داستان‌ ترجمه/ اولین توصیه

نویسنده


نوشته‌ی جو - هونگ لی از کره‌ی جنوبی

انجمن انضباطی دانش‌آموزان سال سوم دبیرستان قانونی وضع کرده بود که طی آن بچه‌ها موظف بودند زیر نظر معلم امور تربیتی حداقل یک نوع فعالیت به‌خصوص در هفته داشته باشند، و اینک نوبت به هفته‌ی خدمت و کمک رسیده بود. پارک، رئیس انجمن انضباطی بعد از کلاس بچه‌ها را جمع کرد و نطق آتشین خود را شروع نمود:

«این هفته، هفته‌ی خدمت و کمک است. شما باید در طول هفته حداقل یک کار مفید برای مردم انجام بدهید. مهم نیست کار شما بزرگ باشد. مهم خود عمل است. نیم ساعت قبل از کلاس به مدرسه می‌آیید و گزارش کار خودتان را به من می‌دهید. هرگاه کار نیکی انجام دادید، اسم شما روی تخته‌ی اعلانات خواهد آمد و بعداً جایزه‌ای به شما تعلق خواهد گرفت. هر کدام از شما هم که وظیفه‌اش را انجام نداد، فوری تنبیه خواهد شد. منظورم این است که به سختی تنبیه خواهد شد. متوجه شدید؟»

بچه‌ها به نشانه‌ی موافقت گفتند: «یوپ» و غرغرکنان راه‌شان را کشیدند و رفتند.

اسکابی زیرلب خنده‌ای کرد و تف انداخت: «هوم!»

«تواد» هم به هم‌چشمی از اسکابی، بر و بر به رئیس انجمن انضباطی نگاه کرد. برای اسکابی و تواد کمک به مردم کاملاً بی‌معنی بود.

در هر حال این چیزها برای آن دو پسر جاذبه‌ای نداشت. اسکابی و تواد به عنوان بدترین بچه‌های گروه شناخته شده بودند. تواد با آن چشم‌های وق‌زده‌اش به کوتوله‌ی شجاع معروف بود؛ اما اسم مستعار اسکابی«ناقلا» بود. او مغرور، متکبر و خودخواه بود و مرتب لاف می‌زد. بعد از تعطیل شدن مدرسه، تواد و اسکابی به طرف جاده‌ای که منتهی به یک شیب تند می‌شد، به راه افتادند.

اسکابی سرش را به عقب برگرداند. کسی از پشت سر نمی‌آمد. کمی دورتر، تواد کیف مدرسه‌اش را روی زمین انداخت و آستین‌هایش را بالا زد. اسکابی فوری فهمید که تواد می‌خواهد گاری را هل بدهد. او هم برگشت. باربر تقلا می‌کرد و عرق می‌ریخت. دندان‌هایش را به هم می‌فشرد؛ اما گاری بالا نمی‌رفت. ولی وقتی تواد به کمک آمد، گاری خیلی آسان راهش را به طرف بالا گرفت.

تواد همان‌طور که گاری را هل می‌داد، به اسکابی که خودش را سریع به پشت گاری رسانده بود با شانه ضربه‌ای زد. او می‌خواست افتخار «کمک به مردم» را به تنهایی خودش داشته باشد؛ اما برایش مزاحمی پیدا شده بود.

اسکابی ضربه را جواب داد. تواد تعادلش را از دست داد و افتاد؛ اما به سرعت برخاست و مشتی حواله‌ی چانه‌ی اسکابی کرد: «پسر! من را زدی! هان؟»

اسکابی دندان‌ها را به هم فشرد، چشم‌ها را تنگ کرد، شانه‌هایش را جلو کشید و مشت‌هایش را به حالت دعوا جلو صورتش گرفت.

در این میان، گاری که به طرف بالا رانده شده بود، به ‌سرعت به طرف پایین برگشت.

- اوه!

- خب!

اسکابی و تواد دعوا را شروع کردند.

باربر حیران مانده بود چه بکند. گاری را متوقف کرد و پرید آن‌ها را جدا کند.

