ظهر بود. زنگ آخر زده شد. خیلی گرسنه بود. کیفش را برداشت و با عجله از مدرسه بیرون دوید. فاصله‌ی خانه تا مدرسه کم نبود، ولی زیاد هم نبود. در هر حال می‌بایست مثل همیشه پیاده برمی‌گشت. کمی آن‌طرف‌تر از مدرسه مریم را دید. کیفش را محکم بغل کرده بود و زیر سایه‌ی درخت‌های توت کنار جوی ایستاده بود و به این طرف و آن طرف نگاه می‌کرد. جلو رفت و با تعجب پرسید: «چرا این‌جا وایسادی؟»

مریم نگاهی کرد و با خوش‌حالی جواب داد: «امروز مادربزرگم دنبالم می‌آید. قرار است به باغ عمویم برویم. همه‌ی فامیل آن‌جا جمع هستند و برای عصر آش می‌پزند. خیلی خوش می‌گذرد.»

در همین موقع بود که مادربزرگ مریم با چهره‌ای مهربان و دوست‌داشتنی به آن‌ها نزدیک شد. با دست‌پاچگی سلام کرد.

رویش را به سمت او برگرداند و با لبخندی جوابش را داد و به مریم گفت: «آماده‌ای دخترم؟» بعد دست مریم را گرفت و به آرامی از آن‌جا دور شدند.

نمی‌دانست چرا دیگر اصلاً عجله نداشت؛ حتی انگار دیگر گرسنه هم نبود. یک لحظه دلش گرفت. یاد خودش افتاد که مادربزرگ نداشت. راستش او هیچ کدام از مادربزرگ‌هایش را ندیده بود. مادرش می‌گفت هر دو آن‌ها قبل از به دنیا آمدنش پیش خدا رفته بودند و او تنها عکس آن‌ها را دیده بود. آن‌طور که مادرش تعریف می‌کرد آن‌ها خیلی مهربان بودند. با خودش فکر کرد حتماً مثل مادربزرگ مریم دوست‌داشتنی بودند. شاید اگر الآن این‌جا بودند، یک روزی می‌آمدند مدرسه دنبالش!

به خانه رسید. مادر مشغول آماده کردن ناهار بود. نگاهی به او کرد، سلام داد و پرسید: «اتفاقی افتاده؟ چرا قیافه‌ات این‌طوری شده؟ از چیزی ناراحتی؟»

حوصله‌ی جواب دادن نداشت. سلامی کرد و لباس‌هایش را عوض کرد و به آشپزخانه رفت تا به مادر کمک کند زودتر میز را بچیند. تمام مدت چهره‌ی مهربان مادربزرگ مریم از جلوی چشمانش دور نمی‌شد. دیگر طاقت نیاورد. با بغض رو به مادر کرد و گفت: «امروز مادربزرگ مریم آمده بود مدرسه دنبالش...» بعد در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود ادامه داد: «چرا من نباید مادربزرگ داشته باشم؟»

مادر که انگار تازه متوجه علت ناراحتی‌اش شده بود با حالتی غمگین و صدایی گرفته جواب داد: «دخترم! خواست خدا این بوده. راضی هستیم به رضای خدا.»

فردای آن روز وقتی از مدرسه برگشت مادر گفت: «خبر خوبی برایت دارم. باید برای عصر آماده باشی و قرار است جایی برویم.»

با خوش‌حالی پرسید: «کجا؟»

همان‌طور که مشغول کارش بود، بدون این که نگاهی به او بکند جواب داد: «عجله نکن، خودت می‌فهمی.»

بالأخره عصر شد. با عجله آماده شد. تاکسی جلو خانه منتظرشان ایستاده بود. راه افتادند. بعد از مدتی آن‌ها را مقابل یک ساختمان آجری بزرگ که قسمتی از محوطه‌ی آن با نرده از پیاده‌رو جدا شده بود پیاده کرد. در حالی که دست مادر در دستانش بود وارد شدند. خانمی با خوش‌رویی به سمت آن‌ها آمد و بعد از گفت‌وگوی کوتاهی با مادر به دنبال همان خانم در راهرو به راه افتادند. چند دقیقه‌ی بعد به یک سالن نشیمن خیلی بزرگ وارد شدند که کنار پنجره‌هایش گلدان‌های قشنگی گذاشته بودند و روی میزهایی که در گوشه و کنار بود چند بشقاب میوه و آب‌میوه قرار داشت. تعدادی خانم مسن هم دیده می‌شدند که چند تا چند تا مشغول صحبت بودند. بعضی از آن‌ها هم تلویزیون تماشا می‌کردند و بعضی‌هاشون مشغول کتاب خواندن بودند. خلاصه هر کدام مشغول کاری بودند. با تعجب نگاهی به مادر کرد. او لبخندی زد و به شاخه‌های گلی که سر راه‌شان خریده بودند اشاره کرد. منظورش را فهمید. کمی خجالت می‌کشید. جلو رفت و سلام کرد. شاخه‌های گل را یکی، یکی به آن‌ها داد. باورش نمی‌شد همه‌ی آن‌ها چهره‌های مهربان و دوست‌داشتنی مثل مادربزرگ مریم داشتند. از خوش‌حالی سر از پا نمی‌شناخت. با خودش گفت: «خدایا شکرت! حالا من به اندازه‌ی تمام بچه‌های دنیا مادربزرگ دارم.»

 

CAPTCHA Image