داستان/ سیاره‌های یک خانه

نویسنده


«هاجر» نیم‌چرخی زد و جلو آینه عقب و جلو رفت. بلوز کشباف آبی‌ای پوشیده بود. از همان دم در، خودم را در آینه دیدم. موهایم شانه نزده بود. یک لحظه، در آینه، چشم در چشم شدیم. سریع به عقب برگشت.

- تو که هنوز نرفتی؟

گفتم: «آخر به چه بهانه­ای ببرمش؟ بیچاره که به شما کاری ندارد!»

با عجله تا دم درِ اتاق آمد. مرا کناری زد و با لب‌های آویزان، از اتاق بیرون رفت. جلو آینه ایستادم و با انگشتان دستم، سعی کردم موهایم را مرتب کنم. بُرِس مو، جلو آینه افتاده بود و لای دندانه­هایش، موهای بلند، درهم و برهم به یکدیگر پیچیده بودند. صدای مادرم از پشت در آمد.

- این‌قدر آبروریزی راه نیندازید! اگر پدرتان بشنود، هیچ کدام‌مان را زنده نمی‌گذارد.

و خودش از میان درِ نیمه‌باز آمد داخل.

گفتم: «این حرف‌ها را به آن دخترت بگو!»

مادر، جلوتر آمد. آرام از سر آستینم کشید و گفت: «یک امروز هم مادربزرگت را این‌طرف و آن‌طرف بگردانش. همین که دوست‌های هاجر پای‌شان را از دم در گذاشتند بیرون، تک‌زنگ می‌زنم برگردی».

هاجر هم آمد داخل اتاق. گردنش را کج گرفته بود و دستانش را جلو سینه، به یکدیگر قلاب کرده بود. مادر گفت: «پیراهن پنجابی‌ات بهتر نبود؟»

هاجر لب‌هایش را کج کرد: «ایش‌ش‌ش!»

و به صفحه‌ی پهن ساعت مچی‌اش نگاه کرد. گفت: «الآن است که سر و کله‌ی «مریم» و «نسرین» پیدا شود. آخرش مرا دِق می‌دهید.»

مادر نگاه التماس‌آمیزی به من انداخت. گفتم: «دو ساعت بیش‌تر طول بکشد، من برمی‌گردم. گفته باشم! کاری هم ندارم آبروی هاجرخانم جلو دوستانش می‌رود یا نه!»

مادرم گفت: «یک زمانی، خاتون عبدالحسین‌خان، عارش می‌آمد مجلس زنانه بنشیند. جایش مجلس مردانه بود. بالای مجلس! حالا ببین، نوه‌هایش خجالت می‌کشند، مادربزرگ‌شان را نشان دوست‌شان بدهند.»

هاجر گفت: «شما دوست‌های مرا نمی‌شناسید. فقط کافی است مادربزرگ را با این سر و وضع ببینند یا کمی با آن لهجه‌اش حرف بزند. به خاطر خود مادربزرگ...»

مادر گفت: «بَس!»

سرم را پایین گرفتم، تا چشمم به هاجر و مادر نیفتد. با شدت دستگیره‌ی در را کشیدم و خودم را از اتاق بیرون انداختم. مادربزرگ در اتاق تنها نشسته بود و آفتاب از شیشه‌های بزرگ و لک‌گرفته، تا نیمه‌های اتاق پهن شده بود. پایش را دراز کرده بود زیر آفتاب گرم بیاید.

گفتم: «بُریم امامزاده قاسم! می‌روی؟»

مادربزرگ دست روی گل‌های رنگ‌پریده‌ی قالی کشید. چانه‌اش را روی کاسه‌ی زانویش گذاشت و با سر انگشتانش روی قوزک پایش ضرب گرفت. نشستم روبه‌رویش. دست کرد در جیب جلیقه‌ی کتانش. نُقل سفیدی را طرفم دراز کرد. نقل را گرفتم. رنگ سفیدش کمی تیره شده بود. سرم را بردم نزدیک‌تر و با صدای بلندتر گفتم: «بُریم امامزاده قاسم.»

مادربزرگ به زانوهایش دست مالید. گفت: «امامزاده؟ دیگر کی همراه ما می‌آیه؟»

-کسی نیست!