- خواهش می‌کنم به جای دعوا به من کمک کنید گاری را بالا بکشم!

تواد ادامه نداد. دوباره پشت گاری ایستاد و آن را هل داد. اسکابی هم معطلش نکرد. کنار تواد ایستاد و گاری را پیش راند. دوباره دعوا شروع شد.

پیرمرد باربر گفت: «وای! وای! خب چرا دعوا می‌کنید؟ یک نفرتان بیاید کمک من و از جلو گاری را بکشد.»

اسکابی قبول کرد و دست‌هایش را به جلوی گاری بند کرد. گاری آرام به طرف بالا حرکت کرد. کمی که گاری را راندند، پیرمرد خسته شد. عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و گفت: «بچه‌ها، من واقعاً از شما متشکرم. اگر شما نبودید من نمی‌دانستم چه کار کنم.»

دو پسر از شنیدن آن کلمات می‌خواستند بال دربیاورند.

روی لب‌های اسکابی لبخندی نقش بست. به دوستش چشمکی زد و با رضایت زیرلبی گفت: «هوم!»

دو پسر در خیابان می‌رفتند که به یک مغازه‌ی کلوچه‌فروشی چینی رسیدند. از داخل مغازه بخار کلوچه‌های تازه بلند بود. دهان اسکابی و تواد آب افتاد.

پول داری؟

اسکابی گفت: «بله، دوست داری چیزی بخوریم؟» و به سرعت داخل مغازه پیچید.

تواد هم دنبالش رفت. اسکابی با همان سرعت از مغازه خارج شد، تواد هم دنبالش دوید. دوباره اسکابی داخل شد و تواد هم دنبالش بود.

فروشنده‌ی چینی با تعجب به آن دو نگاه کرد: «اگر پول داشته باشید، کلوچه می‌دهم.»

فروشنده به کلوچه‌های خوش‌مزه‌ای که روی خمیر آن‌ها لوبیاهای قرمز بود، اشاره کرد و پرسید: «از کدام می‌خواهید؟ این یکی؟»

اسکابی که حسابی لب و لوچه‌اش آب افتاده بود، سرش را چند بار تکان داد.

کلوچه‌ها که آماده شد، پسرها تکان نخوردند. به کلوچه‌ها نگاه می‌کردند. دست‌شان به طرف آن‌ها دراز می‌شد؛ ولی جرأت گاززدن نداشتند. می‌دانستند که با اولین گاز باید پولی پرداخت کنند. هر دو هم خوب می‌دانستند که بی‌پولند و فقط تظاهر می‌کردند که پول دارند؛ اما بالأخره طاقت نیاوردند و با ولع مشغول خوردن شدند.

کلوچه‌ها به سرعت تمام شد و دو پسر با شکم‌های سیر و جیب خالی به تله افتادند. فکری به کله‌ی اسکابی رسید. به تواد گفت: «تو همین جا بمان تا من بروم از خانه پول بیاورم.»

سپس کلاهش را از روی میز برداشت و به سرعت به طرف درِ مغازه رفت.

تواد داد کشید: «فکر می‌کنی می‌توانی مرا گول بزنی؟»

و به دنبال اسکابی دوید.

فروشنده از پشت به کمر تواد چنگ انداخت؛ اما اسکابی دررفت.

عصبانیت تواد که گیر افتاده بود، وقتی بیش‌تر شد که دید معلم امور تربیتی به طرف مغازه می‌آید. او هم معطلش نکرد، ضربه‌ای به فروشنده زد، کمرش را آزاد کرد و پا به فرار گذاشت.

فروشنده‌ی چینی به دنبالش می‌دوید و با آخرین توانش فریاد می‌زد: «بگیرید! این لات را بگیرید!»

تواد و اسکابی، با آخرین قدرتی که داشتند، به طرف جاده‌ی تراموا دویدند.

تواد سعی می‌کرد از اسکابی جلو بزند؛ اما اسکابی به سرعت روی یک تریلر در حال حرکت پرید و دست‌هایش را برای تواد به حالت پیروزمندانه‌ای تکان داد. تواد هم که آتشی شده بود، روی تریلر دیگر پرید و به تعقیب اسکابی پرداخت.

