داستان/ پهلوان آینه‌ها

نویسنده


او پهلوان پهلوانان ایران‌زمین بود. هیکلی چون کوه داشت و پهلوانان بسیاری را شکست داد، تا پهلوان پهلوانان شد. به او «پهلوان‌آینه» می‌گفتند؛ چون دو آینه به دو زانویش می‌بست. آینه‌هایی که مانند دو ستاره می‌درخشیدند و نشان می‌دادند که هیچ پهلوانی نتوانسته زانوهای او را بر زمین بزند. اگر پهلوانی می‌توانست زانوهای پهلوان‌آینه را بر خاک بزند و آینه‌ها را بشکند، پهلوان پهلوانان ایران می‌شد و بازوبند پهلوانی را به بازویش می‌بست.

اولین پهلوانی که به جنگ پهلوان‌آینه آمد، جوانی بود بالابلند، چهارشانه، با بازوان ورزیده و موهایی بلند که در نور آفتاب می‌درخشیدند.

دو پهلوان مانند دو ببر روبه‌روی هم ایستادند. پهلوان‌آینه به چشمان پهلوان جوان نگاه کرد و گفت: «از کجای این سرزمین می‌آیی؟»

پهلوان جوان گفت: «از آن‌جایی می‌آیم که مردمش با بوی دریا آشنا هستند و با کوسه‌های خشمگین نبرد می‌کنند.»

پهلوان‌آینه گفت: «با چه آرزویی به جنگ من آمده‌ای؟»

پهلوان جوان گفت: «باید تکه‌ای از آینه‌های شکسته را برای حاکم سرزمین خود ببرم. آن وقت به آرزویم می‌رسم و با دختر حاکم عروسی می‌کنم.»

دو پهلوان پنجه در پنجه‌ی هم فرو بردند. پهلوان‌آینه با یک حرکت پهلوان جوان را بر زمین کوبید. فریاد شادی و شور مردم در گوش پهلوان جوان پیچید.

زن و مرد، پیر و جوان، کوچک و بزرگ از هر سو دوان‌دوان آمدند. بر زمین، روی خاک زانو زدند. یکی غبار آینه‌ها را پاک می‌کرد. یکی لحظه‌ای در آینه‌ها نگاه می‌کرد، آرزویش را زیر لب می‌گفت و یکی بر آینه‌ها بوسه می‌زد. پهلوان‌آینه با لبخندی بر لب، مهربانی‌های مردم را پاسخ می‌گفت.

پهلوان‌آینه در میان هیاهو و شادی مردم راه افتاد. از هر سو بر سر و روی او سکه، نقل و نبات، گل و عطر و گلاب می‌پاشیدند.

دومین حریف پهلوان‌آینه، پهلوانی کهنه‌کار و باتجربه بود. نام او «پهلوان اسفندیار» بود. بزرگ‌ترین تاجرِ شهر او را از پشت کوه‌های سر به فلک کشیده آورده بود تا پهلوان‌آینه را شکست دهد.

دو پهلوان رخ به رخ هم ایستادند. هیاهوی مردم از هر سو شنیده می‌شد. پهلوان‌آینه به پهلوان اسفندیار گفت: «با چه آرزویی به جنگ من آمده‌ای؟»

پهلوان اسفندیار گفت: «باید آینه‌های شکسته را برای بزرگ‌ترین تاجر شهر ببرم! آن وقت به آرزوهایم می‌رسم و شریک بزرگ‌ترین تاجر شهر می‌شوم.»

پهلوان‌آینه گفت: «از کدام شهر و دیار می‌آیی؟»

پهلوان اسفندیار گفت: «از پشت کوه‌های سر به فلک کشیده و سنگی! زانوان من از جنس سنگ هستند و زانوهای تو از آینه، کدام پیروز می‌شوند؟»

دو پهلوان به هم پیچیدند. از هر سوی میدان دود اسفند به آسمان می‌رفت. پهلوان‌آینه با ضربه‌ای پهلوان اسفندیار را بر خاک زد. فریاد شادیِ مردم گوش آسمان را کر می‌کرد.

سومین حریف پهلوان‌آینه از دل جنگل‌های سبز آمد. او چهره‌ای چون گل‌های شاداب جنگل داشت و چشمانش مانند دو برگ سبز می‌درخشید. نامش «پهلوان مُراد» بود.

پهلوان‌آینه، پنجه در پنجه‌ی پهلوان مراد فرو کرد و گفت: «با چه آرزویی به جنگ من آمده‌ای؟»

پهلوان مراد با خشم به پهلوان‌آینه خیره شد و گفت: «اگر آینه‌ها را بشکنم، صاحب قصری در دل جنگل می‌شوم.»

