در آسمان پنجم/ هدیه پاره پوره

نویسنده


آرام درِ اتاق پدرش را باز کرد و رفت تو. روی میز مطالعه‌ی پدر مثل همیشه پر از کتاب بود. پدر و مادر رفته بودند برای پریا کیک تولد سفارش بدهند. ثریا از حسادت داشت می‌ترکید. همه‌اش می‌گفت: «چه‌قدر پدر و مادر برای پریا تره خُرد می‌کنند! چه‌قدر تحویلش می‌گیرند!»

از پریا هم خبری نبود. رفته بود خانه‌ی دوستش برای درس خواندن. ثریا دیگر با خیال راحت می‌توانست کار خودش را انجام دهد. ظهر که پدر از سر کار آمده بود، یک بسته توی نایلونِ در دستش بود. فوری رفت اتاقش و دست خالی برگشت. ثریا فهمید که پدر برای پریا کادوی تولد خریده. نمی‌توانست طاقت بیاورد. همیشه هر وقت پدر و مادر برای پریا چیزی می‌خریدند، ثریا داد و هوار راه می‌انداخت که: «باید برای من هم بخرید! مگر من چی از آبجی کم‌تر دارم؟»

روی میز را نگاه کرد. چیزی جز کتاب‌ها نبود. کشوی میز را باز کرد. همان نایلون را دید. فوری آن را برداشت. بسته را از توی نایلون درآورد. روی صندلی نشست و بسته را که با کاغذ کادوی زیبایی بسته‌بندی شده بود، با احتیاط باز کرد. دندان‌هایش را از حسادت به هم می‌فشرد. فکر این را نمی‌کرد که روزی هم تولد او می‌شود و پدرش برای او کادو می‌خرد. بسته را باز کرد. یک آلبوم زیبا و شیک را جلو چشم خود دید. آلبوم را ورق زد. توی آن خالی بود. آن را محکم روی میز پدر کوبید و گفت: «وای، چه‌قدر این بابای من بی‌رحم است. اصلاً دوستم ندارد. چند وقت پیش بهش گفته بودم برایم آلبوم بخر؛ اما رفته برای آبجی خریده.»

برای آلبوم داشت نقشه می‌کشید. می‌خواست کاری کند که دلش خنک شود. تصمیم گرفت آلبوم را گم و گور کند؛ اما نه، کارش لو می‌رفت. به فکر افتاد که آلبوم را آتش بزند؛ ولی نه، این کار هم خوب نبود. همین‌طور که فکر می‌کرد، نگاهش به تیغ موکت‌بُری پدر افتاد که توی قوطی جاقلمی پدر بود. پدر با آن، قلم نی خود را تیز می‌کرد. چشم‌هایش درشت شد. انگار بهترین فکر دنیا را کرده بود! تیغ موکت‌بری را برداشت. آلبوم را باز کرد و با تیغ تیز یک ضربدر عمیق روی آلبوم کشید. صفحه‌های آلبوم پاره شده بود و دیگر عکسی را نمی‌شد در آن گذاشت. دلش خنک شد. قیافه‌ی خواهرش را تصور کرد که وقتی آلبوم را این‌طوری می‌بیند اشک از چشم‌هایش جاری می‌شود. انگار آب روی آتش دلش ریخته بودند! وقتی هم مادر آلبوم را می‌دید، به پدر می‌گفت که باز هم رفتی خرید و جنس خراب قالبت کردند. آلبوم را برداشت و دوباره با همان کاغذ کادو، آلبوم را کادو کرد. آن‌قدر دقیق که کسی متوجه نمی‌شد دست خورده است. کادو را داخل پاکت گذاشت و پاکت را داخل کشو.

یک جشن تولد چهارنفره بود. روی میز سه هدیه چیده شده بود و یک کیک که شمع 14 روی آن روشن بود. ثریا رفت از آشپزخانه کارد آورد و به پریا داد. مادر گفت: «نه، اول هدیه‌ها.»

ثریا با آن که داشت از حسادت می‌ترکید، هدیه‌اش را از روی میز برداشت، به خواهرش داد و با هم روبوسی کردند. مادر هم هدیه‌اش را به پریا داد. نوبت پدر شد. قلب ثریا داشت از جا درمی‌آمد. با آن که آلبوم را از بین برده بود، ترسی عمیق در وجودش بود. پدر از جا بلند شد و به طرف پریا رفت. پدر دست کرد توی جیب کتش و یک پاکت را از جیبش درآورد. بعد از این که پریا را بوسید، پاکت را به او داد. ثریا در جا خشکش زد. با خودش گفت: «یعنی چه؟ چرا پدر آن آلبوم را به پریا نداد؟» نتوانست طاقت بیاورد. داد زد: «بابا، چند تا هدیه برای پریا گرفتی؟ باید موقع جشن تولد من هم دو تا هدیه به من بدهی.»

پدر آلبوم را از میز برداشت و گفت: «صبر کن دخترم، طاقت داشته باش!»

رفت کنار ثریا نشست و رو به جمع گفت: «من می‌خواستم برای پریا هدیه بخرم که خودش گفت به پولش بیش‌تر احتیاج دارم. من هم حرفش را گوش کردم و پول دادم.» رو کرد به ثریا و گفت: «این کادو را هم برای تو دختر گلم گرفتم. خواستم توی جشن تولد آبجی شاد باشی.»

آلبوم را به طرف ثریا گرفت و گفت: «بفرما! اگر گفتی چی خریدم؟ همان چیزی که دوست داشتی.»

دهان ثریا از تعجب باز مانده بود. هدیه را از بابا گرفت. این بار داشت می‌ترکید؛ نه از حسادت، از کاری که کرده بود.

همان طور که آتش هیزم را می‌خورد، حسد ایمان را می‌خورد.

امام محمد باقر(ع)

منتخب، ص153، ح1612.

 

CAPTCHA Image