین و چند ساله‌ی سازمان‌های حمایت از حقوق کودکان، شکلات جایگاه و کاربرد واقعی‌اش را به عنوان یک خوراکی دارد پیدا می‌کند.

تفاوت دانش‌آموز با مدرسه

یک دانش‌آموز می‌تواند از مدرسه فرار کند؛ اما یک مدرسه هیچ وقت نمی‌تواند از دست دانش‌آموزهایش فرار کند!

برنامه‌ریزی

از آن‌جایی که برنامه‌ریزی نقش مهمی در رسیدن به موفقیت‌های زندگی هر انسان دارد، من هر سال تصمیم می‌گیرم تا برای کارهای روزانه‌ام برنامه‌ریزی کنم تا به موفقیت نزدیک شوم.

برنامه‌ای که روی کاغذ می‌نویسم:

6:30 بیدار شدن از خواب و مسواک زدن

6:45 صرف صبحانه

7 آماده کردن کتاب‌ها و برنامه‌ی درسی آن روز

7:10 حاضر شدن برای مدرسه

7:30 رسیدن به مدرسه

13 بازگشت به خانه

13:15 صرف نهار در کنار اعضای خانواده

14 استراحت

15 تا 18 مطالعه‌ی کتاب‌های درسی و انجام تکالیف مدرسه

...

آن چیزی که در واقعیت اتفاق می‌افتد:

6:50 اولین فریاد بابا مبنی بر این که چرا بیدار نمی‌شوی؟

7:10 دومین فریاد رعدآسای بابا که منجر به بیدارشدنم می‌شود.

7:30 هول هولکی لباس پوشیدن و دویدن به سمت مدرسه

7:45 التماس به ناظم برای این که داخل کلاس راهم بدهد.

8 وساطت یکی از معلم‌ها برای این که آقای ناظم این بار هم از گناه تأخیرم بگذرد.

بقیه‌ی روز را هم خودتان حدس بزنید...!

 

CAPTCHA Image