گفت‌وگو/ به دنبال سوژه، از تهران تا ترکمنستان

نویسنده


گفت‌وگو بایوسف قوجق

 نویسنده‌ی داستان وقتی گرازها حمله می‌کنند

او با پروانه‌ها دویده، بچه‌گربه‌ها را بزرگ کرده و بادبادک‌های رنگی‌اش صورت بی‌رنگ آسمان را لکه کرده است. می‌گوید عاشق درست کردن بادبادک‌هایی با دنباله‌های رنگی بودم. عاشق طبیعت و شناکردن در چشمه‌های آب طبیعی! او نویسنده‌ای است که از دل طبیعت آمده؛ از روستایی با درخت‌های سرسبز و میوه‌هایی عجیب و خارق‌العاده! او نویسنده‌ای است که دوست دارد از زادگاهش بگوید. از ماجراهایی که هنوز داستان نشده‌اند. از قصه‌ها و افسانه‌هایی که با رفتن هرکدام از پیرمردها و پیرزن‌های ترکمن برای همیشه به دست فراموشی سپرده می‌شوند. از سوژه‌هایی که خیلی وقت است دیگران از کنارشان بی‌تفاوت رد می‌شوند... در یک روز گرم از آخرین ماه تابستان با یوسف قوجق، نویسنده‌ی ترکمن در انجمن نویسندگان کودک و نوجوان گفت‌و‌گو کردم. نویسنده‌ای که ازکودکی‌اش، از شهر که تمام کتاب‌های کتابخانه‌اش را خوانده بود، از ترکمنستان و زندگی در مناطق بومی و از نوشتن می‌گوید.

آقای قوجق شما می‌دانید چه سالی دنیا آمده‌اید؟

ما ترکمن هستیم و ترکمن‌ها معمولاً تاریخ دقیق تولدشان را نمی‌دانند. مادرم می‌گفت تو زمانی به دنیا آمدی که فصل خیار بود. فصل خیار معمولاً حدود خرداد می‌شود. توی شناسنامه‌ام هم نوشته‌اند اول خرداد 1347.

پس کودک روستایی بودید؟

بله! کودکی من در روستای اُوخری گذشت. روستایی در نزدیک رامیان از توابع آزادشهر گنبد در استان گلستان. زمان ما توی روستا برق نبود، فانوس بود. مادرم می‌گفت تو از بس سفید بودی هر وقت فانوس خاموش بود خانه را می‌گشتم و هر جا یک نقطه‌ی خیلی سفید می‌دیدم می‌فهمیدم تو آن‌جایی. (می‌خندیم)

مردم به روستای ما می‌گفتند جنگل!  فامیل‌های‌مان می‌گفتند روستای ما قبلاً پر از جنگل بوده، مردم آمده‌اند و احیایش کرده‌اند، درخت‌ها را قطع کرده‌اند و زمین‌ها را زراعی.

من در همچنین جایی به دنیا آمدم. در روستایی که بچه‌هایش با حیوانات دوست‌اند. با اسب و الاغ و سگ سروکار داشتیم و باهاشان مهربان بودیم. خاطرات زیادی از آن موقع دارم. با وجود سن و سال کم، در زمین‌های زراعی و کاشت پنبه و هندوانه و خربزه به بزرگ‌ترها کمک می‌کردیم. خوشه می‌چیدیم، قوزه‌های پنبه را جمع می‌کردیم و می‌بردیم توی خانه و بازشان می‌کردیم.

پس به جای بازی، در کار کشاورزی کمک می‌کردید؟

این کارها برای‌مان لذت داشت. ما به همدیگر «یاوار» می‌کردیم. یاوار در زبان ترکمنی، یعنی کمک‌های دسته‌جمعی به همدیگر در محصول‌چینی است. همسایه به ما کمک می‌کرد و  ما به همسایه. بدون این‌ که به همدیگر پولی بدهیم. توی روستای‌مان هندوانه‌هایی داشتیم که نیم متر بودند و با اشاره‌ی کوچک چاقو قاچ می‌خوردند. شیرین بودند و قرمز؛ و آن‌قدر سنگین که نمی‌توانستیم با دست‌مان بلندش کنیم. توی روستای‌مان چاه‌های آرتزین (چاه عمیقی که با موتور از آن آب می‌کشند) بود که آب بسیار سردی داشت. دسته‌جمعی می‌رفتیم آن‌جا و هندوانه‌های‌مان را هم با خودمان می‌بردیم. آب‌تنی می‌کردیم. گوجه‌های ریزی توی روستای‌مان داشتیم که مثل تمشک بودند. ناهارمان کنار چاه، همان گوجه‌ها می‌شد.

