نویسنده
وسط هفته بود. بنا به عادت همیشگی مشغول تمیز کردن اتاقم بودم. مادرم در پذیرایی در حال آموزش خیاطی به نرگسخانم، همسایهی واحد شش بود. او نینیکوچولویش، میلاد را هم با خود آورده بود. میلاد در کالسکهاش با جقجقهاش بازی میکرد و مزاحمتی برای دیگران نداشت. کمی بعد صدای کوبیدن در آمد. من به پذیرایی آمدم و مادرم سراسیمه در را باز کرد. یکی از زنهای همسایه به ما خبر داد مادرشوهر نرگسخانم، پیرزن بداخلاق آپارتمان در پله افتاده و حالش بد است. مادرم فوری به اورژانس خبر داد و خود آمادهی رفتن همراه نرگسخانم شد؛ اما قبل از رفتن به خواستهی نرگسخانم ساک بچه را به من داد و از من خواست چند ساعتی مراقب میلاد باشم تا او برگردد. خواستم بگویم من مسابقهی فوتبال با تیم پرمدعای کوچهی گلها دارم و گلزن تیم هستم و نمیتوانم از میلاد مراقبت کنم؛ اما مادرم فرصت گوش دادن به حرفهای من را نداشت و سوار آمبولانس شد و رفت.
شوهر نرگسخانم برای مأموریت کاری به شهر دیگری رفته بود و من هیچ راه دیگری جز مراقبت از میلاد نداشتم. میلاد توی کالسکهاش خوابیده بود و هنوز آرامش برقرار بود. کمی بعد زنگ در به صدا درآمد و این بچهی بیزبان شروع به جیغ کشیدن کرد و در ثانیهای خانه را بر سرش گذاشت. نمیدانستم بچه را ساکت کنم یا در را باز کنم. بالأخره نینیکوچولوی تپل مپل به قول مادرم خوشگل ناناز را بغل و در را باز کردم. با دیدن بچهها در لباس ورزشی از وضع پیشآمده خجالت کشیدم. از آنطرف چارهای جز ساکت کردن بچه نداشتم و میلاد را در هوا تکان تکان دادم تا آرام گیرد. یکدفعه سروش، پسر بسیار باکلاس و تمیز و مرتب، دروازهبان تیم ما، میلاد را از من گرفت و با کمال تعجب دیدم بچه آرام شد. من بچهها را به داخل دعوت کردم تا با هم فکری برای این مشکل کنیم. مدتی من و بچهها به فکر فرو رفتیم و متفکرانه به سقف زل زده بودم. یکدفعه امیر با هیکل لاغر و نحیفش با خوشحالی فریاد زد: «کامیار! بابای تو ساعت چند از سرکار برمیگرده؟»
با ناامیدی به او نگاه کردم و گفتم: «رو بابام حساب نکن، اون شب برمیگرده، مسابقه یک ساعت و نیم دیگه شروع میشه. مامانم هم تلفن زد تا ظهر نمیتونه بیاد.»
- خب ما میریم پیش بابات تا بچه رو برای دو ساعت نگه داره.
پدرم کارمند شرکت پست بود و ما خود را به آنجا رساندیم. بچهها گوشهای با همان لباسهای ورزشی ایستادند. من به سمت پدرم رفتم و قضیه را برایش تعریف کردم. پدرم با نگاهی به اطراف گفت: «وقتی تو بچه بودی من به جای پستونک اشتباهی انگشت عروسک تو دهنت میگذاشتم.» این جملهی پدرم کافی بود تا دست از پا درازتر به خانه برگردیم و باز دنبال چارهای باشیم. به شدت در فکر بودیم. یکدفعه خندههای فندقی انفجاریِ میلاد رشتهی افکارمان را پاره کرد. وقتی رو برگرداندیم، متوجه شدیم سروشخان، بچه را قلقلک داده و برایش شکلک درمیآورد. با عصبانیت به سروش که کیفور بود نگاه کردیم و سروش آرام گرفت. در همین لحظه حمید مغز متفکر ما گفت: « این بچه مال شما نیست، ما هم میتونیم بچه رو به یکی از همسایههای قابل اعتماد بسپاریم.»
با تأیید این پیشنهاد بلند شدیم و با اعتمادبهنفس درِ خانهی تک تک همسایههای قابل اعتماد، و حتی خواهر حمید را زدیم؛ اما هیچ کدام قبول نکردند و هر کدام بهانهای آوردند. نیم ساعت به شروع بازی بود و ما ناراحت و ناامید به میلاد که با توپ کوچکش بازی میکرد زل زده بودیم. یکدفعه حسام با صورت سرخ و تپل مپلش خندید و گفت: «چارهای نداریم جز اینکه میلاد را با خودمون ببریم مسابقه.»
بچه را همراه با ساکش برداشتیم و راهیِ مسابقه شدیم. بچههای تیم مقابل با دیدن ما در آن وضع، مسخرهیمان کردند و بچهها علت این سرافکندگی را از چشم من میدیدند. با تمام حساسیتهای حفاظتی و میانهی خوب میلاد با سروش او را داخل دروازه گذاشتیم. بازی شروع شد و متوجه شدیم سروش بازی را فراموش کرده و با میلاد بازی میکند.
بچهها به کار او اعتراض کردند و سروش به خود آمد؛ اما همان لحظه توپ وارد دروازهی ما شد؛ اما در دقایق پایانی نیمهی اول توانستیم یک گل به آنها بزنیم. نیمهی اول تمام شد و همگی دور میلاد بیحال افتاده بودیم. در همین لحظه صدای زنگ تلفن همراه سروش به صدا درآمد و سروش برای لحظهای از میان ما رفت. وقتی برگشت به من گفت: «باید به خانه بروم و زود برمیگردم.» با رفتن سروش، بچهها دور میلاد جمع شدند و برایش شکلک درآوردند تا او گریه نکند. میلاد هم انگار با بچهها صمیمیتر شده بود. مدتی گذشت و سروش را از دور در حالیکه کالسکهای را هل میداد و ساکی بر دوش داشت، دیدیم. سروش خود را به ما رساند و لبخندزنان گفت: «بچهها اینجوری نگاه نکنید، بعضی وقتا پیش میاد، چارهای نداشتم داداش نویدم رو نیارم، دلم نمیخواست بیدروازهبان بمونید.»
میلاد پیروزمندانه پاهایش را در هوا چرخانده و به بینی من میزد و میخندید. آن روز بازی با نتیجهی مساوی به پایان رسید و قرار شد مسابقهی دیگری برگزار شود. من صحیح و سالم میلاد را به مادرش رساندم و مادرش از من تشکر کرد و میلاد هم موقع خداحافظی میخندید.
ارسال نظر در مورد این مقاله