سعید عسکری
سیدسعید هاشمی
گفتوگو با سیداحمد مدقق نویسندهی کودک و نوجوان
سیداحمد مدقق نویسندهی مهاجر افغانستانی است. جوانی که داستانهای جذابش را در سلام بچهها خواندهاید. البته خودش در ایران به دنیا آمده. به طرز شگفتی سعی میکند بومی بنویسد. همین قلمش، داستانهایش را خواندنیتر کرده. خط اول داستانش را که میخوانی دوست داری تا آخرش بروی.
سید در یکی از روزهای گرم شهریور به دفتر مجله آمد و با هم به گفتوگو نشستیم. حرفهایش شنیدنی بود. بهتر است شما هم بخوانید...
آقای مدقق شما افغانی هستید یا ایرانی؟
همان طور که میدانید پدر و مادرم افغانستانی هستند، اما من در ایران به دنیا آمدم و در ایران بزرگ شدم. با بچههای ایرانی الفبای زبان مادریام، فارسی را یاد گرفتم. با آداب و رسوم ایرانیها آشنا شدم. هرچند در آن سالها به خاطر افغانستانیبودنم گاهی اذیت میشدم، از طرف دیگر بهترین دوستانم هم ایرانی بودند و هستند. البته الآن وضعیت بهتر شده و جامعه تا حدودی مسألهی مهاجرت را پذیرفته است وکمتر با مهاجران بدرفتاری میکنند. به هر حال من خودم را هم ایرانی و هم افغانستانی میدانم.
کوچک که بودم گاهی یادم میرفت افغانستانی هستم و فکر میکردم ایرانی هستم. مثلاً وقتی حسین رضازاده آن سالها که رکوردشکنی میکرد ما شادی میکردیم و هورا میکشیدیم و حتی یادم میآید میدویدیم و مدیر ایرانی مدرسهی خود را بغل میکردیم؛ ولی وقتی به ما میگفتند حق شرکت در فلان جشنواره یا المپیاد را به خاطر افغانی بودن ندارید یا سر بزنگاه وقتی مجبور بودیم کارت مهاجرت خود را نشان بدهیم، یادمان میافتاد افغانستانی هستیم. از طرف دیگر وقتی به افغانستان هم میرویم آنها هم ما را افغانی نمیدانند و گاهی وقتها ما را ایرانی صدا میکنند. سالها زندگی در ایران هم، من را با برخی شرایط فرهنگی و اجتماعی افغانستان بیگانه کرده است. این است که همیشه احساس میکنم یک مهاجرم، چه در ایران و چه در کشورم افغانستان.
از پدرت نپرسیدی چرا به ایران آمد؟
چرا! به گذشتهی پدر و پدربزرگانم خیلی علاقهمند هستم و خیلی هم پرسوجو کردم. پدرم آن موقع و در جوانی در ارتش افغانستان خدمت میکرد. بعد از این که زمستان 1357 کودتای کمونیستی شد، مردم مسلمان افغانستان در گوشه و کنار کشور و به خصوص مناطق شیعهنشین مرکزی، دست به قیام و جهاد زدند. بعضی از علما هم فتوا دادند که ماندن در پادگانها حرام است. بعد پدرم، همراه خانواده با یک هواپیمای 12 نفره از کابل به سمت قندهار میگریزند، از قندهار مخفیانه به همراه خانوادهیمان به پاکستان میروند و از آنجا وارد ایران میشوند.
چی شد به نوشتن علاقهمند شدید؟
ما هرچند در خانوادهی فقیری زندگی میکردیم، به خاطر این که پدرم طلبه بود و خانوادههای طلبه این شانس را دارند که خانهیشان پر از کتاب است، ما هم کتابهای زیادی داشتیم. یادم میآید در آن موقع از پوپک و سلامبچهها گرفته تا مجلهی فیلم در خانهی ما پیدا میشد و من با دنیای نوشتن آشنا شدم. از طرفی گاهی شما میخواهی کسی را پیدا کنی تا با او حرف بزنی و هنگامی که حرفی برای گفتن داشته باشی و کسی را پیدا نکنی، نوشتن به شما کمک میکند تا حرف خود را بزنی.
