این جمعه از آن جمعه‌هایی بود که «شبنم» هفته‌ها منتظرش بود. روزی که قرار بود بادبادکی را که با پدر و خواهر بزرگش «الهام» درست کرده‌اند، هوا کنند، و ناهار را در پارک نزدیک خانه‌ی‌شان بخورند.

اما آن روز «ابر»ها زودتر از«شبنم» از خواب بیدار شده بودند و حالا نبار و کی ببار! و حالا که «شبنم» ناهارش را خورده بود و ساعت از سه بعدازظهر هم گذشته بود، از شدت بارش باران، حتی کمی هم، کم نشده بود.

دل «شبنم» هم مثل هوا گرفته بود. «بادبادکِ» کوچولویش هم مثل «شبنم» یک گوشه کز کرده بود و آسمان را نگاه می‌کرد.

«بادبادک» شبنم، درست شکل یک ماهی قرمز بود. از همان‌هایی که دم عید، پدر از میدان تره‌بار می‌خرد و سر سفره‌ی هفت‌سین داخل تنگ، جست و خیز می‌کند.«الهام» کلی پولک رنگارنگ روی تنش چسبانده بود که وقتی نور به آن‌ها می‌تابید، برق می‌زدند و دمش...دمش مثل دم ماهی، قرمز و خوش‌رنگ بود.

«بادبادک‌ماهی» شبنم، اولین ماهی‌ای بود که به جای جست و خیز در دریای آبی، در آسمان آبی شنا می‌کرد، ولی حیف که الآن ابرها تمام آسمان را گرفته بودند و جایی برای «ماهی قرمزی» شبنم نبود.

هر چه الهام تلاش کرد که کمی با شبنم بازی کند و کمی او را از این حال و هوا دربیاورد، نشد که نشد...

دیگر هوا رو به تاریکی می‌رفت؛ و اگر باران بند هم می‌آمد، بی‌فایده بود؛ چون پولک‌ها در تاریکی نمی‌درخشیدند...

بعد از شام، شبنم مسواک زد، ماهی قرمزی را برداشت و سلانه سلانه به سمت اتاقش رفت و آرام در تختخوابش دراز کشید. مادر با مهربانی بالای سرش آمد و آهسته گفت: «هفته‌ی آینده می‌رویم... این که دیگر غصه ندارد...»

شبنم جواب داد: «آخر من، باید دوباره هر شب یک ردیف از رنگین‌کمان را رنگ کنم تا کامل شود، و وقت پارک رفتن‌مان شود...»

این روش ساختگی الهام برای شمارش بود که به شبنم یاد داده بود. برایش چند تا عکس مختلف آورده بود که عکس ‌رنگین‌کمان، یکی از آن‌ها بود. وقتی رنگ‌های رنگین‌کمان کامل می‌شد، هفت روز گذشته بود.

مادر گفت: «زودِ زود تمام می‌شود، حالا شب بخیر...» و از اتاق بیرون رفت.

شبنم، پرده‌ی اتاقش را کنار زد و رو به آسمانی که هنوز مثل صبح می‌بارید، گفت: «ای ابرهای مزاحم، ای باران بی‌موقع، گردش ما را بر هم زدید، خیال‌تان راحت، دیگر برای چه می‌بارید؟ بروید با خیال راحت بخوابید! کارتان را کردید!»

اما آسمان، همان طور بی‌اعتنا به حرف‌های شبنم می‌بارید...

چشم‌های شبنم هم کم کم سنگین شدند و خوابش برد.

در خواب دید بله، ماهی قرمزی صدایش می‌کند:

«بیا سوار من شو، می‌خواهم تو را به یک جای خوب ببرم...»

شبنم پشت ماهی قرمزی نشست. ماهی قرمزی، مثل یک پرنده به سمت آسمان پرواز کرد.

 وقتی شبنم، پایش را زمین گذاشت، نرمِ نرم بود و کمی هم مرطوب؛ اما این‌جا که زمین نبود، آسمان بود.

یکهو صدای پایی شنیده شد. یک ابر تکه، ابر تپل و پنبه‌ای و تمیز و سفید وارد شد. این بار همه خوش‌حال شدند. «مامان ابری» بود.

