داستان/ روزی که نگهبان‌ها مرا ندیدند

نویسنده


به خانه که رسیدم، تکیه دادم به دیوار، و های های گریه کردم. دیگر تنها شده بودم. خانه کوچک شده بود. انگار دیوارها جلو آمده بودند و اتاق تنگ شده بود! مثل سینه‌ی من که تنگ شده بود و نفسی که بالا نمی‌آمد. نمی‌توانستم باور کنم که امام دیگر در میان ما نیست. اتفاق‌های این چند روز را در ذهنم مرور می‌کردم که درِ خانه با شدت کوبیده شد. به سمت در رفتم. در را که باز کردم مأمورهای مأمون وارد خانه شدند.

- اباصلت باید با ما بیایی. امیرالمؤمنین با تو کار دارد.

تا وقتی که علی بن موسی(ع) زنده بود کسی جرأت این برخوردها را با ما نداشت؛ ولی از این به بعد باید منتظر باشیم تا مأمون چهره‌ی واقعی خود را نشان دهد.

مأمون روی تخت نشسته بود و از ناله و فغان این چند روزش خبری نبود. این چند روز خودش را عزادار نشان داده بود و در همه‌ جا بر سر و سینه زده بود.

- اباصلت آن کلماتی که داخل قبر خواندی، به ما تعلیم بده. چه شد که قبر پسرعموی ما، پر از آب شد؟ چه شد که آب‌ها رفتند؟

- آن کلمات را مولایم به من آموخته بود.

مأمون ایستاد و گفت: «خُب، حالا تو آن را به ما تعلیم بده.»

من نمی‌توانستم، هیچ چیزی به یاد نداشتم. وقتی که پیکر مطهر مولایم را در خاک گذاشتیم، همه چیز از ذهنم پاک شد. من حتی یک کلمه از آن دعا را به یاد نداشتم. سرم را بالا گرفتم و پاسخ دادم: «من هیچ چیز از آن دعا را به یاد ندارم؛ حتی یک کلمه.» مأمون با عصبانیت فریاد زد: «اباصلت، اگر پاسخ ندهی، تو را به همان جایی خواهم فرستاد که...»

- من به یاد ندارم. آن کلمات، کلمات الهی بودند که مولایم به من آموخته بود. دست من نیست. به امر الهی همه چیز از ذهن من پاک شده است.

مأمون چند قدمی در کاخ راه رفت و فریاد زد: «او را حبس کنید، بر او سخت بگیرید، شاید حافظه‌اش برگردد؛ و اگر راز آن کلمات را نگفت، جانش را بگیرید.»

قلبم به شدت می‌تپید. درد تمام وجودم را فرا گرفته بود. نمی‌توانستم این وضعیت را تحمل کنم. تا دیروز در حضور امام مهربانم بودم و از امروز در زندان تاریک مأمون گرفتار شده‌ام.

روزهای سختی و غربت شروع شد. بوی نم و نای زندان خفه‌ام می‌کرد. کلافه می‌شدم و دلم می‌گرفت. مأموران چند وقت یک بار سراغ من می‌آمدند و سؤال‌ها را می‌پرسیدند؛ اما من پاسخی نداشتم. آن‌ها امیدوار بودند که زندان و سختی من را به حرف بیاورد. من حرفی نداشتم بگویم. آن کلمات برای من نبودند که در ذهنم بمانند. یک سالی از این وضعیت می‌گذشت. سختی و تنهایی زندان به قدری به من فشار آورده بود که دیگر طاقت نداشتم. شب جمعه بود. وضو گرفتم و تا صبح به نماز مشغول شدم و از تنهایی و غربت به خدا شکایت کردم. چشم‌هایم سیاهی رفت. نفسم بند آمد، بدنم یخ کرد و افتادم گوشه‌ی زندان. نماز صبح را که خواندم، احساس کردم زندان روشن شده و بوی خوشی همه جا را فرا گرفته است. بوی نا و ماندگی رفت و عطر خوش مولایم پیچید توی زندان تاریک. دیوارها پا پس کشیدند و زندان، بزرگ و بزرگ‌تر شد. چشم‌هایم را باز کردم. دوباره بستم تا این که عادت کرد به نور. امام جواد(ع) روبه‌روی من ایستاده بود. به سمت امام رفتم، کلمه‌ها مانده بودند روی زبانم و از دهانم بیرون نمی‌آمدند. تپش قلبم به قدری بالا رفته بود که فکر می‌کردم الآن است که قلبم از کار بایستد. می‌خواستم حرف بزنم و برای امام جواد(ع) بگویم که چه سختی‌هایی کشیده‌ام. بگویم که آن‌ها حرف من را باور نمی‌کنند و معلوم نیست من تا کی باید در این زندان بمانم. امام دستانم را گرفت، تمام وجودم جان گرفت. به زحمت از زمین بلند شدم.

- سینه‌ات تنگ شده اباصلت؟

- آری به خدا، مولای من!

امام دست بر بازوانم گذاشت و گفت: «کاش همین کاری را که امشب کردی زودتر می‌کردی تا خدا تو را زودتر نجات می‌داد، همان‌گونه که الساعه نجاتت خواهد داد.»

امام راست می‌گفت. چرا در این مدت کوتاهی کردم و دست به دامان خدا نشدم. اشک گرم از چشم‌هایم می‌جوشید و سُر می‌خورد روی گونه‌هایم. لحظه‌هایی که با مولایم بودم، توی ذهنم جان می‌گرفت و زنده می‌شد. امام اشاره به در کرد و گفت: «راه بیفت تا از زندان بیرون رویم.»

با تعجب حرف امام را تکرار کردم: «بیرون برویم، مگر نگهبانان را نمی‌بینید که جلو درها ایستاده‌اند؟»

- نگران نباش! آن‌ها تو را نمی‌بینند.

با این که از علم امام آگاهی داشتم و سال‌ها و سال‌ها در خدمت مولایم بوده‌ام، سختی زندان به قدری به من فشار آورده بود که با ناراحتی گفتم: «شاید بتوانم امروز نجات یابم، اما فردا مرا در همین اطراف دستگیر می‌کنند و وضعیتم از این هم بدتر می‌شود.» امام در حالی که آرام حرکت می‌کرد گفت: «گفتم که نگران نباش، تو تا آخر عمرت با آنان برخورد نخواهی کرد.» بعد دست من را گرفت و در حالی که نگهبانان نشسته بودند و همه جا روشن بود از جلو آن‌ها عبور کردیم. گویی اصلاً ما را نمی‌دیدند!

فضای بیرون از زندان و همنشینی با امام به قدری شادم کرده بود که تمام سختی‌های زندان را از یاد بردم. امام لبخند زد و گفت: «حالا دوست داری به کدام سرزمین بروی؟» سال‌ها دوری از وطنم، دلتنگم کرده بود. دیگر علی بن موسی نبود که من در خدمتش باشم. این‌جا بدون مولایم جای ماندن نبود.

- به منزلم در هرات برویم.

امام اشاره به عبایم کرد و گفت: «عبایت را بر صورتت بینداز و دست من را بگیر.»

- حالا عبا را کنار بزن.

چشمانم را که گشودم امام جواد(ع) در کنارم نبود. دلم گرفت. فرصت کمی بود و نتوانسته بودم با مولایم صحبت کنم. همه جا را نگاه کردم. می‌دانستم امام را نخواهم دید. تازه متوجه اطرافم شدم، این‌جا هرات بود.(1)

(1) بحارالانوار، ج50، ص49-52 و ص49، ص300-303، به نقل از عیون اخبارالرضا، ص242-245.

 

CAPTCHA Image