نویسنده
(1)
مادر گفت: «زیبایی، زیبایی، زیبایی.»
گفتم: «زیبایی را با تو شناختم.»
مادر گفت: «هر که زیبایی را میشناسد، خود، درونی زیبا دارد.»
من و مادر یکدیگر را نگاه کردیم و لبخند زدیم.
چهقدر زیبایی، زیبایی، زیبایی!
(2)
گفتم: «آشتی، آشتی، آشتی.»
مادر گفت: «زندگی، زندگی، زندگی.»
گفتم: «میخواهی بگویی زندگی، یعنی آشتی.»
مادر گفت: «فرقی ندارد، زندگی، یعنی آشتی، آشتی، یعنی زندگی.»
(3)
گفتم: «مادر، پرندهها حسرت ما را میخورند.»
مادر گفت: «پرندهها سبکبالتر از آن هستند که حسرت چیزی را داشته باشند.»
گفتم: «کاش یک پرنده بودم، سبکبال!»
مادر نگاهم کرد و دوباره با لبخند گفت: «پرندهها سبکبالتر از آن هستند که حسرت چیزی را داشته باشند.»
(4)
مادر گفت: «باران، باران، باران.»
گفتم: «مثلِ عشقِ تو که میبارد.»
مادر گفت: «بالیدنت را دوست دارم.»
گفتم: «از دوست داشتن تو میبالم.»
مادر نگاهم کرد و زیر لب دوباره گفت: «باران، باران، باران.»
گفتم: «میبالم، میبالم، میبالم.»
(5)
گفتم: «ابرها، ابرها، ابرها.»
مادر گفت: «میگذرند، میگذرند، میگذرند.»
گفتم: «غصهها، غصهها، غصهها.»
مادر سکوت کرد و توی فکر رفت؛ اما بعد گفت: «میگذرند، میگذرند، میگذرند.»
خندیدم و گفتم: «خندهها، خندهها، خندهها.»
مادر با شادی گفت: «میآیند، میآیند، میآیند.»
(6)
مادر گفت: «کوهها، کوهها، کوهها.»
گفتم: «شانههای تو، از کوه استوارترند.»
مادر گفت: «دیروز استواریم را در کوچهی زندگی جا گذاشتم.»
گفتم: «اگر با هم برویم، آن را برمیگردانیم.»
مادر گفت: «دیگر نمیخواهم مزاحمش شوم. بگذار نفسِ راحتی بکشد.»
گفتم: «استواری به تو عادت کرده است.»
مادر فکر کرد و گفت: «من هم بی او کلافهام. بیا برویم. بیا برویم.»
(7)
گفتم: «رود، رود، رود.»
مادر گفت: «یعنی جریان زندگی و لبخند شکوفه در کنارِ آن.»
بعد دستانم را گرفت و من لبخند زدم؛ یعنی جریان زندگی و لبخند شکوفه در کنار آن.
(8)
مادر گفت: «کلاغ، کلاهِ مترسک را بُرد.»
گفتم: «مترسک بیکلاه باز هم مترسک است.»
مادر گفت: «باد، کُتش را هم بُرد.»
گفتم: «مترسک بیکُت، باز هم مترسک است.»
مترسک مرا نگاه کرد و خندید. گفتم: «مادر، مترسک به رویم میخندد!»
مادر خندید و گفت: «چون، تو باورش کردی، تو باورش کردی.»
(9)
مادر گفت: «امروز آینه به من گفت ببین موهایت چه سفید شدهاند.»
روبهروی مادر ایستادم و با مهربانی نگاهش کردم.
ناگهان مادر گفت: «اما در آینهی روبهرو چه جوانم! چه جوانم!»
بعد خندید. من هم دیدم که، چه جوان شده! چه جوان شده!
(10)
مادر گفت: «آهو از بند رهیده.»
من با خوشحالی فریاد زدم: «هورا!»
مادر گفت: «هیس، هیس.»
پرسیدم: «صیاد این نزدیکی است؟»
مادر گفت: «نه، آهوی از بند رهیده از فریاد شادی هم میترسد.»
دیگر سکوت بود و صدای پای آهو.
(11)
گفتم: «درخت، درخت، درخت.»
مادر گفت: «سایهاش خستگی را از خاطر میبرد.»
گفتم: «خاطرات را بیخستگی میخواهم.» و آغوشم را گشودم.
مادر گفت: «درخت، درخت، درخت.»
ارسال نظر در مورد این مقاله