گزارش/ مزرعه‌ی 30 متری!

نویسنده


مامان غر می‌زند: «مردم پسر دارند، ما هم پسر داریم. همه‌اش خواب است. بیدار هم که باشد مدام خرج می‌تراشد: یک گوشی مدل بالاتر می‌خواهم، لب‌تاپ می‌خواهم، موتور می‌خواهم...»

یک مشت گیلاس برمی‌دارم و سعی می‌کنم در آرامش کامل، بقیه‌ی فیلم را ببینم. ناراحت نمی‌شوم، مادر است دیگر، حق دارد نگران آینده‌ی پسر نازنینش باشد.

- پسرهای مردم یک‌تنه خرج ده نفر را می‌دهند، آن وقت پسر ما کارت شارژ موبایلش را هم از ما می‌گیرد.

نفسم تند می‌شود. اسم کارت شارژ را که می‌شنوم قلبم تندتر می‌زند. چه‌قدر سرکوفت بشنوم به خاطر یک تکه کارت شارژ نازک و باریک؟

هر وقت هم که از بابا شارژ می‌خواهم می‌پرسد: «تمام شد! به همین زودی؟»

کاش به جای گفتن این جمله با آن نگاه سرزنش‌آمیز، محکم گوشم را می‌چلاند! بارها خواسته‌ام گوشی‌ام را خاموش کنم و بگذارم کنار، نمی‌شود که نمی‌شود. روشن هم که باشد رفقا پشت سر هم پیامک می‌زنند و تک می‌اندازند.

همین جواد منتظر است یک پیامکش بی‌جواب بماند و فوری بنویسد: «چی شششششد؟ کم آوردی؟» می‌ایستم: «خب می‌گویی چه‌کار کنم؟ چند سال کنکور شرکت کردم جایی قبول نشدم. می‌خواهی بروم گدایی؟»

مامان محکم پشت دستش می‌زند: «خاک عالم... پسر این چه حرفیه؟ این همه آدم دارند کار می‌کنند و پول درمی‌آورند. مگه همه‌ی‌شان رفته‌اند دانشگاه یا گدا شده‌اند؟»

- نخیر. خیلی‌های‌شان یک بابای پولدار داشته‌اند. بابای‌شان هم یک مغازه بهشان داده، یا یک عالمه پول و سرمایه در اختیارشان گذاشته تا بروند و یک کار و کاسبی به راه بیندازند. جواد راست می‌گفت: «اصلاً این‌جا، جای ماندن نیست.»

- مگر خانه‌ی‌مان چه شه؟

- خانه‌ی‌مان طوریش نیست. توی این مملکت نمی‌شود پول درآورد.

از خانه بیرون می‌زنم. آن‌قدر توی کوچه‌ها راه می‌روم که خسته می‌شوم. به دیواری تکیه می‌دهم  و توی لیست آهنگ‌های گوشی‌ام دنبال همانی می‌گردم که با شنیدنش آرام می‌شوم. درِ کوچک خانه‌ای باز می‌شود و چند نفر با پاکت‌هایی پر از قارچ‌های سفید از آن خارج می‌شوند.

                                                            ***

 آقای گلی یک بابای پولدار نداشته؛ اما خودش به تنهایی یک شغل با درآمد خوب راه انداخته است.

* از همان اول زندگی‌تان پرورش قارچ داشته‌اید؟

نه، اوایل زندگی‌ام در یک شرکت بزرگ در تهران حسابدار بودم. بعد از مدتی آن شرکت تعطیل شد. من هم بی‌کار شدم، در حالی که باید خرج و مخارج زندگی‌ِ چند نفر را تأمین می‌کردم.

* سراغ چه شغل‌های دیگری رفتید؟

من به همراه خانواده‌ام به یک روستا مهاجرت کردم. با آخرین پس اندازم یک مرغداری راه انداختم؛ اما بعد از مدتی ورشکست شدم. هر چه داشتم فروختم و به طلبکارهایم دادم. آخرین پس‌اندازم هم از دستم رفت.