مامان ابری، دست شبنم را گرفت و او را با خود به داخل اتاقی برد که پر از تلویزیون بود. بعد دکمه‌ای را فشار داد و عکسی روی صفحه آمد. یک بیابان خشک و بی‌آب و علف که هر از گاهی بادی در آن می‌وزید و شن‌ها را جابه‌جا می‌کرد، زمین ترک خورده بود و هیچ گیاه سبزی نبود، مگر چند بوته‌ی خار.

 شبنم با ناراحتی گفت: «چرا این‌جا این‌طوریه؟» مامان ابری لبخند زد و دکمه‌ی دیگری را فشار داد. این بار عکس یک جنگل روی صفحه ظاهر شد با درختان سر به فلک کشیده و گل‌های رنگارنگ و حیوانات شاد، پر از پروانه‌های زیبا که روی گل‌ها می‌نشستند و پرندگان زیبا که با شادی آواز می‌خواندند. یکهو شبنم با شادمانی دست‌هایش را بر هم زد و گفت: «چه جای قشنگی! به پدر می‌گویم، گردش بیاییم این‌جا.» بعد انگار چیزی یادش آمده باشد با آرامی ادامه داد: «اگر باران نبارد، که دیگر جنگل نداریم که بتوانیم گردش برویم...» مامان ابری با شادی گفت: «آفرین! من تمام تلاشم را کردم که تو این نکته را بفهمی... اگر ابر نباشد، باران نیست؛ اگر باران نباشد، آب نیست؛ و اگر آب نباشد، زندگی نیست. با بارش باران، سدها پر از آب می‌شوند، دانه‌های گیاهان کاشته‌شده، جان می‌گیرند و تبدیل به خوراکی‌های خوش‌مزه می‌شوند که شما انسان‌ها، آن‌ها را می‌خورید و زندگی می‌کنید...»

شبنم، مامان ابری را در آغوش گرفت، چه‌قدر نرم بود، چه‌قدر خوش‌بو بود و چه‌قدر مهربان بود. مامان ابری گفت: «حالا که متوجه اشتباهت شدی، یک جایزه‌ی خوب داری...»

جایزه‌اش هم این بود که با ماهی قرمزی به سمت رنگین‌کمان رفتند و روی آن سُر خوردند. چه‌قدر خوش گذشت. یک گردش حسابی بود. ماهی قرمزی گفت: «دیگر باید برگردیم، الآن نزدیک صبح است، چشم‌هایت را ببند.»

شبنم از همه‌ی ابرها خداحافظی کرد و چشم‌هایش را بست...

با تکان دست مادر از خواب بیدار شد. در اتاقش بود و ماهی قرمزی روبه‌رویش نشسته بود. مادر با نگرانی دستش را به لباس‌های شبنم کشید، به نظر کمی مرطوب بود. گفت: «حالت خوب است دخترم، مریض شده‌ای؟» شبنم جواب داد: «نه، خوبم، نگران نشوید!» مادر ادامه داد: «آخه لباس‌هایت...» شبنم خندید و گفت: «این یه رازه، مگه نه ماهی قرمزی...» مادر هم خندید و گفت: «از دست تو... بیا صبحانه...» شبنم جست و خیزکنان از تخت پایین پرید و به آشپزخانه رفت...

آن هفته روز جمعه باز هم باران بارید؛ اما این بار شبنم، در حالی که ماهی قرمزی را در آغوش داشت، پشت پنجره با لبخند زیر لب تکرار می‌کرد: «خدایا شکرت!»

یادداشت

شناخت مخاطب و قهرمان داستان از اصول دیگر داستان‌نویسی است. برای نوشتن یک داستان باید به این موارد هم فکر کرد. برای چه گروه سنی می‌نویسیم و قهرمان داستان کیست. در داستان لیلا، با شبنم روبه‌رو هستیم که می‌خواهد جمعه با پدر و مادرش به پارک بروند و بادبادک هوا کنند. خب، قهرمان قصه به نظر می‌رسد کودک باشد؛ کودک ابتدایی. کارش هم متناسب سن کودک است؛ اما در این‌جا می‌بینیم که نثر داستان به گروه سنی کودک نمی‌خورد. اگر قرار است برای کودک نوشته شود، باید از واژه‌ها، توصیف‌ها و عبارت‌های کودکانه استفاده کرد؛ اما در این‌جا نثر بیش‌تر به سن نوجوان می‌خورد. امیدوارم در قصه‌های بعدی به این نکته توجه شود.

آسمانه

 

CAPTCHA Image