کارخونه‌ی یخ


باهوش

یک تیکه آشغال می‌پره توی چشم مردی. می‌ره جلو آینه و توی چشمش‌ رو فوت می‌کنه. خانمش می‌گه: «عزیزم تو فوت نکن، بذار اون فوت کنه!»

آشنا

به پسری می‌گن: «کدوم حیوان همه‌ی آدم‌ها رو می‌شناسه؟»

می‌گه: «گوسفند.»

می‌پرسن: «چرا؟»

می‌گه: «آخه هر کسی رو می‌بینه می‌گه بععععع...»

تبلیغات

از یک جوان می‌خواهند شامپویی را تبلیغ کند. به او می‌گویند: «برو استخر شیرجه بزن توی آب، بعد بیا بالا شامپو رو تبلیغ کن.»

جوان می‌رود، شیرجه می‌زند توی آب؛ ولی از بخت بد سرش می‌خورد به کف استخر و بعد از مدتی می‌آید بالا، رو می‌کند به دوربین، می‌گوید: «می‌خوام سالاد درست کنم!»

عروسی

یک نفر برای اولین بار میاد تهران، توی ترافیک ‌گیر می‌کنه و با تعجب می‌گه: «ماشاا...، به این می‌گن عروسی، چه‌قدر مهمون اومده!»

سؤال سخت

معلم: «کی می‌دونه چرا هواپیما پروانه داره؟»

رضا: «آقا اجاره؟ برای این‌که خلبان عرق نکنه!»

معلم: «از کجا فهمیدی؟»

رضا: «آقا اجازه؟ یه دفعه که ما داشتیم فیلم تماشا می‌کردیم، دیدیم که وقتی پروانه‌ی هواپیما از کار افتاد، خلبانه خیس عرق شد!»

پُر ادعا

یک گنجشک با یک موتوری تصادف می‌کنه. وقتی به هوش میاد می‌بینه که توی قفسه. به خودش می‌گه: «آه...نه...افتادم زندان، حتماً موتوریه مُرده!»

در تیمارستان

در تیمارستان دیوانه‌ای مشغول کبریت زدن زیر حوض آب بود که دیوانه‌ای دیگر رسید و از او پرسید: «چه کار می‌کنی؟»

دیوانه‌ی اولی: «سکه‌ام افتاده توی حوض، کف حوض تاریکه و نمی‌بینم کجا افتاده.»

دیوانه‌ی دومی: «عجب احمقی هستی! کبریت که خیس بشه دیگه روشن نمی‌شه. تو باید اول در خارج آب کبریت را روشن کنی، بعد بری زیر آب.»

دانش‌ آموز تنبل

پدربزرگ به نوه‌اش می‌گوید: «بدو برو قایم شو، امروز مدرسه نرفتی معلم‌تون اومده دنبالت.»

نوه می‌گوید: «نه شما باید قایم شی، چون من گفتم شما فوت کردید.»

دوست چینی

یه دوست چینی داشتم که مریض شد. رفتم عیادتش و کنار تختش ایستادم. دوستم بهم گفت: «چینگ چون جان چن...» و بعدش مُرد. رفتم از یه مترجم پرسیدم: «معنی این جمله چی می‌شه؟»

مترجم گفت: «یعنی پاتو از رو شلنگ اکسیژن بردار، لعنتی.»

پیامک ضربدر یخ

* یه آقای سیگاری می‌گفت: «اگه از بچگی به جای سیگار می‌گفتند: مسواک ضرر داره، من هیچ وقت دندون درد نمی‌گرفتم. هی می‌رفتم یواشکی مسواک می‌زدم.»

* به مامانم می‌گم موهام می‌ریزه. می‌گه کم‌تر برو اینترنت!

* با داداشم نشستیم پای پوست هندونه و هی داخلش رو با قاشق تراشیدیم و خوردیم. یه دفعه بابام گفت: «یه ذره هندونه بذارید توی اون پوست بمونه رومون بشه بذاریم پشت در توی کوچه.»

* می‌گن عمر پشه‌ها سه‌ - چهار روزه؛ یعنی توی همین سه‌ - چهار روز یاد می‌گیرن که هر وقت مگس‌کش دیدن فرار کنن؟ عجب هوشی!

* یه معلم دینی داشتیم که یه روز سر کلاس گفت: «بچه‌های عزیز! خدا هیچ چیزی رو بی‌علت خلق نکرده!»

بعد یه نگاهی به من انداخت و گفت: «البته خیلی مطمئن نیستم...»

* یک کلاغ با یه زنبور ازدواج می‌کنه بچه‌شون می‌شه کلافه.

* کودک درونم تا آخر این ماه به من فرصت داده که خواسته‌هاشو برآورده کنم؛ وگرنه منو می‌ذاره خانه‌ی سال‌مندان.

* انسان کلاً موجودیه که هر وقت خرش از پل رد شد همه چیز یادش می‌ره. هر کس این ‌رو قبول نداره خرش هنوز روی پله.

* ظاهراً فقط توی شهر ماست که وقتی راننده‌ی تاکسی می‌خواد دنده‌ عقب بگیره، همه‌ی مسافرا برمی‌گردن عقب رو نگاه می‌کنن.

* کیف پول من مثل پیازه؛ بازش که کنی گریه‌ات می‌گیره.

 

CAPTCHA Image