کسی از خانوادهی شما اهل نویسندگی بوده فکر نمیکنی نویسندگی ارثی باشد؟
من فکر نمیکنم نویسندگی ارثی باشد. گاهی این اتفاق یکدفعه میافتد؛ البته محیط و شرایط زندگی انسان هم تأثیر زیادی دارد. مثلاً خود من، مهاجر بودن، بی در کجا بودنم، این که حرفهای زیادی برای گفتن داشتم و محیط پر از کتابی که من در آن زندگی میکردم در نویسندهشدنم نقش زیادی داشت.
اولین کتابی را که خواندی یادت هست؟
نه یادم نیست؛ اما یکی از کتابهایی که آن سالها من را جذب کرد و از آن خوشم آمد، کتاب «اصیلآباد»، نوشتهی آقای رهگذر بود.
اولین چیزی که نوشتی یادت هست؟
اولین چیزی که نوشتم یادم نیست؛ اما اولین نوشتهام که چاپ شد یادم هست. قبل از آن که داستانی بنویسم، 20 الی 30 گشایش مختلف نوشته بودم، بدون این که آن داستانها را تمام کنم؛ چون کتاب زیاد خوانده بودم و به تجربه میدانستم که داستان را باید با یک شروع جذاب شروع کرد. اوایل هم به ماجراجویی در داستان خیلی اهمیت میدادم.
اولین داستانی که نوشتید؟
اولین داستانم که در سال 81 چاپ شد به نظرم سال سوم دبیرستان بودم. یکی از شبهای شهریور بود و میخواستم فردایش امتحان فیزیک بدهم. مشغول درس خواندن بودم که جرقهی یک داستان در ذهنم زده شد. نیمههای شب بود. همان موقع شروع به نوشتن کردم و آن را سریع و یکنفس نوشتم. اسم آن داستان را هم «لوک بدشانس» گذاشتم. بعد هم آن را برای سلام بچهها فرستادم که در سلام بچهها چاپ شد و در بخش داستانهای ارسالی برگزیده شد.
جایزه هم گرفتی؟
بله، جایزهام 60 هزار تومان پول بود و یک تقدیرنامه. آن سالها 60 هزار تومان برای من مبلغ هنگفتی بود. گفتند تقدیرنامهات گم شده است. من هم که پولها را گرفته بودم دیگر تقدیرنامه نمیخواستم و از خوشحالی تا خانهیمان دویدم.
در کودکی کار هم میکردی؟
بله، من از شش سالگی قالی میبافتم و چون کار سختی بود خیلی از آن بدم میآمد. روزشماری میکردم تا مدرسهها باز شوند تا از کار کردن راحت شوم.
افغانستانیها به پشتکار و پرکاری شهرت دارند.
آنهایی که در ایران مهاجر هستند برای گذران زندگی باید زیاد تلاش کنند. بله پرکار هستند.
مردم افغانستان از کی به ایران مهاجرت کردند؟
سیل مهاجرت مردم افغانستان به ایران یک بار در سالهای 59-60 و بعد از کودتای کمونیستی در افغانستان و به هم ریختن کشور اتفاق افتاد و بار دیگر هم بعد از حملهی طالبان و کشتار مردم مظلوم افغانستان که تعداد زیادی از مردم به ایران پناه آوردند؛ البته در آن سالها همه در فکر این بودند که ماه بعد یا نهایت یک سال بعد به کشور خود برگردند. هرگز فکر نمیکردند مجبور شوند حدود 20 تا 30 سال در ایران بمانند. برای همین بیشتر آنان مانند مسافر زندگی کردهاند و زندگی راحتی ندارند.
دوست داری به افغانستان برگردی؟
هرکس دوست دارد به وطن خود بازگردد؛ ولی در شرایط ناامن فعلی و تحصیلات نیمهتمامم در حال حاضر چنین تصمیمی ندارم. بالأخره یک روز برمیگردم.
فکر میکنی اگر افغانستان بودی، نویسنده میشدی؟
نمیدانم؛ اما میدانم مهاجرت به ایران و زندگی در یک شهر فرهنگی مانند قم در نویسنده شدن من نقش زیادی داشته است.
چطور شد طلبه شدی؟
خانوادهی ما جد اندر جد طلبه بودند. پدرم هم دوست داشت حتماً یکی از پسرانش طلبه شود و بیشتر هم دوست داشت برادر بزرگم طلبه بشود، که اینطور نشد و قسمت این بود که من طلبه شوم.
