با گذشتگان قدمی بزنیم


دردسر احوال‌پرسی

ابن‌سیرین کسی را گفت: «چگونه‌ای؟» گفت: «چگونه است حال کسی که 500 درهم بدهکار است، عیالوار است و هیچ چیز ندارد؟» ابن‌سیرین رحمی در دلش آمد به خانه‌ی خود رفت و 1000 درهم با خود آورد و به وی داد و گفت: «500 درهم به طلبکارت بده، باقی را خرج خانه کن و لعنت بر من اگر پس از این حال کسی را بپرسم.»      

کیمیای سعادت - امام محمد غزالی

نفرین حاکم

دهقانی از مأمور مالیات به حاکم شکایت برد. حاکم مأمور را نفرین می‌گفت. دهقان به خشم آمد و نومید راه بازگشت گرفت. حاکم گفت: «کجا می‌روی؟» گفت: «نزد مادرم، زیرا او بهتر از تو نفرین می‌کند.»

امثال و حکم - دهخدا

خوشا به حال مرده

شخصی پیش قاضی آمد و از کسی شکایت کرد. قاضی از او شاهدی طلبید. مدعی، مرد شوخ‌طبعی را به عنوان شاهد آورد. قاضی از شاهد پرسید: «قرآن می‌خوانی؟» گفت: «به ده قرائت.» پرسید: «هرگز مرده‌شویی کرده‌ای؟» گفت: «هنر آبا و اجدادی من است.» قاضی پرسید: «چون مرده را کفن کنی و در تابوت نهی چه می‌گویی؟» گفت: «گویم، خوش مر تو را که مُردی و از این دنیا رفتی تا مجبور نباشی پیش قاضی بروی و بدین سختی گواهی دهی.»

لطائف ‌الطوائف – علی ‌صفی

برکت پادشاهی

پادشاهی در شهر گذر می‌کرد. مردی را دید که بزغاله‌ای با خود می‎برد. شاه گفت: «بزغاله را به چند خریده‌ای؟» گفت: «خانه‌ای داشتم به این بزغاله فروختم.» گفت: «خانه‌ای دادی و بزغاله گرفتی؟» مرد گفت: «به برکت پادشاهی شما سال دیگر مرغی توانم خرید.»

مخزن ‌الاسرار - نظامی

مگس و پادشاه

پادشاهی در حال استراحت بود و مگسی او را آزار می‌داد. هرچه پادشاه مگس را از خود می‌راند، دوباره مگس می‌آمد و روی صورت پادشاه می‌نشست. مدتی گذشت و مگس نرفت. آن‌گاه پادشاه از غلامش پرسید: «چرا خداوند مگس را آفرید؟» غلام گفت: «تا قدرت‌مندان بدانند، بعضی وقت‌ها حتی زورشان به مگس هم نمی‌رسد.»

جوامع‌ الحکایات - عوفی

فالوده

سلطان محمود به وزیرش گفت: «آیا کسی هست که فالوده نخورده باشد؟» وزیر گفت: «بلی، بسیارند.» قبول نکرد و مبلغی بین ایشان شرط شد. سربازها از دروازه‌ی شهر مسافر ژنده‌پوشی را آوردند. سلطان فالوده را نشان داد و پرسید: «این چیست؟» مسافر گفت: «من ندانم، اما در زادگاه ‌من مردی هست که هر ساله یک مرتبه به شهر می‌رود، او می‌گفت: در شهر حمام‌های خوب ساخته می‌شود، به گمانم این حمام است.» پادشاه بسیار بخندید. وزیر گفت: «پادشاه دوبرابر باید سکه بدهند؛ چون این مرد نه فالوده دیده، نه حمام!»

موش و گربه - شیخ بهایی

بیچاره دزد

سراینده‌ای نزد راننده‌ای

فغان کرد از جور خونخواره دزد

که از نظم و نثرم دو گنجینه بود

ربود از سرایم ستمکاره دزد

بنالید مسکین که بیچاره من

بخندید دانا که بیچاره دزد

رهی معیری

قیمت پادشاهی

هارون از زاهدی پندی خواست. زاهد گفت: «اگر در بیابان از تشنگی رو به هلاک باشی، چه می‌کنی؟» هارون گفت: «نیمی از سلطنتم را می‎‌‎‌دهم تا آب بگیرم.» گفت: «اگر هنگام نوشیدن، آب در گلویت گیر کند چه؟» هارون گفت: «نیم دیگر را می‌دهم به کسی که مداوایم کند.» زاهد گفت: «پس این بزرگی و سلطنت چه ارزشی دارد که قدر و قیمت آن به اندازه‌ی یک قدح آب است؟»

کنزالحکمه - مجد خوافی

 

CAPTCHA Image