داستان/ از شنبه تا سه‌ شنبه

نویسنده


- تو چی می‌خوری؟

بابک پرسید. به مِنو نگاه کردم.

- فرقی نداره. فقط زود باش که مامانم متوجه نشه، دیر شده!

پسری که هم‌سن و سال من و بابک بود، تندتند میز کناری را تمیز می‌کرد. لباس فرم قرمز پوشیده بود.

به بابک گفتم: «خوش به حالش. دلم می‌خواست این‌جا کار کنم. هر روز سیب‌زمینی سرخ‌کرده و ناگت و پیتزا بخورم. هر چی هم از اینا بخورم سیر نمی‌شم پسر!»

پرسیدم: «به نظرت چند سال اینجاس که این‌قدر تندتند کار می‌کنه؟»

شانه‌هایش را بالا انداخت: «نمی‌دونم، به من چه!»

***

مامان با تلفن حرف می‌زد. رفتم توی اتاقم. خوب شد حواسش به من نبود. برای شام صدایم زد. جایی برای خوردن نداشتم. گفتم:‌ »مامان تو که می‌دونی از پیاز متنفرم! چرا توی این پُر پیاز داغه؟» نگاهم کرد.

- این‌دفعه هم بخور برای بعد نمی‌ریزم!

دومین بشقاب را پر کرد.

سریع از کنار میز بلند شدم، گفتم: «دستت درد نکنه مامان!» رفتم توی اتاقم تا در مورد ثبت‌نام حرفی نزند.

مامان بلندتر گفت: «آقای کیان با شما نبودم؟ گفتم کتابخونه ثبت‌نام کردی؟»

خودم را به نشنیدن زدم. روی تخت دراز کشیدم. مامان آمد برق را روشن کرد. بلند شدم و نشستم. گفتم: «مامان من که فرار نکردم. فردا برات می‌گم! منو به تخت ببند که فرار نکنم با ده‌هزار تومان برم...»

- خوشمزگی نکن! پول کو؟ پیش بابات نگفتم اصلاً پیاز نداشتیم بریزم توی غذا که تو ایراد گرفتی تاس کباب پرِ پیاز داغه! کارت ثبت‌نامت کو؟

چاره‌ای نداشتم. بلند شدم و نشستم.

- مامان‌جان پولم گم شد!

ته جیبم را سوراخ کرده بودم. درآوردم نشانش دادم. دست‌هایش را زده بود زیر بغلش:

- جدی؟ این‌دفعه هم گم کردی؟ پس چرا از عصر که اومدی چیزی نگفتی؟

راست می‌گفت. چه اشتباهی کردم! باید با عجله می‌آمدم. الکی همه‌ جا را به هم می‌ریختم. داد و بیداد می‌کردم تا باور کند. رفت جلو در وایستاد.

- شرمنده! نه! این‌دفعه مثل همیشه نیست. سریع بگو چه کار کردی؟ چیزی خوردی؟

یواش گفتم: «خُب بابا، خسیس! مردم مامان دارن، ما هم مامان داریم. گشنه بودم رفتم ساندویچی!»

- بلند بگو! مردم پسر دارن، منم پسر دارم. بله! ناهار که من دو تا بشقاب لازانیا نخوردم! شما بودی! حق داشتی گشنه باشی!

خدا را شکر! همه چیز داشت تمام می‌شد. بالش را بغل کردم. رفت بیرون. کره‌ی زمین بالای تختم را برداشتم. به قاره‌ها نگاه می‌کردم که مامان برگشت.

- کیان! فردا با هم می‌ریم جایی که ساندویچ خوردی!

کره‌ی زمین از دستم افتاد.

- برای چی؟ به خدا آبروم می‌ره! من اون‌جا یه عالمه سیب‌زمینی و پیتزا و کوفت و زهرمار خوردم. می‌خوای بیای پولو پس بگیری؟

مامان بلندتر گفت: «کیان، آدرس! پرسیدم کجا رفتی؟»

چاره‌ای نداشتم. بد شد. می‌خواست برود و آبروی من را ببرد! آدم هم این‌قدر خسیس!

***

ساعت 5 رفتیم پیتزا دولُپی! توی راه هر چه التماسش کردم که آبروی من را نبرد و نرویم، نشد که نشد.

- تقصیر خودت بود. دفعه‌ی قبل گفتم اگه بازم ولخرجی کنی، باید تنبیه بشی! من که بهت پول توجیبی می‌دم.

کوچه‌ها خلوت و گرم بود.

به ساندویچ‌فروشی رسیدیم. نرفتم داخل. مامان خودش رفت. همان صاحب مغازه و همان پسر و یک کارگر دیگر هم بودند. یک خانم نشسته بود و همبرگر می‌خورد. ده دقیقه‌ای می‌شد که مامان داخل مغازه بود. گفتم بروم توی مغازه. حتماً می‌خواست بپرسد چه‌قدر پول ساندویچ و پیتزا و... داده‌ام.

رفتم داخل. سلام کردم. آقایی که صاحب آن‌جا بود با من دست داد. آن پسر هم بود. فقط نگاه می‌کرد. همان لباس قرمزش را پوشیده بود. مامان گفت: «آقای دادوند، پسرم، کیان. گفتم که خیلی دوست داره توی پیتزافروشی کار کنه! اگه لطف کنید چند روزی شاگرد شما باشه، ممنون می‌شم. در ضمن دست‌مزد هم نمی‌خواد.»