اسکابی در تمام مدتی که تواد به دنبالش بود، برای او شکلک درمی‌آورد و مسخره‌اش می‌کرد. عاقبت اسکابی پایین پرید و به طرف خانه‌اش به راه افتاد. تواد هم قصد داشت پایین بپرد؛ ولی جرأتش را نداشت. چون سرعت تریلر خیلی زیاد بود و ردیفی از تریلرهای ارتشی درست در پشت سر در حال حرکت بودند.

تریلر با آخرین سرعتش می‌راند. تواد از ترس چشم‌هایش را بسته بود. سرانجام بعد از کیلومترها راه، تریلر در کنار آسیابی متوقف شد.

سرانجام، تواد بعد از کیلومترها پیاده‌روی در تاریکی شب به خانه رسید. او که داشت از عصبانیت منفجر می‌شد خودش را ‌آماده می‌کرد تا فردا مشت‌هایش را حواله‌ی چانه‌ی اسکابی کند.

روز بعد تواد تا دیروقت خوابید و وقتی به مدرسه رسید، ده دقیقه از زمانی که رئیس کمیته‌ی انضباطی مقرر کرده بود، می‌گذشت.

بچه‌ها در اطراف تابلو اعلانات جمع شده بودند. روی تابلو یادداشتی بود که طی آن از اسکابی به خاطر کمکش به مردم ستایش شده بود. فوری تواد به نزد رئیس کمیته‌ی انضباطی رفت و جریان را پرسید. از جواب او چشم‌های تواد گرد شد.

اسکابی گفته بود که روز پیش به یک مرد باربر به تنهایی کمک کرده تا گاری‌اش را از سربالایی بالا ببرد.

واقعاً که بی‌شرمی است! چه دوست خودخواهی!

این منصفانه نیست.

منظورت چیست؟

-  در اصل، من اول گاری را هل دادم.

- که این‌طور! پس ما از هر دوی شما ستایش خواهیم کرد.

پارک اسم تواد را هم به کاغذ اضافه کرد؛ ولی اسم تواد قبل از اسم اسکابی آمده بود. پارک روی سکو ایستاد. بچه ها به هم تنه زدند تا جا باز کنند.

گزارش‌های دیروز رضایت‌بخش نبوده. فقط دو مورد کمک بوده. اسکابی و...

بچه‌ها با صدای بلند خندیدند.

...آن‌ها گاری یک پیرمرد باربر را از سربالایی بالا برده و به او کمک کرده‌اند. این کار خوبی بوده است. آن‌ها همه‌ی ماجرا را برای شما شرح خواهند داد. اسکابی، تواد بیایید این‌جا.

بچه‌ها با خنده برای آن‌ها کف زدند.

اسکابی شانه‌هایش را بالا  انداخت و جلو رفت. تواد هم روی سکو رفت.

اسکابی یک دستش را بالا برد و در هوا تکان داد و ژست یک سخنران کارکشته را به خود گرفت. سپس نطق کرد: «دوستان، هم‌شاگردی‌ها...»

تواد نگذاشت حرفش تمام شود. او را با ضربه‌ای به یک طرف انداخت، سینه‌اش را جلو داد و چرندیاتش را شروع کرد: «دوستان! دوستان! چیزی که می‌خواستم...»

در همین لحظه ضربه‌ی اسکابی او را به زمین انداخت: «دوستان! حقیقتی که می‌خواستم...»

و دعوا شروع شد.

پارک آن‌ها را جدا کرد و رشته‌ی سخن را به دست گرفت: «اسکابی و تواد...»

شلیک خنده‌ی بچه‌ها برخاست.

- ...این دو عادت به دعوا دارند. الآن هم جلو روی شما دعوا کردند؛ اما این دعوا یک فرق دارد. آن‌ها هر کدام می‌خواهند بگویند من کار خوب را انجام داده‌ام. این دعوا برای ثابت کردن فرد بهتر و کار نیک است. کمک به یک گاریچی کار خوبی است. پاک کردن و برداشتن آشغال و زباله‌هایی که در پیاده‌روها ریخته شده به تمیزی شهر کمک می‌کند و کار ارزشمندی است. من امیدوارم شما هم مانند این دو هر روز کار خوبی انجام دهید و گزارش کارتان را به من ارائه دهید.