دو پهلوان به بازوی هم پیچیدند. نگاه مردم شهر به زانوهای پهلوان‌آینه بود. همه نگران بودند که مبادا زانوان پهلوان‌آینه بر زمین بخورند.

ناگهان فریاد زن و مرد بلند شد. پهلوان مراد به پشت بر زمین افتاده بود و از درد می‌نالید. پهلوان‌آینه گرد و خاک میدان را از سر و روی آینه‌ها پاک می‌کرد.

چهارمین حریف پهلوان‌آینه پهلوانی بود که چهره‌اش به رنگ آفتاب بود. او از آن سوی کویر خشک می‌آمد. نامش پهلوان سهراب بود. بازوانی سخت و آهنین داشت. هنگامی که چشم به چشم پهلوان‌آینه دوخت، گفت: «سرانجام آینه‌ها را می‌شکنم.»

پهلوان‌آینه گفت: «با چه آرزویی به جنگ من آمده‌ای؟»

پهلوان سهراب گفت: «اگر آینه‌ها را بشکنم، انگشتری فیروزه از دستان پادشاه خواهم گرفت.»

پهلوان‌آینه گفت: «انگشتری فیروزه؟» و سینه به سینه‌ی پهلوان سهراب داد. پهلوانان بسیاری نبرد دو پهلوان را نگاه می‌کردند. در دست هر پهلوانی آینه‌ای بود و همه در آینه‌ها چهره‌ی پهلوان‌آینه را می‌دیدند.

ناگهان پهلوان سهراب نعره‌ای از دل کشید و نقش زمین شد. صدای ساز و دهل آمد. مردم پایکوبی می‌کردند. پهلوان‌آینه انگشتری فیروزه به انگشت خود داشت. آن را بیرون آورد و به انگشت پهلوان سهراب کرد. پهلوان سهراب دست پهلوان آینه را بوسید.

پنجمین حریف پهلوان‌آینه، بوی گندم‌زارها را می‌داد. او آسیابان بود و همه او را «پهلوان آسیاب» صدا می‌کردند؛ چون به جای اسب، خودش سنگ بزرگ آسیاب را می‌چرخاند و گندم‌ها را آرد می‌کرد.

پهلوان‌آینه به او گفت: «با چه آرزویی به جنگ من آمده‌ای؟»

پهلوان آسیاب گفت: «می‌خواهم پهلوان پهلوانان پایتخت شوم. هیچ پهلوانی تاکنون مرا شکست نداده است. آینه‌ها را می‌شکنم و پهلوان دوران می‌شوم.»

دو پهلوان سر در سینه‌ی هم فرو بردند. چشم پهلوان آسیاب به آینه‌ها بود. با تمام قدرت و نیرو پهلوان‌آینه را به راست و چپ خم می‌کرد تا زانوهای او را بر زمین بکوبد.

ناگهان فریاد تماشاچیان برخاست. پهلوان آسیاب با چهره روی زمین افتاده بود. دو پهلوان دیگر دویدند، زیر بازوهای پهلوان آسیاب را گرفتند و او را بلند کردند.

ششمین حریف پهلوان آینه، مردی بود که از میدان جنگ برگشته بود. نامش «پهلوان شیرافکن» بود. با خشم دست پهلوان‌آینه را فشار داد و گفت: «من تاج شاهان و کلاهخود سرداران جنگجو و پرچم سپاهیان بسیاری را شکسته‌ام. اگر آینه‌های تو را نشکنم همه‌ی نشان‌ها و افتخارهایی را که تاکنون به دست آورده‌ام به باد خواهم داد!»

پهلوان‌آینه گفت: «با چه آرزویی به جنگ من آمده‌ای؟»

پهلوان شیرافکن گفت: «آخرین آرزویم شکست آینه‌های توست تا در جهان همه‌ی حریفان خود را شکست داده باشم.»

دو پهلوان دست به سوی کمر یکدیگر بردند. عرق از سر و روی آنان می‌بارید. پهلوان شیرافکن همه‌ی فوت و فن‌های کشتی را به خوبی می‌دانست، اما پهلوان‌آینه با فنی غریب و عجیب او را بر خاک زد.

مردم از ته دل فریاد شادی کشیدند. پهلوان شیرافکن، پهلوان‌آینه را در آغوشش گرفت. روی او را بوسید و گفت: «تاکنون طعم شکست را نچشیده بودم.»

پهلوان‌آینه شانه به شانه‌ی پهلوان شیرافکن راه افتاد. به او آینه‌ای یادگاری داد. قاب آینه از طلا بود و پهلوان شیرافکن چهره‌ی شکسته و غمگین خود را در آن نگاه می‌کرد.