آیا در ایران، افغانستانیها، انجمنهای ادبی دارند؟
بله، هم در قم هست و هم در تهران. در قم کانون کلمه هست که بیشتر به شعر میپردازد و نیز خانهی ادبیات افغانستان در تهران که به طور منظم نشستهای ادبی هفتگی دارند. جشنوارههای مختلف ادبی هم برگزار میکند. مثل جشنوارهی قند پارسی که هر دو سال یک بار به همهی شاعران و داستاننویسان جوان فارسی زبان افغانستانی در سراسر جهان فراخوان میدهد.
با کدام نشریه در ارتباط هستی؟
در حال حاضر بیشتر با نشریات دفتر تبلیغات اسلامی حوزهی علمیهی قم مانند سلام بچهها و مهیار در ارتباط هستم. دو - سه تا از داستانهایم هم در نشریهی آفرینه چاپ شده است.
آیا نشریات افغانستان هم به دستتان میرسد؟
نخیر؛ ولی از طریق اینترنت برخی نشریات افغانستان را میبینم.
از سفر افغانستان بگو.
من تا به حال سه بار به افغانستان سفر کردهام. دفعهی اول برای یک کار اداری به کابل رفتم که کارم طول کشید و مجبور شدم حدود دو ماه در آنجا بمانم و به همین خاطر اذیت شدم. بار دوم به سفری تبلیغی رفته بودم. درست در ظهر عاشورا، حادثهای تروریستی تقریباً در 200 متریام اتفاق افتاد و شاهد کشته شدن صدها کودک و زن و مرد مظلومی بودم که گناهشان عزاداری برای امام حسین(ع) بود. مادرها با چادرهای خاکی بین اجساد خونآلود دنبال فرزندانشان میگشتند و فریاد میکشیدند. آن سال هم با خاطرهای خیلی تلخ برگشتم.
اما دفعهی سوم که به افغانستان رفته بودم، با ایام ماه مبارک رمضان و عید فطر مصادف شد. مراسم عید فطر در آنجا خیلی باشکوه و زیبا برگزار میشود که دیدن این مراسم برایم خیلی جالب بود؛ البته بعضی مراسم آنجا با ایران مشترک است.
در افغانستان نشریهی خاصی برای کودکان منتشر میشود؟
خیلی کم. در کشوری که با مشکلات فراوانی دست و پنجه نرم میکند، روشن است که کودکان خیلی راحت فراموش میشوند. فصلنامهای دیدم به نام ماهنامهی کودک که «وزارت کار و امور اجتماعی و معلولین» آن را منتشر میکند و البته دو یا سه شماره بیشتر منتشر نشده است؛ ولی در اینجا با همکاری برخی دوستانم به ویژه آقای محمد سرور رجایی، شاعر و روزنامهنگار افغانستانی، نشریهای کوچک، اما رنگی و متنوع به نام «باغ» منتشر میشود که خدا را شکر تاکنون 25 شمارهی آن به دست مخاطبانمان رسیده است. از سههزار نسخهای که در اینجا چاپ میشود هزار نسخهی آن در افغانستان توزیع میشود.
کتابهای کدام نویسندهها را بیشتر میپسندی؟
در نوجوانی از خواندن ترجمههای مرحوم حسین ابراهیمی(الوند) لذت میبردم. ترجمههای خانم پروین علیپور هم خوب است. الآن بیشتر آثار بزرگسال را میخوانم.
چه وقتهایی شروع به نوشتن میکنی؟
موقع خاصی ندارد، البته مدتی هست که نوشتن برایم سخت شده است؛ یعنی وسواسم در نوشتن بالا رفته و یک داستان کوتاه را در چهار نشست مینویسم و هر نشست هم حدود دو ساعت طول میکشد و جالب اینجاست که بیشترین قسمت داستان را در 20 دقیقهی آخر مینویسم.
سرگرمی سیداحمد مدقق چیست؟
بیشتر مطالعه میکنم و شرکت در جلسههای داستانخوانی و نقد. تلویزیون خیلی کم و فقط اخبار میبینم.
وضعیت سینمای افغانستان چطور است؟
خیلی در جریان سینمای افغانستان نیستم، ولی فیلمهایی که در مورد افغانستان دیدهام، متأسفانه هیچ کدامشان تصویر واقعی از افغانستان نشان نمیدهند. جنگ بخشی از زندگی مردم افغانستان شده است، ولی همهی زندگیشان نیست. به نظرم، زندگی اجتماعی مردم افغانستان و فرهنگ خاصشان، آنقدر جذابیت دارد که بشود بینهایت سوژه از آن پیدا کرد. از اینها گذشته، آنچه که الآن مردم افغانستان با آن درگیر هستند، مسائل بعد از جنگ است، نه خود جنگ.
