نویسنده
پسر عزیزم، سلام!
از من دربارهی امنیت پرسیدی. علتش هم این بود که دیدی باباجون – پدربزرگت – شلوغیها و اعتراضهای خیابانی مردم کشورهای عربی را که از تلویزیون پخش میشد، دید و سرش را تکان داد که: «وای از روزی که امنیت برود!»
تمام شب را بیخوابی کشیدم. تا چشم به هم میگذاشتم، پشت پلکهایم از هرم آتش، داغ میشد. پارچ آب یخ کنار دستم خالی شد، از بس لیوان لیوان آب روی این آتش خالی کردم. دلم آرام نمیگرفت. همهی شهر را میدیدم که میسوزد.
این کابوس نبود. انگار! تکرار واقعیتی بود که سالها پیش دیده بودم از جنس دلتنگی نبود، دلهره بود. وحشت از آیندهای نامعلوم بود! سال آخر راهنمایی بودم. امتحان نهایی داشتیم. فردا قرار بود امتحان دینی داشته باشیم. امتحانی که خواندنی بود؛ ولی من به دلیل بافت مذهبی خانهیمان و مسائلی که دایم توی خانه تکرار میشد آنقدر با آنها خو گرفته بودم که نخوانده میتوانستم صفحهها در مورد هر سؤالی، جواب بنویسم.
خانهی ما در خیابانی منتهی به بلوار زیبای راهآهن بود. بلواری مشجر که یک طرف آن، مجموعه باغ بزرگ راهآهن و ساختمانهای اداری و ایستگاه و انبارها و کارخانهی یخسازی و تعمیرات و... بود.
در بخش دیگری از این باغ وسیع، خانههای ویلایی و سرسبز مدیران و کارکنان راهآهن بود. خانههایی که مشابهاش را فقط در کنار نوار ساحلی دریای خزر میشد، دید. باغ راهآهن برای من مصداق بهشت روی زمین بود. این باغ در آن سالها بسیار وسیع بود. پر بود از درختان سن و سالدار سرو، صنوبر، چنار، کاج، سپیدار و...
با افشین و فرهاد که دوستان همکلاسی چند سالهام از دبستان بودند، قرار شد اول یک دست فوتبال توی کوچهی خانهی فرهاد که کنار بلوار راهآهن بود بازی کنیم و بعد برویم برای خواندن درس دینی! فوتبال را تازه شروع کرده بودیم که ناگهان صدای انفجار مهیبی به گوشمان رسید. همزمان با این صدا دود سیاهی در گوشهای از آسمان پیدا شد. منتظر شنیدن صدای آژیر ماشینهای آتشنشانی که اینجور مواقع از میدان شهدا راه میافتادند، بودیم؛ اما ناگهان صدای انفجارهای پشت سر هم و رگبار گلوله بود که بلند شد. چند سالی از تمام شدن جنگ میگذشت؛ اما هنوز همهی ما در حال و هوای جنگ بودیم. انفجار پشت انفجار، تمامی نداشت و صدای تکتیر و رگبار...
ما توی سالهای بعد از انقلاب آنقدر بمبگذاری و انفجار و ترور دیده بودیم که اولین چیزی که به ذهنمان رسید، خرابکاری منافقین بود. افشین که همان سال پدرش در عملیات پاکسازی میادین مین به شهادت رسیده بود، فریاد زد: «جنگ شروع شده و عراق حمله کرده.» آنقدر سر و صدای انفجار و گلوله و داد و فریاد آدمها زیاد بود که برخلاف وقتهای دیگر حتی کنجکاویمان هم تحریک نشد و هر کس به سمت خانهاش دوید.
کتابم را برداشتم و با دوچرخهام سریع خودم را به بلوار راهآهن رساندم. گیج و منگ بودم. تک و توک ماشینی از بلوار بوقزنان و با سرعت میگذشت. صحنهی عجیبی دیدم. شاید نباید برایت این صحنه را تعریف کنم؛ اما بعد از گذشت این همه سال فکر میکنم وقت مناسبی پیش آمده است. یک اتوبوس درست جلو راهآهن ایستاده بود. اتوبوس خالی از مسافر بود. مردی که با پاکتی میوه سر و صورتش را پوشانده و اسلحهای دستش بود، راننده را از درِ اتوبوس به بیرون پرتاب کرد. راننده روی زمین غلت خورد. مرد دوباره وارد اتوبوس شد. راننده روی زمین برگشت و وحشتزده اتوبوسش را نگاه کرد. مرد نقابدار از اتوبوس پایین پرید و به سرعت از اتوبوس دور شد. راننده هم از روی زمین بلند شد و شروع کرد دنبال مرد نقابدار دویدن؛ اما ناگهان انفجاری مهیب راننده را به هوا بلند کرد. اتوبوس در شعلههای قرمز آتش با دود بسیار میسوخت!
