نویسنده
باز آغاز یک روز دیگر
باز هم خستگیهای مادر
صبح یک روز پرطاقت و سخت
کوهی از خستگی، کوهی از رَخت
هر طرف زحمت و هر طرف کار
ظرفها باز بر هم تلنبار
یک طرف شعلهی گاز روشن
یک طرف گریهی خواهر من
یک طرف پردهها شُسته بر بند
بیصدا توی فکر اتویند
***
مادرم میکشد هی پر و بال
میدود هر طرف خسته، بیحال
با نگاهی پر از بیقراری
عاقبت مینشیند کناری
میدهد بر غم و غصه تکیه
ناگهان میزند زیر گریه
گریهی غصههای تلنبار
این همه خستگی، این همه کار
ناگهان توی این بلبشو، باز
زنگ در میشود غرق آواز
در که وا میشود در پسِ آن
هست لبخند بابا نمایان
خسته میآید او از اداره
بر لبش خنده دارد دوباره
توی دستان او دستهای گُل
مِهر او میزند سوی ما پُل
میکِشد دست روی سرِ من
میزند خنده بر خواهر من
میشود سوی مادر روانه
میدهد یک سلام عاشقانه
ناگهان مادرم میشود شاد
میبَرَد گریه را باز از یاد
غرق گُل میشود دامن او
خستگی میرود از تن او
***
عشق، این عشق هر جا بیاید
غصه یکباره پَر میگشاید...
ارسال نظر در مورد این مقاله