چهارده برگ

نویسنده


کتاب زندگانی شهید محراب آیت ‌الله سید عبدالحسین دستغیب

(به مناسبت 20 آذر، سالروز شهادت و یکصدمین سال تولد ایشان)

1. در شب عاشورای سال 1292 شمسی در شیراز دیده به جهان می‌گشاید، به همین خاطر او را عبدالحسین می‌نامند.

هنوز 24 سال بیش‌تر سن ندارد که به درجه‌ی علمی اجتهاد نائل می‌شود.

2. مأموران رضاخان 24 ساعت به او وقت داده‌اند تا برای همیشه دور روحانی بودن و پوشیدن لباس اهل علم را خط بکشد.

تهدید و بی‌شرمی آن‌ها را جدی می‌گیرد و شبانه راهی نجف می‌شود. این سرآغازی است برای بهره‌مند شدن از دریای دانش عالمان آن دیار. راست گفته‌اند که: «عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.»

3. یکی - دو روز است که آقا را به اتهام فعالیت علیه رژیم در یک سلول انفرادی انداخته‌اند و این در حالی است که به دلیل زخم معده نمی‌تواند از غذاهای آن‌جا استفاده کند.

روز سوم فردی ناشناس ظرفی حاوی پلو و مرغ برایش می‌آورد با دو تومان پول که صرف خرید نان می‌شود!

هیچ وقت پی نمی‌برد آن فرد ناشناس که بود.

4. آقا موقع بازدید از جبهه‌ها متوجه بانویی پرستار می‌شود که از غذای رسیده به خط مقدم نمی‌خورد، آن هم به این دلیل که این‌ها را برای رزمنده‌ها فرستاده‌اند نه دیگران.

مثل پدری مهربان به نزدش می‌رود و ضمن دادن یک بسته نان و پنیر و کاهو به وی می‌فرماید: «دخترم! به جان مادرم زهرا(س) این‌ها از بیت‌المال نیست و از نذرهایی است که مردم به من می‌دهند. این‌ها را آوردم تا بخورید. بخور تا بتوانی بعدها غذای جبهه را بخوری. شما هم رزمنده هستید، هر چه که به دیگران می‌رسد به شما هم می‌رسد.»

5. وارد خانه که می‌شود آقا را می‌بیند که مشغول جارو کردن حیاط است. جلو می‌رود تا آن را از او بگیرد. قبول نمی‌کند و می‌گوید: «حالا که خانم خانه بیمارند این وظیفه‌ی من است که غذا بپزم، جارو کنم و از بچه‌ها نگه‌داری کنم.»

6. در عالم رؤیا شفای فرزندش را از  امام‌ زمان(عج) می‌خواهد. حضرت او را به آیت‌الله ارجاع می‌دهد. بیدار که می‌شود از بوشهر به شیراز می‌آید. آقا به محض دیدنش می‌فرماید: «به فلان بیمارستان برو، هزینه‌ی درمان با من.» 

7. آشفته و نگران است. نگران به خاطر این که هواپیما دیر به جده برسد و نمازش قضا شود. چند بار اراده می‌کند از هواپیما پیاده شود؛ اما در کابین را بسته‌اند و امکانش نیست.

لحظه‌ای نمی‌گذرد که هواپیما روی باند آماده‌ی پرواز می‌شود؛ اما به یک باره یکی از موتورهایش از کار می‌افتد. مسافران پیاده می‌شوند و آقا به نمازش می‌رسد. سلام نمازش را که می‌دهد اعلام می‌کنند سوار شوید که نقص هواپیما برطرف شده است!

8. مثل دیگر جمعه‌ها آماده‌ی رفتن به مصلاست. هرچه اصرار می‌کنند سوار اتومبیل شود، قبول نمی‌کند و می‌فرماید: «می‌خواهم در این کوچه‌ها در میان مردم باشم تا اگر کسی سؤالی و یا گرفتاری داشته باشد و خجالت بکشد به منزل بیاید، به کارش رسیدگی کنم.»

9. خانه‌ی محقرش در محله‌ای قدیمی قرار دارد با کوچه پس کوچه‌های باریک و درازی که تأمین امنیت‌شان بسیار دشوار است.

به آقا اصرار می‌کنند به خانه‌ی دیگری نقل مکان کند. می‌فرماید: «از وقتی خودم را شناخته‌ام در بین مردم بوده‌ام و تا آخرین نفس هم باید در بین آن‌ها و شریک غم‌ها و شادی‌های‌شان باشم.»

10. جمعیت آقا را دوره کرده‌اند. در این میان کسی فریاد برمی‌آورد که: «برای سلامتی خمینی شهرمان آیت‌الله دستغیب صلوات!»

چهره‌اش از ناراحتی گل می‌اندازد. می‌فرماید: «دیگر این طوری صلوات نفرستید. من کجا و امام خمینی کجا!»

11. آقا گفته است که برای مهمان‌ها شربت خنک بیاورند؛ اما نیاورده‌اند. علتش هم چیزی نیست جز این که شکر سهمیه‌ای خانه‌ی نماینده‌ی امام خمینی در استان فارس تمام شده است!

12. آقا سر و صدا و بد و بیراه گفتن یکی از مراجعان را می‌شنود. می‌گوید: «مبادا او را برانید یا اذیت کنید! هر جوری هست دلش را به دست بیاورید.»

13. خانمی از بستگان آقا که نگران سلامتی اوست خطاب به وی می‌گوید: «مردم برای حمایت از شما هنوز آماده نیستند. بهانه به دست رژیم ندهید.»

لبخندی می‌زند و ضمن اشاره به فرزندش می‌گوید: «اگر این هم با من نباشد، من به وظیفه‌ام عمل خواهم کرد.»

14. «بارخدایا یا همین الآن جان مرا بستان، یا حالم را از این که هست بهتر کن!»

این دعای آقا در کنار خانه‌ی کعبه است. همراهان از اجابت دعای او باخبر نمی‌شوند، مگر وقتی که به مقام رفیع شهادت نائل می‌شود.

CAPTCHA Image