نویسنده

این روزها دلم زیاد می‌گیرد، زیاد شور می‌زند، زیاد تنگ می‌شود.

این روزها زیادی احساس تنهایی می‌کنم. حس می‌کنم روحم در بدنم جا نمی‌شود؛ انگار می‌خواهد پر بکشد به سوی تو...

هیچ‌گاه این‌گونه نبوده‌ام! حس عجیب و غریبی است! احساس می‌کنم دلم دارد می‌ترکد. بودنت برایش زیاد است! همه را بیرون کرده‌ام.

فقط «تویی»؛ ولی باز هم جا کم آورده‌ام.

دوست داشتنت ابعاد عجیبی دارد. نمی‌دانم چیست! مربع؟ مستطیل؟ یا شاید هم دایره؟ اما نه!

دوست داشتنت شبیه عشق است! عشق را اما نمی‌دانم چگونه باید کشید؟ با چه موادی؟ و چگونه باید توصیف کرد؟ با چه دهانی؟ نمی‌گنجد... عشق را می‌گویم؛ در قالب کلمات گویی جا ندارد. مثل هواست! همه‌ی اطراف دلم را پر کرده و دلم با هوای تو زنده است.

هوایت را از من نگیر...

نمی‌دانم چیست؟ همین حس را می‌گویم که در نبودت دارم و مرا به نوشتن وا می‌دارد؛ حتی نمی‌توانم به آن فکر کنم!

فقط می‌دانم که باید بنویسم؛ ولی باز هم نمی‌دانم از چه؟

ولی این را می‌دانم که به بودنت محتاجم... به نگاهت... به دستان گرمت... به... به... به خیلی چیزهای دیگر...

بلند شو؛ کفش‌هایت را به پا کن و راهی من شو. دویدن لازم نیست، آهسته بیا؛ ولی بیا... می‌ترسم اگر بدوی، نفسی برایت نماند تا در کنارم بمانی!

گفتم می‌ترسم؟ آری... از خیلی چیزها می‌ترسم؛ از نبودنت، از نداشتنت، از فراموش کردنت... ترس هم دارد! وقتی تمام روحت را بخواهند از تو جدا کنند ترس هم دارد.

گاهی با خود می‌گویم فراموش، از نو باید ساخت...

اما نه! بی‌روح نمی‌شود حتی لحظه‌‌ای زندگی کرد، چه رسد به این‌که بخواهی همه چیز را فراموش کنی و بگویی از اول.

دیگر از چه بگویم؟ از این‌که شب‌ها، تو و خاطراتت، نردبانی می‌گذارید تا چشمانم و دزدکی خواب را می‌دزدید؟ دیواری کوتاه‌تر از من و خواب‌هایم نیافتید مگر؟

می‌خواهم پلک‌های خسته‌ام را روی هم بگذارم، خودم را ببینم و تو را... در شهری فراسوی مرز رؤیاها.

با تو نفس بکشم،

با تو زندگی کنم،

با تو بخندم،

با تو بگریم،

و با تو پایان یابم... همین و بس.

 

CAPTCHA Image