وحشتزده به داخل باغ راهآهن که نگهبانهایش انگار گم شده بودند، راندم. آنقدر هول بودم که نفهمیدم چطور چند کیلومتر را از میان تأسیسات راهآهن و دار و درخت و زمینهای خالی راندم و رسیدم به دیوار انتهای راهآهن؟ گیج بودم. نمیدانستم باید چه کار کنم؟ مثل حالا موبایل وجود نداشت که از هر جایی بتوانی تلفن کنی و راه چارهای پیدا کنی. تنها بودم و حالا با دوچرخه کنار دیوار. نه جرأت برگشتن راه آمده را داشتم و نه امکان ادامه دادن راه. خورشید در حال غروب کردن بود. آسمان شهر تا چشم کار میکرد پر از دود سیاه بود. صدای فریاد و گلوله و انفجار لحظهای قطع نمیشد. تازه یاد سگهای بزرگ باغ راهآهن افتادم. سگهای مشهوری که برای نگهبانی سرسختانهی این باغ عریض و طویل تربیت شده بودند. شاید هم بیتربیت!
چارهای جز بازگشت نداشتم. دوچرخهی 16 آبیرنگم را رکاب زدم. سعی کردم نه صدای پارس سگها را بشنوم و نه به چیزی که بیرون از راهآهن در انتظارم بود، فکر کنم. یکهو متوجه شدم بلند بلند گریه میکنم و جیغ میکشم. جیغ میکشیدم تا هیچ صدایی نشنوم.
وقتی به خانه رسیدم باورم نمیشد صحنههایی را که دیدم واقعیت داشته باشد. نیمهشب بود که تلویزیون اعلام کرد شهر در حال سقوط کردن است؛ و اگر مردم به صحنه نیایند اراذل و اوباش تمام شهر را به یغما خواهند برد و در آتش، کینهی باقیمانده را خواهند سوزاند.
باباجون و دوستانش که از سر شب بالای پشتبام و با جاهای مختلف در تماس بودند، بیرون رفتند. بالای پشتبام رفتم. ساختمان شهرداری که آن موقع جزء مرتفعترین ساختمانهای مشهد بود، در سرخی آتش میسوخت. به هر طرف که سر میچرخاندم آتش میدیدم.
چند ساعت بعد وقتی به همراه شوهرعمهام با موتورش به بیرون آمدیم و داخل خیابانهای شهر چرخیدیم، از چیزی که میدیدم، مبهوت بودم. دست هر کسی چیزی بود. یکی قوطیهای سنگین 17 کیلویی روغن نباتی دستش بود. دیگری تلویزیون، و حتی کسی را دیدم که به زور یک آبگرمکن را روی زمین میکشید و کمک میخواست. آن شب خیلی از فروشگاهها به تاراج رفت و خیلی از بانکها و ساختمانهای دولتی و حتی فروشگاههای عمومی کارکنان دولت مورد سرقت قرار گرفت و در آتش سوخت. حتی دادگستری، شهرداری، سازمان تبلیغات و آموزش و پرورش و چند تا از سینماها هم از این آشوب و ناامنی بینصیب نماندند.
مشهد ظرف فقط چند ساعت به کورهی آتش تبدیل شد. تنها با آمدن مردم به خیابانها و برخورد عمومی با آشوبگران و اخلالگران بود که شهر دوباره به وضعیت عادی برگشت. این آشوب بعد از مشهد در چند شهر ادامه پیدا کرد؛ اما نه به گستردگی مشهد و به سرعت کنترل اوضاع به دست مسؤولین افتاد. خاطرهی تلخ آن شب برای همیشه در ذهن من و خیلیهای دیگر باقی ماند. خاطرهای که گاهی برای ما تبدیل به کابوس میشود.
وقتی باباجون صحنهی آشوبهای کشورهای دیگر را از تلویزیون میدید، حتماً یکی از خاطرات ناامنی نهم خرداد سال 1371 مشهد برایش تداعی میشد.
پسر عزیزم! امیدوارم که هیچگاه «ناامنی» را تجربه نکنی! در ناامنی هیچ قانونی وجود ندارد و هیچ آیندهای قابل پیشبینی نیست. با رفتن امنیت، همهی ارزشهایی که میان جوامع انسانی و گروههای حیوانی فاصله ایجاد میکند، نابود میشود و همهی آمال و آرزوها به حداقل آن، یعنی «ادامهی حیات» کاهش مییابد!
آخر شهریور سال 1359 جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آغاز شد. بزرگترین تهدیدی که امنیت تمام ایران و ایرانی را به مدت هشت سال مورد هجوم قرار داد. هر چند با مقاومت جانانهی غیورمردان و زنان ایرانی بالأخره عراق به سرکردگی رئیسجمهور معدومش، صدام، تاوان این تجاوز را به سختی پرداخت؛ اما هنوز هم در همنسلان من میتوانی ناامنی و اضطرابی را که جنگ به وجود آورد ببینی.
به قول باباجون: «وای از روزی که امنیت برود!»
ارسال نظر در مورد این مقاله