الآن به اوخری سر می‌زنید؟ هنوز همان‌طور هست؟

الآن هم خیلی از چیزهایی که آن موقع بود، هست؛ اما دیگر برکت سابق را ندارد. چاه آرتزینی باقی نمانده. خبری از هندوانه‌های نیم‌متری نیست.

پس بیش‌تر خاطرات کودکی‌تان مربوط به همان طبیعت اوخری است.

بله. هم‌بازی من سگ بود. پاسبان روستا هم بود. با افراد روستا کاری نداشت و اهلی بود؛ اما با غریبه‌ها خوب نبود. جالب این‌جاست که غریبه‌های خوب را از بد تشخیص می‌داد. عاشق کفش بود. کفش هر کس که گم می‌شد می‌دانستند زیر سر سگ من است. همه را می‌آورد خانه‌ی‌مان. آخر سر دایی‌ام این سگ را برد یک جایی دور از روستا ولش کرد؛ اما بعد از دو روز دوباره به روستای‌مان برگشت. توی اوخری دنیای سگ‌ها و گربه‌ها با دنیای ما یکی بود. الآن بچه‌ها حیوانات را خیلی دوست ندارند. با آن‌ها غریبه‌اند. 

اهل کتاب خواندن هم بودید؟

قبل از این‌ که سواد خواندن و نوشتن یاد بگیرم مادر و مادربزرگم برای‌مان افسانه می‌گفتند. توی جشن‌های محلی هم پیرمردها برای‌مان قصه‌های بومی و چیستان می‌گفتند. یا این‌ که دور هم می‌نشستیم و بازی‌های محلی می‌کردیم. بازی‌های ترکمن‌ها اسم‌های جالبی دارد. بازی‌هایی مثل قارماک، یوزوک (انگشتر) که همان گل یا پوچ خودمان است. افسانه‌ها و داستان‌ها تأثیر زیادی روی‌مان داشت. تمام پیرزن‌ها و پیرمردها این قصه‌ها را بلد بودند. شب‌ها دلم می‌خواست افسانه بشنوم؛ برای همین مادرم را با این ‌که از بس قالی‌بافی کرده بود خسته بود، صدا می‌زدم و او هم با وجود خستگی‌اش برایم افسانه می‌گفت تا خوابم ببرد.

افسانه‌های ترکمنی چه فرقی با افسانه‌ی جاهای دیگر دارد؟

افسانه‌های ترکمن‌ها قصه‌هایی است که معمولاً در آن طبیعت به کمک شخصیت‌های داستان می‌آید. نگاه اصلی قصه روی طبیعت و اتفاق‌هایش است.

سال‌های مدرسه چطور گذشت؟

من یک سال به صورت مستمع آزاد می‌رفتم مدرسه. هنوز سنم به کلاس اول نرسیده بود؛ اما گریه می‌کردم تا بگذارند بروم سر کلاس. با این‌ که سنم از بقیه کم‌تر بود، هم می‌خواندم و هم می‌نوشتم. پنج کلاس دبستان را یک معلم به ما درس می‌داد. تا سال سوم دبستان را در اوخری خواندم؛ اما بعدش پدرم تغییر شغل داد و ما مجبور شدیم به گنبد بیاییم.

از کلاس چهارم به بعد در شهر گذشت. بعد هم وارد دوره‌ی راهنمایی شدم و آن‌جا بود که فهمیدم به کتاب‌ خواندن علاقه‌ی زیادی دارم.