- هاجر کجایه؟ با این پای دردی، یک سیاه­سَر(1) تک و تنها کجا شود؟

- من هستم!

دست کرد در جیبش. تسبیح سیاه‌رنگش را بیرون آورد و شروع کرد به گرداندن. گفت: «صبا(2) برویم، نشد، دیگر صبا(3)

درِ اتاق، نیمه‌باز شد. هاجر با احتیاط سرش را کمی جلو آورد. لب‌خوانی حرف‌هایش مشکل نبود. می‌گفت: «چی شد؟»

بلوز کشبافش را عوض کرده بود و پیراهن بلندتری پوشیده بود. با پشت دست اشاره کردم برود. به مادربزرگ گفتم: «صبا کار دارُم. امروز بُرویم بهتر است.»

- خدا بزرگ است. باز یک بنده خدایی پیدا می‌شَه.

فکر کردم چیزی بگویم راضی شود. به نظرم رسید خیلی هم بد نشد. حوصله‌ی بیرون رفتن را نداشتم. با خنده گفتم: «اگر عبدالحسین‌خان می‌گفت، باز هم پای‌دردی را بهانه می‌کردی؟»

مادربزرگ زیر لب صلوات فرستاد. گفتم: «خدا بیامرزه! در منطقه‌ی‌تان، خان بزرگ‌تری از عبدالحسین‌خان هم بود؟»

مادربزرگ گفت: «عبدالحسین، دهقان پدرم بود. بعد که داماد پدرم شد، شد عبدالحسین‌خان!»

تعجب کردم. نشنیده بودم. گفتم: «پدرتان هم راضی بود از اول؟»

- عبدالحسین‌خان هم کم آدم نبود. کم نفر نبود! می‌گفت: «من و تو، گل‌بهار و میرزادیم.» اوسانه‌ی‌شان را شنیدی؟ اَوسانه(4)، سی‌سانه، سی مرغک، در یک خانه. بود نبود؛ پَقَط خدا بود، میرزاد بود و گل‌بهار بود. گل‌بهار، دختر پادشاه بود. هوای بلند نداشت. هیچ تکبری نداشت. مگر پدرش، تکبر بود. گفت: «دخترم را نمی‌دهم مگر به کسی که بِتانَد ماهتاب را شکار کند.» میرزاد گفت: «من شکارش می‌کنم.» ریسمان بلندی روی دوشش انداخت و رفت شاخ کوهِ عروس(5) ریسمانش را انداخت دور گردن ماهتاب، مگر ریسمانش می‌لغزید. چند شب و روز همان شاخِ کوه، ماند و ماند تا ماه کمانی شد. بعد ریسمانش را انداخت به دور کمر باریک ماه و شکارش کرد. کمان باریک را گردنبند ساخت و گردنِ گل‌بهار انداخت. این شد که پادشاه هم نتوانست کدام گپی بزند.

مادربزرگ چند سرفه‌ی کوتاه کرد. گفت: «کامم خشک شد.»

آمدم یک لیوان آب برایش ببرم. صدای مادر و هاجر از اتاق زیر پله می‌آمد. هاجر می‌گفت: «آن پیراهن صورتی‌ام را بپوشم بهتر نیست؟»

رفتم داخل آشپزخانه. لیوان دسته‌داری را پر آب کردم. دم درِ آشپزخانه رسیدم، هاجر هم آمده بود بیرون. گفت: «پس چرا نرفتید هنوز؟»

گفتم: «قبول نمی‌کند. پایش درد می‌کند.»

صورت هاجر در هم رفت. دوید سمت اتاق زیرپله و در را محکم کوبید. لیوان آب را بردم پیش مادربزرگ. مادربزرگ نزدیک پنجره نشسته بود و حواسش رفته بود به یاکریم‌هایی که کف حیاط قدم می‌زدند. لیوان آب را بردم نزدیکش. با نوک انگشتانش نرم روی شیشه‌ی پنجره می‌زد و زیرلب می‌خواند:

اَوسانه!

سی سانه!

سی مُرغک

در یک خانه

1. خانم.

2. فردا.

3. پس‌فردا.

4. افسانه.

5. از قله‌های بسیار بلند افغانستان، نام دیگرش کوه «بابا» است.

 

 

CAPTCHA Image