هفتمین حریف پهلوان‌آینه جوانی بلندقامت و زیباچهره بود. نامش را کسی نمی‌دانست. با لبخندی چهره به چهره‌ی پهلوان‌آینه ایستاد و گفت: «با پهلوانی که از سوی دریا می‌آمد، کشتی گرفته‌ام. با پهلوانی که چون تخته‌سنگ‌های کوهستان بود، دست و پنچه نرم کرده‌ام. با پهلوان پهلوانان جنگل‌های سبز، نبرد کرده‌ام. با قوی‌ترین پهلوان کویر، شاخ به شاخ شده‌ام. با پهلوانی که از میدان جنگ برمی‌گشت، زورآزمایی کرده‌ام؛ بر همه‌ی این پهلوانان پیروز شده‌ام، همان‌گونه که شما بر آن‌ها پیروز شده‌اید. اکنون به نبرد با پهلوان پهلوانان ایران آمده‌ام و هنوز کسی نامم را نمی‌داند.»

پهلوان‌آینه گفت: «با چه آرزویی به جنگ من آمده‌ای پهلوان گمنام؟»

پهلوان گمنام گفت: «آرزویم این است که آینه‌ها شکسته نشوند.»

دو پهلوان پنجه در پنجه‌ی هم انداختند. پهلوان‌آینه شگفت‌زده گفت: «کسی پهلوان پهلوانان ایران می‌شود که آینه‌ها را بشکند.»

پهلوان گمنام کمر پهلوان آینه را تاب داد و گفت: «پشت شما را بر زمین خواهم زد تا آینه‌ها شکسته نشوند.»

پهلوان‌آینه بازوانش را به دور کمر پهلوان گمنام حلقه کرد و گفت: «زانوان یک پهلوان را راحت‌تر می‌توان بر زمین زد تا پشت او را، تو چه می‌گویی؟»

پهلوان گمنام گفت: «می‌دانم! اما شما بر زانوهای خود دو آینه‌ی طلایی بسته‌اید. آینه‌هایی که شادی و شور مردم شهر در آن‌هاست. آینه‌هایی که آرزوهای مردم شهر در آن‌هاست. آینه‌هایی که غرور پهلوانان شهر در آن‌هاست. نگاه کنید، در دست هر کس یک آینه می‌بینید! آینه‌ها را از پای خویش باز کنید تا شما را با زانو بر زمین بزنم!»

هر دو نفس‌نفس می‌زدند. ناگهان پهلوان‌آینه دست از کشتی برداشت. از پهلوان گمنام کمی دور شد. هر دو چشم به چشم هم دوختند. مردم هیاهو می‌کردند. یکباره پهلوان‌آینه بازوبند پهلوانی را از بازویش باز کرد. به سوی پهلوان گمنام رفت. سکوتی سنگین بر میدان کشتی حاکم شد. آینه‌ها در نور خورشید می‌درخشیدند.

پهلوان‌آینه، بازوبند پهلوانی را بر بازوی پهلوان گمنام بست و به بانگ بلند گفت: «از این پس، نام این پهلوان، پهلوان‌آینه است!» سپس آینه‌ها را از زانوانش باز کرد. مردم جلو و جلوتر آمدند و هلهله و هیاهو کردند. حال همه به دور دو پهلوان بودند.

پهلوان‌آینه بر زمین زانو زد. پهلوان گمنام روی خاک نشست. پهلوان‌آینه، دو آینه را به زانوان پهلوان گمنام بست و گفت: «شهر را چراغانی کنید! من دیگر پیر شده‌ام. از امروز پهلوان پهلوانانِ ایران، پهلوان‌آینه است!»

پهلوان گمنام بر دستان پهلوان‌آینه بوسه می‌زد. آن‌ها همدیگر را در آغوش گرفتند. پهلوان گمنام گریه می‌کرد. پهلوان‌آینه به او گفت: «پهلوانان گریه نمی‌کنند. نگهبان آینه‌ها بودن کاری سخت و دشوار است. راست می‌گویی، شادی و شور مردم در این آینه‌هاست. آرزوهای مردم در این آینه‌هاست. قلب مردم این سرزمین در این آینه‌هاست. آرزوهای مرد در این آینه‌هاست. قلب مردم این سرزمین چون آینه‌هاست. نگاه کن در دست یک‌یک مردم شهر آینه‌ای می‌بینی! آی پهلوان! از امروز تو نگهبان آینه‌ها هستی، هشیار باش!»

دو پهلوان در میان هلهله و هیاهوی مردم راه افتادند. آینه‌ها پر از روشنایی و نور خورشید بودند و صدای ساز و آواز و شادی می‌آمد...

 

CAPTCHA Image