اولین کتاب‌هایی که خواندید را یادتان هست؟

بله. اولین کتاب «دختر شنل‌قرمزی» بود از سری کتاب‌های طلایی. بعد هم «سه تفنگدار»، «پرنده‌ی آوازخوان» و... البته این‌ها برای قبل از راهنمایی بود. وارد راهنمایی که شدم نظم و نثر «سمک عیار» را خواندم. من فقط نثرهایش را دوست داشتم. بعد از خواندن نثرها کشیده شدم به نوشتن. از دوره‌ی دبیرستان به بعد، با کتابخانه‌ی عمومی گنبد آشنا شدم. یک پسردایی داشتم، بعدها شهید شد. اسمش عبدالحمید بود. با هم می‌رفتیم کتابخانه. تمام کتاب قصه‌های کتابخانه را یک به یک خواندیم. هر داستانی هم که می‌خواندیم برای همدیگر تعریفش می‌کردیم. یعنی آن‌طوری تعریف می‌کردیم که دوست داشتیم داستان پیش برود.

من و حمید یک طورهایی به کتاب خواندن معتاد شده بودیم. مادرم را سر همین کتاب خواندن خیلی اذیت می‌کردم. دایم او را مجبور می‌کردم برای خریدن کتاب بهمان پول بدهد. او هم زن ساده‌ای بود. می‌گفت این کتاب‌ها به چه کاری می‌آیند. حداقل پولش را بده و یک چیزی بخور!

گاهی هم از مادرم پول می‌گرفتم که بروم حمام. حمام نمی‌رفتم و به جایش کتاب می‌خریدم و موهایم را زیر شیر خیس می‌کردم و برمی‌گشتم خانه!

نوجوانی شما که شهری شده بودید چه فرقی با زندگی یک نوجوان روستایی کرده بود؟

من بیش‌تر بازی‌هایم را در همان اوخری کردم. به شهر که آمدیم تجربه‌های من بیش‌تر شد.  یک مدت بستنی‌فروش شدم. در عروسی‌ها بستنی‌می‌فروختم و با پولش کتاب می‌خریدم. با مجله‌ها آشنا شده بودم. آن زمان کیهان بچه‌ها یک ریال بود. تمام پشت‌بام خانه‌ی‌مان پر از کتاب بود. دکه‌های شهر، پشت شیشه‌های‌شان علاوه بر روزنامه و مجله، کتاب هم می‌فروختند.  من می‌رفتم جلو دکه می‌ایستادم و با لذت کتاب‌های تازه را نگاه می‌کردم. یادم است یک ‌روز یک آقایی آمد و وقتی مرا در آن حال دید گفت: کتاب خواندن را دوست داری؟ از خوش‌حالی چنین توجهی زبانم بند آمد. باورم نمی‌شد کسی به من اهمیت بدهد و برایش مهم  باشد که من کتاب‌ها را نگاه می‌کنم. یکی از کتاب‌ها را نشان داد و از من پرسید: این کتاب را می‌خواهی؟ تند تند سر تکان دادم؛ اما صاحب دکه آمد و گفت این خُل است. کاری به کارش نداشته باش. کار هر روزش است بیاید این‌جا و کتاب‌ها را نگاه کند.

دیگر برایم مهم نبود. از خوش‌حالی همین مکالمه‌ی کوتاه از دکه تا خانه را یک‌‌نفس دویدم. یک چیزی حدود 4 کیلومتر! تمام راه را هم می‌دویدم و بالا و پایین می‌پریدم که یک نفر برایم ارزش قائل شده است!

بعد چطور وارد دنیای نوشتن شدید؟

از سال دوم و سوم دبیرستان انشاهای عالی‌ای می‌نوشتم. بر اساس موضوع‌هایی که معلم‌مان می‌داد قصه می‌نوشتم. یک معلمی هم داشتیم به اسم آقای ابراهیمی که خیلی مرا به نوشتن تشویق می‌کرد. آن زمان با حوزه‌ی هنری هم به صورت مکاتبه‌ای کار می‌کردم. قصه‌هایم را برای‌شان می‌فرستادم و آن‌ها هم پس از بررسی و راهنمایی برایم نامه می‌فرستادند. حوزه آن زمان به نوجوان‌ها خیلی توجه نشان می‌داد. باعث افتخارمان بود که از تهران نامه‌ای می‌آید و در آن راهنمایی‌ام می‌کنند.  تا سال چهارم دبیرستان جزء دانش‌آموزهای ممتاز بودم. بعد هم در کنکور شرکت کردم و در دانشگاه علامه‌ی تهران، ادبیات فارسی قبول شدم و به تهران آمدم.