خجالت کشیدم. کف دست‌هایم عرق کرده بود. یعنی من باید شاگرد آن‌جا می‌شدم! آقای دادوند گفت که از شنبه ساعت 4 تا 9 شب بروم آن‌جا، البته آزمایشی تا روز سه‌شنبه؛ و اگر موافق بودیم و کارها خوب پیش می‌رفت، باید مامان یا بابا دوباره می‌آمدند.

از مغازه زدیم بیرون. پرسیدم:

- برای چی نگفتی می‌خوای این کار رو بکنی؟ آبرومو بردی؛ خوب شد؟

صدای پاشنه‌های کفش مامان روی موزاییک‌های پیاده‌رو، اعصابم را خرد می‌کرد.

جواب داد: «تابستون! شما هم بیکاری، این آقا هم مرد خوبی بود. یه تجربه‌س، مگه نه؟»

***

شنبه بود. قهر کردم. ناهار نخوردم. دلم ضعف می‌رفت. آماده شدم و رفتم سر کار. آن پسر نبود. تا زمانی که من آن‌جا بودم، عصرها نمی‌آمد.

توی پیتزافروشی کسی نبود. هوا گرم بود. آقای دادوند گفت که روی میزها را دستمال بکشم. لباس همان پسر را پوشیدم. از ساعت 6 به بعد مغازه هی شلوغ و شلوغ‌تر شد. دلم می‌خواست یکی از مشتری‌ها بودم. می‌نشستم و همان پسر برایم سفارشم را می‌آورد.

ساعت 8 بود که بوی قورمه‌سبزی پیچید. غذای آقای دادوند بود. از فست‌فودها نمی‌خورد. خسته شدم. چند تا پسر بزرگ هم آمدند. به من گفتند: «هی بچه! سفارش ما چی شد؟» نزدیک بود باهاشان دعوایم شود. آقای دادوند آمد و مرا برد پیش خودش. مامان ساعت 9 آمد دنبالم.

***

یک‌شنبه تا ساعت 10 صبح خواب بودم. یادم افتاد که باید سر کار بروم. ناراحت شدم. بابک دوست داشت بیاید پیشم. به آقای دادوند گفتم. اجازه داد. ساعت 3 و نیم بابک هم آمد. توی راه گفت: «پسر، به آرزوت رسیدی! شاگرد پیتزافروشی هم شدی!»

از تعریف‌هایش خوشم آمد. بابک یک گوشه‌ای نشست. من سفارش‌ها را روی میزها می‌گذاشتم. ظرف‌های خالی را برمی‌داشتم. دوست داشتم مثل همان پسر شاگرد پیتزافروشی با مهارت کار کنم. شانس بدم یکی از شیشه‌های دلستر از دستم افتاد و شکست. خجالت کشیدم. بیش‌تر از همه از بابک خجالت کشیدم. فکر می‌کرد دست و پا چلفتی‌ام. ساعت 9، آقای دادوند دو تا همبرگر به ما داد. توی راه همه را خوردیم. چه‌قدر چسبید.

***

دلم می‌خواست روز دوشنبه مرخصی بگیرم. مامان اجازه نداد. تا ساعت 7 همه‌چیز خوب بود؛ ولی ساعت 7 یک خانواده آمدند. دو تا پسر دوقلو هم‌سن من داشتند. تولدشان بود. آمده بودند آن‌جا جشن بگیرند. شبیه هم بودند. پیش آن‌ها خجالت می‌کشیدم روی میزها را هی تمیز کنم. هی دوتایی نگاهم می‌کردند. کیک تولد هم آورده بودند. طرف‌شان نمی‌رفتم. دوست داشتم زودتر مهمانی‌شان تمام شود. وقتی می‌رفتند یکی از آن دو پسر هنوز هم نگاهم می‌کرد.

***

روز سه‌شنبه آخرین روز کار آزمایشی و تنبیهی‌ام بود. خدا را شکر کردم. دوست داشتم توی فست‌فودی‌ها، پیتزا و ساندویچ سفارش بدهم و بخورم، نه این که کار کنم! ساعت 4 بود.

لباسم را عوض کردم. یک آقا و خانم نشسته بودند. یواش حرف می‌زدند. منتظر سفارش‌شان بودند. شاید اگر دیر نمی‌آمدم، دلم برای آن‌جا تنگ می‌شد. آقای دادوند مرد خوبی بود. آقارسول هم پسر خوبی بود. سفارش‌ها را آماده می‌کرد. اصلاً با کسی حرف نمی‌زد.

سفارش آن خانم و آقا را روی میزشان گذاشتم. داشتند دعوا می‌کردند. تا شب مشتری‌ها می‌آمدند و می‌رفتند. دوست داشتم فکر کنم جای آن‌ها هستم. ساعت 9 شد. مامان آمد دنبالم. آقای دادوند از من خیلی تعریف کرد. گفت حتماً خوب درس بخوانم. بعد یک پاکت داد به من. قبول نمی‌کردم، ولی گفت برای جبران زحمت‌های زیادم در این چند روز است.

خوشحال شدم. پرسید: «دوست داری بازم بیایی این‌جا کار کنی؟»

گفتم: «باید فکر کنم. شاید بازم بیام کمک‌تون.»

توی راه پاکت را باز کردم. 40 هزار تومان پول بود. مامان بهم چشمکی زد و پرسید: «می‌خوای باهاش چه‌کار کنی آقاکیان؟» ساکت بودم. جواب ندادم. خیلی فکرها توی سرم بود؛ خیلی، خیلی...

 

CAPTCHA Image