در مورد آیندهات فکر کردی؟ به افغانستان برمیگردی یا در ایران میمانی؟
در این باره زیاد فکر میکنم. بخشی از تصمیمگیری به عهدهی خودم نیست. هر لحظه ممکن است قوانین اقامت و مسألهی تحصیل در مورد مهاجرین تغییر کند؛ ولی در حال حاضر، تصمیم دارم اگر به افغانستان برگشتم، در مزارشریف ساکن شوم.
چرا دوست داری به مزارشریف بروی و نه شهر دیگری؟ مثلاً چرا به کابل نمیروی؟
کابل الآن خیلی شلوغ و بینظم شده است. هرچند از نظر جغرافیایی در منطقهی معتدلی واقع شده، گرد و خاک و دود ماشین و آلودگی هوا، آن لطافت قبل را از بین برده است؛ اما مزارشریف دشتهای فراخی دارد و از نظر آب و هوایی خیلی به قم شبیه است. این است که شاید کمتر احساس دلتنگی کنم.
وضعیت کار در شهرهای بزرگی مثل کابل چطور است؟
الآن مؤسسهها و شرکتهای داخلی و خارجی زیادی در آنجا فعال شدهاند و اگر کسی مدرک داشته باشد و حرفهای بلد باشد، احتمال این که شغل مناسبی گیرش بیاید وجود دارد. در سالهای اخیر جمعیت بسیار زیادی از روستاها و شهرهای دیگر، به امید یافتن کار به کابل آمدهاند.
الآن مشغول خواندن چه کتابی هستی؟
الآن کتاب «بیمترسک» را میخوانم.
شعر هم میخوانی؟
بله. بیشتر کارهای شاعران معاصر را میخوانم.
دوست داری فرزندت چهکاره شود؟
خود بچهها که مثل بچههای همهی کشورها دوست دارند دکتر و مهندس شوند؛ اما من دوست دارم فرزندم در کنار هر کاری که میخواهد در آینده برای خودش انتخاب کند یک هنر هم یاد بگیرد. مثلاً شعر بگوید یا نقاشی بکشد.
چه کارهایی در دست نوشتن داری؟
بعد از مشورت با بعضی از اساتید نویسندگی پی بردم که قالب رمان ماندگارتر است و دوست دارم یک رمان دربارهی افغانستان و دوران کودتای کمونیستها برای نوجوانان بنویسم و الآن هم برای آشنایی با فضای سالهای گذشتهی افغانستان بیشتر تحقیق میکنم و با پیرمردهای افغانستانی گفتوگو میکنم.
ناگفتهای اگر مانده؟
افغانستان، اسمی است که در 100 یا 200 سال اخیر از سوی حاکمان پشتونزبان و فارسیستیز اختراع شده است؛ نامی به جای خراسان بزرگ. در حقیقت ایران و افغانستان و حتی تاجیکستان و قسمتهایی از ازبکستان و ترکمنستان امروزی، پارههای یک فرهنگ بزرگ و کهن هستند که متأسفانه این سالها از یکدیگر جدا افتادهاند و یکدیگر را اتباع بیگانه خطاب میکنند. یک اشتباه بزرگ ما این است که زبان مردم ایران را فارسی، زبان مردم افغانستان را «دری» و زبان تاجیکستان را «تاجیکی» مینامیم و فکر میکنیم سه زبان متفاوت هستند. در حالی که اگر کسی از ایران به کابل یا به شهر «دوشنبه» پایتخت تاجیکستان برود، نیازی به مترجم ندارد. این یعنی زبانی مشترک دارند و آن هم فارسی است. ما دچار سوءتفاهم هستیم و به جای این که بر بیشمار اشتراکات فرهنگیمان پافشاری کنیم به مسائل حاشیهای و بیارزش دامن میزنیم. فلان شاعر یا عارف بزرگ را محدود به منطقهای کوچک میکنیم و دهها مقاله مینویسیم تا ثابت کنیم او ایرانی است، چون متعلق به ایران بزرگ در قدیم بوده است یا او افغانستانی یا تاجیک است، چون محل تولدش در مرزهای سیاسی فعلی افغانستان است و حاصل همهی این بحثهای پوچ فقط بیشتر شدن سوءتفاهمها و دور شدن پارههای تن یک فرهنگ بزرگ و پرافتخار از یکدیگر است.
ارسال نظر در مورد این مقاله