اولین نوشته‌های‌تان در کجا چاپ شد؟

به تهران که آمدم اولین همکاری‌های جدی‌ام را با حوزه‌ی هنری و کیهان بچه‌ها شروع کردم. امیرحسین فردی، کاظم اخوان و حسین فتاحی هم آن زمان کار می‌کردند. در جلسه‌های ادبی‌ای که در آن زمان تشکیل می‌شد شرکت می‌کردم. مرحوم فردی خیلی تشویق‌مان می‌کرد. رشته‌ی ادبیات هم در کنار این تشویق‌ها مؤثر بود.

اولین قصه‌ام هم در همان زمان‌ها در کیهان بچه‌ها چاپ شد.

چرا تصمیم گرفتید برای نوجوان‌ها کار کنید؟

آن زمان بین کار کودک نوجوان و بزرگ‌سال خیلی تفاوتی نمی‌دیدم. از طرفی هم حس و  حال‌ها و دنیایی که تجربه‌اش کرده بودم دنیای نوجوانی بود. تجربه‌ی دنیای بزرگ‌سال را نداشتم و برای همین تصمیم گرفتم از دنیایی بنویسم که دنیای خودم بود.

در کنار درس خواندن و نوشتن کار هم می‌کردید؟

حدود سال 70 به سربازی رفتم. آن زمان مسؤول قصه‌ی امید آینده و آینده‌سازان شده بودم. نهادهایی بودند که برای دانش‌آموزان قصه چاپ می‌کردند. دوره‌ی سربازی‌ام را هم در مجله‌ی نهال انقلاب گذراندم. بعد از آن هم در مجله‌ی کانون کارشناس ادبی شدم. در همان زمان هم مدیر داخلی  نشریه‌ی گلبان هم بودم. کارم در نهایت از چیزی که دوست داشتم جدا نبود.

آقای قوجق شما 13 سال در ترکمنستان زندگی کرده‌اید. چه شد که به آن‌جا سفر کردید؟

سال 1375 ما به ترکمنستان رفتیم. آن هم به خاطر نیازی بود که بخش فرهنگی سفارت کشورمان در عشق‌آباد به کارمند فرهنگی آشنا به زبان بومی داشت. من و خانواده‌ام به آن‌جا رفتیم و 13 سال در آن کشور زندگی کردیم!

قبل از این‌که بروید کتابی چاپ کرده بودید؟

قبل از رفتن به ترکمنستان سه کتاب چاپ کرده بودم. «کجاوه» که مجموعه داستان بود. «هدیه‌ام آشیانه‌ی کبوتر است» و «پرنده‌ها دوباره اوج می‌گیرند.»

تجربه‌ی زندگی در یک کشور دیگر برای یک نویسنده چطور است؟

تجربه‌ی خیلی خوبی بود.  با نویسنده‌های کودک و نوجوان آن‌جا خیلی زود آشنا شدم. به طور مرتب هم در آن‌جا در جلسه‌های قصه شرکت می‌کردم و قصه می‌نوشتم. تجربیات آن‌ها در این بخش خیلی جالب بود. خانه‌ی مطبوعات داشتند که اسمش گونِش به معنای تابان بود. نویسنده‌ها کارهای‌شان را برای آن‌جا می‌نوشتند. سر تا پای مجله هم از گرافیک گرفته تا داستان‌ها و المان‌های به کار رفته در آن و عناصر مجله همگی بومی بودند. شاعرها شعرهای روستایی و بومی می‌گفتند و در بخش‌های مختلف بازی‌های ترکمنی را معرفی می‌کردند.

کیفیت کارهای نویسنده‌ها چطور بود؟

داستان‌ها از لحاظ فنی حرف چندانی برای گفتن نداشت. گروهی از نویسنده‌ها وابسته به دولت بودند و برای دولت کار می‌کردند. گروهی هم مستقل کار می‌کردند. کار هر دو گروه هم معمولاً در یک کیفیت بود. مستقل‌ها معمولاً در نشریه کار نمی‌کردند و کارشان به صورت مجزا در نشرها کتاب می‌شد.

