طنز/ رستم هم به کانون پرورش فکری می‌آید!


سیاوش سیف - اراک

امروز صبح رستم و اسب زیبایش، رخش آمدند در پارک خانه‌سازی. مردم توی پارک با هم‌دیگر حرف می‌زدند، بچه‌های ناز و کوچک داشتند با وسایل‌های بازی، بازی می‌کردند. مردم وقتی رستم را دیدند با تمسخر گفتند: «این مرد دیگر کیست؟ چه لباس‌های مسخره‌ای دارد.»

رستم ناراحت شد و به راه افتاد. سر راه، کانون پرورش و فکری کودک و نوجوان را دید و در را باز کرد. من صدای در را شنیدم و رفتم دیدم مردی است که کلاه‌خودی بر سر دارد، دو شاخ دارد و لباسش از پوست ببر مازندران است. یک ریش دوشاخه دارد و یک اسبی که چشمان اسبش آبی است و موها و دمش طوسی و سفید است و اسم اسب، رخش و اسم آن مرد، رستم است و گفتم: «اسم من سیاووش است. حتماً شما باید پدر سهراب باشید.» رستم گفت: «آره،آره.» و من سهراب را صدا کردم و گفتم: «سهراب بیا بابارستم آمده. برایت قلم‌مو آورده.» سهراب آمد و قلم‌مو را گرفت. سهراب رفت کلاسش و رستم هم رفت خانه‌ی‌شان.

 

CAPTCHA Image