* حتماً آن روزها خیلی بهتان سخت گذشته. افسرده و دل‌مرده نشدید؟

روزهای سختی داشتم؛ اما هرگز امیدم را از دست ندادم. کارهای مختلفی را امتحان کردم. درباره‌ی شغل‌های زیادی تحقیق کردم. بعد از کلی پرس و جو بالأخره متوجه شدم پرورش قارچ شغل خوبی برای من خواهد بود.

* سرمایه‌ی اولیه‌ی‌تان چه‌قدر بود و چه امکاناتی داشتید؟

من فقط توانستم چهارمیلیون تومان پول فراهم کنم. یک اتاق کوچک 30 متری هم در اختیار داشتم. در اتاق با چوب چند طبقه درست کردم. یک دستگاه تهویه هم در اتاق قرار دادم تا هوای اتاق را خنک و مرطوب نگه دارد. همان سال اول 12 میلیون تومان قارچ فروختم.

* این طبقه‌ها لایه لایه هستند. این لایه‌ها از چه چیزهایی تشکیل شده‌اند؟

ابتدا یک لایه نایلون گذاشته‌ام. بعد کمی کائوچو روی آن ریختم. یک لایه کمپوست هم روی آن‌ها قرار دادم. بعد روی کمپوست‌ها لایه‌ای هاگ ریختم.

* آبیاری هاگ‌ها به چه صورت است؟

به هاگ‌ها هفته‌ای سه بار آب می‌دهیم. بعد از 28 روز می‌شود قارچ‌ها را برداشت کرد. هر بار که هاگ‌ها را می‌ریزیم تا چهار ماه قارچ تولید می‌کنند.

شکل بامزه‌ی قارچ‌ها وسوسه‌ام می‌کند: سفید هستند مثل برف، گرد مثل تگرگ.

* می‌شود من هم چندتا از آن‌ها را بچینم؟

بله، البته! فقط قارچ‌ها را باید با دقت چید. باید قسمت کلاهک قارچ را گرفت. بعد آن را نیم دور در جهت عقربه‌های ساعت چرخاند. آن‌وقت به سادگی قارچ از ریشه جدا می‌شود. انتهای قارچ را هم باید با چاقو برید؛ چون داخل کمپوست بوده و آلوده است. در موقع چیدن باید حواس‌تان را هم خوب جمع کنید تا قارچ‌های کوچک‌تر له نشوند.

* کاش می‌شد توی باغچه‌ی‌مان قارچ بکاریم!

کار سختی نیست. شما می‌توانید گوشه‌ی حمام‌تان یک کیسه آویزان کنید. داخل آن کائوچو بریزید. دورش را هم پر از کمپوست کنید. کمی هاگ هم دور آن بمالید.

این‌طوری می‌توانید برای مصرف خود و خانواده‌ی‌تان قارچ داشته باشید.

* این همه قارچ را کجا می‌برید و می‌فروشید؟

بیش‌تر، مردم همراه دوست و فامیل‌شان می‌آیند و قارچ می‌خرند. وقتی هم قارچ‌ها خیلی زیاد باشند آن‌ها را می‌برم میدان میوه و تره‌بار می‌فروشم.

* آن روزها که بی‌کار شده بودی از فقر نمی‌ترسیدی؟

نه، اصلاً! خدا را شکر کشور خوبی داریم. مملکت ما طوری است که هر کس با هر علاقه و توان مالی‌ای می‌تواند هم به شغل مورد علاقه‌اش بپردازد، هم درآمد خوبی کسب کند. فقط باید همت داشته باشی و از شکست نترسی.

مزرعه‌ی کوچکی را می‌بینم که با هزینه‌ای اندک پا گرفته و به یک زندگی، جانی تازه بخشیده؛ آرام می‌شوم و دل‌شاد.

پیامک می‌آید. یادم می‌افتد قیمت گوشی‌ام بیش‌تر از هزینه‌ی اولیه‌ی این مزرعه است.

سرم را پایین می‌اندازم. به خودم می‌آیم. باید کاری کنم تا در آینده سربلند باشم.

 

CAPTCHA Image