دلتنگی‌های یک دهه‌ی شصتی

نویسنده


از اوشین تا دُونگی

دهه‌ی شصت شمسی، دهه‌ی پرتلاطمی بود. دهه‌ای که نسلی از آن سر بر آورد که با الگوهای متفاوت با دوره‌ی پیش و پس خود بود. انگار انقلاب، ناگهان هیاهو و سر و صدای تکنولوژی غربی و شرقی را به سکوت محکوم کرد.

شعار نه شرقی و نه غربی برای اولین‌بار به خاطر جنگ هشت‌ساله در تاریخ ایران از شعار درآمد و عملی شد. جنگ فرصتی هشت‌ساله را برای تحقق آرمان‌های انقلاب فراهم آورد. این همه با معجزه‌ی دیگری هم همراه شده بود و آن نهادینه شدن «اخلاق» بود.

بی‌هیچ اجباری مفاهیمی مانند راست‌گفتاری و پاک‌دستی ارزش‌هایی نهادینه شد. آن هم در شرایطی که فشارهای اقتصادی زمان جنگ و تحریم و محدودیت‌ها بر مردم فشار می‌آورد؛ اما همین ارزش‌ها نه تنها ضدارزش نمی‌شد، بلکه روز به روز نفوذ معنوی آن‌ها افزوده می‌شد.

دوره‌ای بود که خدا نه در آسمان که در نگاه مردم، گفتار مردم و اندیشه‌ی مردم جاری بود. حالا بعد از گذشت بیش از ربع قرن، زمان یادآوری آن خاطرات رسیده است.

پسر سحرخیزم

سلام!

این هفته صبح‌ها باید مدرسه می‌رفتی. به گفته‌ی وزیر آموزش و پرورش، مدرسه‌ی تو جزء معدود مدارسی در کشور است که هنوز دوشیفته است. در آن زمان همه‌ی مدارس دوشیفته و حتی خیلی از مدارس سه‌شیفته بود. صبح توی تخت‌خواب بودی. دلم نمی‌آمد بیدارت کنم.

پدربزرگت‌- آقاجون‌- رسم عجیبی برای بیدارباش اهالی خانه داشت. چیزی شبیه صوراسرافیل! توی خواب غلت و واغلت می‌زدی، یک‌هو صدای گنگ و مبهم هوهو می‌شنیدی، چیزی مثل هوهوی بهمن که هوار شود روی سرت! فاصله‌ات که از عالم خاک کم می‌شد تازه می‌فهمیدی صدای کوبش طبل است. حالا صدای چی بود؟

صدای ضرب محکمی که باباجون روی در جانانی پلاستیکی گرفته بود: تاپ... تاپ... و این تاپ... تاپ.... تا امروز هم توی گوشم می‌پیچید.

این صدا، یعنی همه پای سفره‌ی صبحانه، آن هم ده دقیقه مانده به ساعت شش صبح! یعنی شستن صورت و چرت‌زدن‌های نصفه نیمه پای سفره با صدای محزون شیرخدا و ضرب ورزش باستانی و یاعلی مردانه‌اش. بعد هم تا چای دست به دست برسد شنیدن «آوای وحی» که برنامه‌ای رادیویی بود.

خیلی از تفاسیر و قصه‌های قرآنی را همان سال‌ها همراه با چای شیرین صبحانه، همین برنامه‌ی باحلاوت به جانم نشاند. فکر نمی‌کنم به جز داخل ماشین یا روی گوشی تلفن همراه من و مامانی، جای دیگری صدای رادیو را شنیده باشی و بتوانی دنیای بدون تلویزیون را تصور کنی. نخواهی دانست شنیدن «تقویم تاریخ» کنار سفره‌ی صبحانه با موسیقی که بعدها فهمیدم سازنده‌اش ونجلیس است چه حالی دارد.

بعد از آن برنامه‌ی 20 دقیقه‌ای «بچه‌های انقلاب» بود که شعر، داستان، نمایش... داشت و در حالی که با عجله لباس می‌پوشیدیم و دنبال جوراب و شلوار می‌گشتیم اصرار داشتیم که آخر برنامه را هم بشنویم.

حالا گاهی که توی ماشین رادیو را روشن می‌کنم، یک‌جوری که ناراحت نشوم از دوست هم‌کلاسی‌ات تعریف می‌کنی که توی ماشین‌شان هم تلویزیون دارند و سریال‌های تلویزیون را توی ماشین هم تماشا می‌کنند!

با این اوضاع چطور از رادیو و خاطراتش بگویم وقتی که «بانو دُونگی» توی ماشین هم دست از سر تو برنمی‌دارد؟

نه که فکر نکنی زمان ما سریال نبوده و یکهو از دنیای انسان‌های اولیه پرت شده‌ایم به دنیای مدرن و همین هم‌زبانی نسل ما و شما هم خودش معجزه است؟

زمان ما هم بود. آخر شنبه‌شب کانال دو، سریال «سال‌های دور از خانه» را پخش می‌کرد. معیار ما ساعت نبود. باید برنامه‌ی «اخلاق در خانواده» کانال یک تمام می‌شد تا سال‌های دور از خانه شروع شود. برای همین گاهی ساعتش جابه‌جا می‌شد! بالأخره حاج‌آقا حسینی «اخلاق در خانواده» احترامی داشت که سیما نگه می‌داشت و تا حاج‌آقا از کانال یک نمی‌رفتند سریال شبکه‌ی دو شروع نمی‌شد.