در این لحظه بچه‌ها از صمیم قلب برای آن‌ها کف زدند. تواد و اسکابی سرهای‌شان را به نشانه‌ی تعظیم تکان دادند.آن‌ها خجالت‌زده در حالی که نمی‌توانستند سرِ جای‌شان بند شوند، سعی داشتند احساسات‌شان را پنهان کنند.

اسکابی و تواد در عالم خود بودند که دیدند بچه‌ها به پشت سرشان نگاه می‌کنند.

فروشنده‌ی چینی که کلاه تواد در دستش بود، راهش را باز می‌کرد و جلو می‌آمد.

- چی شده؟

- چه اتفاقی افتاده؟

- این کلاه یکی از بچه‌های کلاس ماست.

بچه‌ها کنجکاوانه به طرف مرد رفتند.

- صاحب این کلاه کجاست؟ او کلوچه‌های مرا خورده و بدون پرداخت پول فرار کرده.

رنگ پسرها پرید.

مرد چینی بچه‌های مدرسه را از نظر گذرانید و با صدایی بلند گفت: «هوم، این‌جا هستند.این دو نفر بودند که کلوچه‌های مرا خوردند، پولش را ندادند و فرار کردند.»

پارک بچه‌های کلاس را بیرون کرد و به سمت تواد و اسکابی رفت.

آیا واقعاً این کار را مرتکب شده‌اید؟

دو پسر داشتند از خجالت آب می شدند.

-  پس حقیقت دارد!

- اسکابی با سر پایین زیرلب گفت: «بل...له.»

- و تو هم؟

تواد با لکنت زبان گفت: «بل...له.»

پارک به سرعت روی سکو رفت و بچه‌ها را صدا زد:«بچه‌ها، مطمئناً این دو پسر شرور که باعث بدنامی مدرسه شده‌اند، به سختی تنبیه خواهند شد. هر کدام از شما چنین کار زشتی انجام دهد، او هم تنبیه خواهد شد. متوجه شدید؟»

همه گفتند: «یوپ!»

و کف زدند؛ اما این بار دست زدن بچه‌ها با خنده و شادی نبود.

روی تابلوی اعلانات نوشته شد که آن دو پسر به مدت یک هفته تنبیه خواهند شد.

مرد فروشنده کلاه را پس داد، پول شیرینی‌ها را از معلم امور تربیتی گرفت و به مغازه‌اش برگشت.

تواد و اسکابی سرها را پایین انداخته و کنارِ درِ مدرسه زانو زده بودند. همه‌ی مردم آن‌ها را می‌دیدند.

معلم‌هایی که به مدرسه می‌آمدند، از آن‌ها می‌پرسیدند: «خب، این بار چه کار کرده‌اید؟»

و آن‌ها خجالت‌زده نیش و کنایه‌ها را تحمل می‌کردند.

«دینگ، دونگ، دانگ - دینگ، دونگ – دانگ»

زنگ مدرسه زده شد و بچه‌ها به کلاس رفتند.آن دو پسر همین که دیدند کسی در اطراف نیست، آهسته سرها را بالا آوردند. اسکابی پوزخندی زد و برای تواد زبان درآورد. تواد هم زبانش را از دهان بیرون آورد و در هوا تکان داد. مشت‌هایش را گره کرد و برای دعوایی دیگر آماده شد.

کره‌ی جنوبی

کره‌ی جنوبی در جنوب شرقی آسیا بین دریای ژاپن و دریای زرد قرار دارد.جمعیت آن 36میلیون نفر و پایتخت آن سئول با بیش از 5/4 میلیون نفر است.

دین مردم، بودایی، تائویی، کنفوسیوسی، مسیحی و زبان آن‌ها کره‌ای است. واحد پول آن «وون» کره‌ی جنوبی است.

 

CAPTCHA Image