جلسه‌های قصه‌خوانی آن‌جا چه فرقی با جلسه‌های ما داشت؟

در آن‌جا به هر بهانه‌ای جشن کوچکی می‌گیرند و جلسه‌ی قصه‌خوانی راه می‌اندازند. مثلاً به هوای دندان درآوردن بچه‌ی یکی از آن‌ها جشنی برپا می‌شد و همگی دور هم جمع می‌شدیم و شعر و قصه می‌خواندیم. نظرات آن‌ها معمولاً جالب بود؛ حتی یکی از شرکت‌کننده‌ها در آن جلسه‌ها، «قیوم تانگر قلیف» برنده‌ی جایزه‌ی هانس کریستین اندرسن بود.

جالب است! داستان‌های قیوم تانگر قلیف خوب بود؟

نه خیلی! یک روز که به خانه‌اش رفتم دیدم سرتاسر خانه‌اش پر از کتاب بود. وقتی از او می‌پرسیدم بهترین قصه‌ات کدام است، خودش هم نمی‌دانست. هر کتابی که از او می‌خواندم بومی بود. ساختار قصه‌ای چندانی نداشت.  یک چیز کاملاً معمولی و شاید درجه‌ی سه و چهار قصه‌‌های خودمان؛ اما یک ویژگی داشت؛ آن هم این بود که قصه‌ها بومی بود. شخصیت‌پردازی، زبان، بیان و قصه ضعیف بود؛ اما به موضوع‌های بِکری مثل سختی زندگی در صحرا اشاره می‌کرد؛ البته در قالب قصه! من بیش‌تر مواقع با او بودم. با این‌که سنش از من خیلی بیش‌تر بود، بودن با او خوب بود.

با شاعرهای ترکمنی هم ارتباط داشتید؟

بله. شاعرهای ترکمنی خیلی خوب کار می‌کردند. شعرهای‌شان پر از صور خیال است و ویژگی خاصی دارد که برای بچه‌ها خیلی ملموس است.  بچه‌ها، شاعرهای کودک و نوجوان را خیلی دوست داشتند. شاعرهای ترکمنی ارتباط خیلی خیلی نزدیک و تنگاتنگی با بچه‌ها داشتند.

پس نویسنده‌ها و شاعرها با بچه‌ها ارتباط‌شان خوب است.

خیلی خوب. آن‌جا نویسنده‌ها مثل مربی هستند.  همیشه در مدارس حضور دارند و جلسه‌های ثابت شعر و قصه تشکیل می‌شود. آموزش و پرورش در آن‌جا به این موضوع خیلی اهمیت می‌دهد. مراسم شعرخوانی و  قصه‌خوانی همیشه و در همه ‌حال برگزار می‌شود. بچه‌های ترکمنی شعرهای شاعران این حوزه را از حفظ بلدند و از نزدیک با آن‌ها آشنایند. گزارش این نشست‌ها هم دایم توی نشریات به چاپ می‌رسد. از طرفی از لحاظ اجتماعی هم به نویسنده‌های کودک و نوجوان اهمیت زیادی می‌دهند؛ حتی بیش‌تر از نویسنده‌های بزرگ‌سال! مثلاً در استفاده از چشمه‌های آب‌درمانی و ویلاهای کنار دریا، همیشه این نویسنده‌ها سهمیه‌ی رایگان دارند. مهم‌تر از همه تیراژ کتاب در این کشور بسیار بالاست. چیزی در حدود حداقل  صد هزار جلد برای هر کتاب!

در ترکمنستان هم کتابی چاپ کردید؟

خیر. کتاب «نبرد در قلعه‌ی گوک‌تپه» که در سال 68 نوشته بودم در آن‌جا به زبان ترکمنی ترجمه شد.

شما در آن‌جا بهتر سوژه پیدا می‌کردید یا در این‌جا؟

من در این‌جا زندگی را تجربه کرده‌ام. کودکی و نوجوانی‌ام را؛ اما در آن‌جا با کسانی ارتباط گرفتم که  دنیای کودکی متفاوتی را تجربه کرده بودند و ما دایم در حال تبادل تجربیات‌مان با همدیگر بودیم. سوژه برای هر کاری هم در آن‌جا بود و هم در این‌جا؛ اما من چون در زمانی که به اوج نوشتن رسیده بودم سفر کردم سوژه‌های بیش‌تری هم در آن‌جا به ذهنم رسید.

