نویسنده
همیشه جلو آن کوچه مینشیند. جای ثابتی هم ندارد. گاهی روی پلههای جلو در مدرسه، گاهی زیر تابلو ورود ممنوع کوچه، گاهی کنار داروخانه و بعضی اوقات کنار خیابان، روی آسفالت مینشیند. فرقی هم نمیکند؛ داغ تابستان باشد یا سرد زمستان.
اغلب همین دور و اطراف است. همیشه وقتی با تمام غصهها و دردسرهای زندگی با سرعت از آن کوچهی مضحک شادی میگذرم و راهی کلاس زبان میشوم، پیرمرد را میبینم.
خندههای بیخیال و شادمانش؛ ناخودآگاه لبخند میزنم. مرا میشناسد یا نه؟ سرزنده و شاداب سلام میکند و دندانهای سفیدش در میان صورتی که از تمام سالهای زندگی چروکهای بیشماری به ارث گرفتهاند، نمایان میشود. کلاه سفید و تمیزی بر سر، پیراهن مردانهی اتوکشیده و شلوار قدیمی که زیر نور خورشید رنگی به رو ندارد، با دمپاییهای سفید. اگر از دور نگاه کنی، با خودت میگویی پیرمرد، گدای باکلاسی است!
عصای چوبی منبتکاری شدهاش را به دیوار تکیه میدهد، پاهایش را دراز میکند. نگاهش که میکنی یادت میرود دلت مشغول چه بود و آرام میپرسی این لبخند، جزئی از صورت گرهخورده و عبوس من میشود؟ صورتش نورانی است. برعکس صورت زشت آن کوچه که شبها تاریکیاش قصد بلعیدنت را دارد. کوچهای پر از آشغال، پر از کارگرهای بیادب و گربههای کثیف. دستهای سفید و چروکیدهاش پر از پینه، برعکس نگاهش و چشمانش!
چشمانش را هرگز فراموش نمیکنم. رنگ خاصی دارد؛ نه سبز است و نه آبی. گاهی فکر میکنم رنگ ندارد و فقط وقتی لبخند میزند آبی میشود؛ اما وقتی به رهگذرانی که خیال میکنند او گداست چشمغره میرود، سبزی تندی به خود میگیرد. شبها با غروب خورشید انگار مردمکهایش پر از عسل میشوند.
نگاهش گرم است و لبخندش مثل خوردن یک پرتقال آبدار وسط تابستان است. شیرین و تازه!
دوست دارم چشمانش را با آن لبخند قاب کنم و هر وقت دلم از سختیها میگیرد نگاهش کنم. باران که میآید کلاهش را برمیدارد و دستانش را باز میکند تا باران تمام تنش را خیس کند و بعد آنقدر میخندد که همسایهها عربدهکش بیرون میآیند و وقتی راه میافتد تا برود، غرولندکنان دوباره به خانههایشان بازمیگردند.
زمستان، انگار که بساط خوابش فراهم باشد، روی برفهای گوشهی کوچه دراز میکشد و میگذارد خدا پتویی از برف رویش بکشد.
پیرمرد تنها کسی است که در آن کوچه و شاید در تمام شهر زنده است، زندگی میکند و میداند چهطور باید نفس بکشد.
قیافهاش، اما مثل گداهاست. دفعهی اول این اشتباه را کردم.
خندهاش را که دیدم دست کردم در جیبم و یک اسکناس هزارتومانی گذاشتم توی دستش. سرش را آورد بالا و یکی از آن نگاههای سبز تند. سرخ شدم! اسکناس را برداشتم. دو ساعت بعد که از کلاس برمیگشتم دوتا بستنی قیفی خریدم. به پیرمرد که رسیدم، کنارش نشستم و یکی از بستنیها را به او دادم. نگاهش آبی شد؛ مثل ابری که بعد از باران به آن نور خورشید خورده باشد.
آن روز خوشمزهترین بستنی زندگیام را لیس میزدم.
یکی از اهالی کوچه، از خانه بیرون آمد و خواست سوار کَمِری مشکیاش شود. با دیدن من و پیرمرد که با اشتها بستنی لیس میزدیم جا خورد و طوری به من نگاه کرد که انگار از تیمارستان فرار کردهام.
من هم خیال داشتم همانطور نگاهش کنم، اما از خیرش گذشتم. تازه میفهمیدم که فرق من و او فقط در این است که او میان دنیای غمانگیزش گم شده است؛ اما من با دیدن آن پیرمرد و داشتههای بیحدّش تازه به یاد میآورم که چهقدر گدا هستم...
ارسال نظر در مورد این مقاله