با گذشتگان قدمی بزنیم


مراحم ملوکانه

دوشنبه 24 محرم 1306، شاه تشریف‌فرما شدند به صاحبقرانیه. من هم رفتم. طلوزان (پزشک فرانسوی شاه) هم بود. شاه دستکش چرک خودشان را به طرف عمله‌ی خلوت انداخت، فرمودند: «به شماها بخشیدم.» احدی خم نشد این نعمت شاهنشاهی را بردارد. من برداشتم و بوسیدم، بالای سر خود گذاشتم، در بغل خود نهادم. شاه از این حرکت من به قدری خوش‌شان آمد که با طلوزان صحبت انداختند و نیم ساعت از من تعریف فرمودند و به من فرمودند بعد از ناهار جایی نروم .

خاطرات اعتمادالسلطنه

خواب سبک

بهلول را گفتند: «سنگینی خواب را سبب چه باشد؟»

گفت: «سبک بودن اندیشه. هر چه اندیشه سبک باشد، خواب سنگین گردد.»

عقلاءالمجانین- نیشابوری

بدهکار

بـه زمیـن و زمان بـدهکاریـم

هم به این، هم به آن بدهکاریم

به رضا قهوه‌چى کـه ریزد چاى

دو عـــدد استکــان بدهکاریم

به على ساربان که معروف است

شتـــر کـــاروان بدهکـاریــم

شاخى از شاخ‌هاى دیـــو سفید

بــه یـل سیـستان بدهکاریــم

نیست ما را ستاره‌اى، اى دوست

کـه بـه هفت آسمان بدهکاریم

عمران صلاحی

حساب درست

شخصی وفات کرده بود. او را به خواب دیدند. از او پرسیدند: «خدای تعالی با تو چه کرد؟»

گفت: «آنچه در مورد فشار قبر و سؤال نکیرین که از علما شنیده بودم همه دروغ بود؛ چون ملائکه بعد از مرگ مرا گرفتند و بدون حساب انداختند به جهنم.»

زهرالربیع- جزایری

حاکم ظالم

در مازندران حاکمی بود علاء نام و سخت ظالم. خشک‌سالی به مازندران رو نمود و بیماری بسیار شد. مردم برای دعای باران از شهر بیرون رفتند. چون از نماز فارغ شدند امام بر منبر دست به دعا برداشت و گفت: «خدایا بلا و وبا و علاء را از ما دور کن.»

اخلاق‌الاشراف- عبید زاکانی

جنگ نادر

در نخستین جنگ نادرشاه با عثمانی لشکر ایران دچار شکست شد. نادر به میرزامهدی‌خان منشی گفت: «به قبایل ایران نامه بنویس و کمک بخواه.»

میرزامهدی‌خان نوشت: «اندک چشم‌زخمی به قسمتی از سپاه سپهر دستگاه رسیده است.»

نادر نامه را دید و فریاد کشید: «این دروغ‌ها چیست؟ بنویس دمار از روزگار ما برآوردند

امثال و حکم دهخدا

معرفت خدا

زاهـد به کَـرَم، تو را چو ما نـشـناسـد

بیگانه تـــو را چـو آشــنا نـشـناســد

گـفتی کـه گـنه کـنی به دوزخ بَرَمَـت

این را بــه کسی گو که تــو را نشناسد

دیوان ابوسعید ابوالخیر

درویش قانع

درویشی تنها در صحرا نشسته بود. پادشاهی بر او گذشت. درویش التفاتی به وی نکرد. سلطان برنجید. وزیر نزدیک درویش آمد و گفت: «ای جوانمرد! سلطانِ روی زمین، بر تو گذر کرد. چرا شرط ادب به جای نیاوردی؟»

درویش گفت: «سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد.»

گلستان سعدی

 

CAPTCHA Image