سوژه‌های‌تان چطور داستان می‌شوند؟

سوژه هر وقت که به ذهنم می‌رسد یک جای مطمئن یادداشتش می‌کنم. بعد، دو - سه هفته به آن فکر می‌کنم. توی این دو - سه هفته به ماجراها و حوادثش فکر می‌کنم. مثلاً به شخصیت‌ها، اتفاق‌ها، ابتدا و انتها و... بعد موضوع را توی ذهنم گسترش می‌دهم و حتی بعضی حوادثی را که دوست دارم پیش بیاورم یادداشت می‌کنم؛ اما بیش‌ترین وقت من روی شخصیت‌‌پردازی می‌گذرد. اگر شخصیت‌ها پخته و ملموس نباشند، دست به قلم نمی‌برم؛ حتی لحن، گفتار، تکیه‌کلام‌ها، نگاه شخصیت به دنیای اطرافش همه‌ی این‌ها باید توی ذهنم مجسم شود تا چیز ملموسی از کار دربیاید. وقتی کاملاً تمام گره‌هایش باز شد شروع می‌کنم به نوشتن.

عادت‌های خاصی برای نوشتن دارید؟

جای خاصی برای نوشتن دارم؛ آن هم یک انباری دوازده متری است که تبدیل به اتاق کار من شده است.  تنها در آن‌جا تمرکز دارم. اگر محیط ساکت نباشد، نمی‌توانم بنویسم.  فکرم هم نباید درگیر باشد. بهترین زمان هم برای نوشتن من، بین 11 شب تا 3 صبح اتفاق می‌افتد.

هر رمانی چه‌قدر طول می‌کشد نوشته شود؟

نوشتن هر رمانی حداقل 6 ماه طول می‌کشد. معمولاً وقت نوشتن رمان صبح‌های زود پا می‌شوم و از لحاظ تاریخی و فرهنگی، کتاب‌هایی را که به نوشتن رمانم کمک می‌کند مطالعه می‌کنم.

اولین کسی که در خانه رمان‌تان را می‌خواند کیست؟

بنیامین و آیدین، پسرهایم اولین نفرها هستند. مخصوصاً پسر بزرگم، بنیامین که شعر می‌گوید. او تقریباً تمام کتاب‌هایم را خوانده و نظر می‌دهد.

نقد‌پذیر هم هستید؟

بله هستم! پسرم نقد کند، استقبال می‌کنم.

نویسنده‌های مورد علاقه‌ی‌تان چه کسانی هستند؟

من تمام نویسنده‌های بومی‌نویس داخلی و خارجی را دوست دارم.  برای همین هم محمود دولت‌آبادی را دوست دارم. نادر ابراهیمی شاید کارش نقدپذیر باشد؛ اما ماجراهای قصه‌هایش را دوست دارم. یوسف علیخانی هم جزء کسانی ا‌ست که کارهایش خوب است. با این‌ که خودم هم قصه‌های غیربومی دارم، زیاد با قصه‌های شهری ارتباط نمی‌گیرم.

یک پیشنهاد خوب  برای داستان‌نویس‌ها بدهید.

هر فرهنگی موضوعات خودش را دارد.  فرهنگ بومی ما پر از سوژه‌های نو و تازه است. سوژه‌هایی که مورد اغفال واقع شده‌اند.  نویسنده‌ها وقتی با کمبود سوژه مواجه می‌شوند به جای تکرار گفته‌شده‌ها باید دنبال کشف سوژه‌های بکر از دل این فرهنگ‌ها باشند. آن موقع است که با داستان‌های تازه و ماجراهای  مطرح‌نشده روبه‌رو می‌شویم. سوژه‌هایی که هنوز کسی سراغ‌شان نرفته، مردم و اقوام دیگر را با فرهنگ‌های ناآشنا نزدیک می‌کنند و نویسنده‌ها را هم از تکرار کردن خودشان نجات می‌دهند.

 

CAPTCHA Image