قهرمان سریال سال‌های دور از خانه «اوشین»‌نامی بود. بانویی که با نسل ما بزرگ شد. این که می‌گویم بزرگ شد برای این است که واقعاً این اتفاق افتاد و از کودکی اوشین که دختربچه‌ای در خانواده‌ای پرجمعیت و بسیار فقیر بود را دیدیم و سال تمام شد و ما با اوشین از دهات‌شان به شهر آمدیم و زحمت‌کشی و تلاش و صبوری او را به تماشا نشستیم. اوشین ازدواج کرد. خانواده‌ی شوهرش «تاناکورا» خیلی ثروت‌مند بودند و به قول ما «هم‌کفو» نبودند و به قول شما «سَرتر» بودند.

اما خانواده‌ی تاناکورا او را به دید کُلفَت نگاه می‌کردند، نه عروس خانواده و آزارش می‌دادند و خصوصاً مادرشوهرش که عجوزه‌ای بود برای خودش و دائم زیر پای پسرش می‌نشست تا همسرش را رها کند.

اسم شوهرش «ریوزو» بود. او تجارت‌خانه داشت و در خلال جنگ جهانی که برای ژاپن اتفاق افتاد هزار جور بدبختی تحمل کرد و حتی فصلی تجارت‌خانه‌اش را رها کرد و کشاورزی کرد و آب دریا را برای زمین خشک کرد و آخرش مهاجرت از سرزمین پدری و ماهی‌فروشی و...

بلایی نبود که بر اوشین و ریوزو و خانواده‌ی‌شان نبارد؛ اما باز این خانواده با همت و تلاش و امید به آینده بلند می‌شدند. باور کن از همان زمان تا حالا وقتی بشقابی برنج جلوم می‌گذارند یاد یک کفه‌ی برنج شفته‌ای می‌افتم که این خانواده‌ی ژاپنی ته کاسه‌ای به قاعده‌ی ماستخوری‌های ما می‌خوردند و تازه این‌ها ثروت‌مند بودند و وقتی فقرای‌شان را نشان می‌داد همین را هم نداشتند که بخورند.

برای اولین‌بار در آن سریال اسم فروشگاه زنجیره‌ای را شنیدم. «فروشگاه زنجیره‌ای تاناکورا»، و بعد به سرعت فروشگاه‌های زنجیره‌ای «قدس» راه افتاد؛ اجداد همین فروشگاه‌های فعلی «رفاه»!

هنوز هم وقتی در خیابان جمهوری تهران گذرت به راسته‌ی لباس‌فروش‌ها بیفتد با پاساژهایی با سبک لباس‌های دست دو مواجه می‌شوی که عنوان «تاناکورا» دارند. در مشهد هم هست و در خیلی از شهرهای دیگر؛ یعنی رسانه که می‌آمد با خودش فرهنگ می‌آورد. فرهنگ ساده‌زیستی را همین رسانه به آرامی در جان بینندگان و شنوندگان می‌ریخت.

امروز را که می‌بینم حال‌مان حال روزهای آخر بدبیاری خانواده‌ی تاناکوراست؛ حال بد ورشکستگی تاناکورا. سرمایه‌گذاری غلط ریوزو روی راکت و توپ نوظهور گلف! مظاهر تمدن در ژاپن که این خانواده را به ورشکستگی کشاند و مفقود شدن یکی از پسرها و کشته شدن دیگری و کشته‌های جنگ جهانی دوم و سرخوردگی شکست در جنگ جهانی دوم و... فشارهایی که ریوزو تحمل نکرد و هاراگیری (خودکشی) کرد. خودش را مثلاً راحت کرد.

اما اوشین باز هم بلند شد و ایستاد و از صفر شروع کرد و پیش‌رفت نسل بعد را همراهی و راهگشایی کرد.

این‌ها را گفتم که اسطوره‌های سریال‌های نسل خودم با تو را مقایسه کنی. ببینی چه‌قدر بین اسطوره‌ی ژاپنی و کره‌ای فاصله است! زن کره‌ای همه‌اش در فکر دسیسه و جنگ برای هیچ، اما زن ژاپنی مقاوم و استوار و صبور و خیلی صبور و امیدوار و قانع!

رسانه‌ی ملی ما با این همه شبکه این روزها نفوذ و اعتبار سابق را نداردو تهش فروشگاه زنجیره‌ای که هیج یک بساطی را هم، راه نخواهد انداخت!

با این اوضاع حالا به تو حق می‌دهم که بانو دونگی را نگاه کنی! اما مدرسه را فراموش نکن و سعی کن لااقل سحرخیز باشی که گفته‌اند: رزق و روزی را دم صبح تقسیم می‌کنند و به سحرخیز رزقش به موقع و زیاد می‌رسد.

 

CAPTCHA Image