گزیده/ دهکده پر ملال

نویسنده


در ده، حمام از سحر تا ساعت 8 مردانه است. از 8 صبح تا 4 بعدازظهر زنانه. حالا تقریباً ساعت 30/9 دقیقه بود. مردم همه خبر شده بودند. آمده بودند دم قلعه. صابری با بقچه‌اش آماده بود. زن حمامی را فرستادند که زن‌ها را از حمام بیرون کند. زن‌ها با اکراه از حمام بیرون می‌آمدند. بیش‌تر به صابری فحش می‌دادند. روی پشت‌بام‌ها پر از آدم بود. مش‌رزاق، درویش‌رزاق هم آماده بودند. جمعیت پشت سرشان راه افتادند ساکت. کسی چیزی نمی‌گفت. مثل این که از سر مجلس سوگواری عزیزی برمی‌گشتند. اول صابری و پشت سرش رزاق و پسرهایش توی حمام رفتند. جمعیت بیرون منتظر نشستند. آفتاب اسفندماه روی پوست اثر می‌گذاشت. بیست دقیقه‌ای طول کشید که بیرون آمدند. مردم خیره شده بودند به صابری، کفنی پوشیده بود؛ خشک، مثل مرده راه می‌رفت. قرآن دست کدخدا بود و جلو راه می‌رفت. بچه‌‌ها هو می‌زدند. جمعیت مثل قطار آهسته آهسته به حرکت درآمد. گرد و خاک شده بود. باز هم کسی چیزی نمی‌گفت. رزاق پیرتر می‌نمود با آن قد فسقلی‌اش؛ نصف آدم بود، ولی پسرهایش رشید، یک سر و گردن از خودش بلندتر و سینه ستبر. توی مسجد جلوتر پر شده بود از جمعیت، بزرگ و کوچک، زن‌ها بیرون مسجد ایستادند. صابری جلو محراب زانو زد. اطراف مسجد پر از سفیدار بود و بی‌برگ، ولی دو سیب کنار باغچه بفهمی نفهمی تج زده بودند. صابری گفت صلواتی بفرستید. مردم صلوات فرستادند. قرآن را لای حوله‌ی سفیدی پیچیده بودند و گذاشته بودند رو پایه‌ی منبر.

صابری گفت: «قسم خوردن من یه شرطی داره!»

مردم ساکت شدند. کدخدا گفت: «چه شرطی؟»

- هیچی، هر چی من گفتم باید بلند بلند بگن!

رزاق نمی‌توانست مخالفت کند. قبول کرد. صابری قرآن را برداشت و بوسید، به پیشانی‌اش گذاشت، بعد روی دست بلندش کرد و گفت: «خدا... به این قرآن که خودت به سینه‌ی محمد نازل کردی من اصلاً پول رزاق را نه برداشتم و نه اطلاعی دارم و نه دخترم روحش اطلاع داره، اگه دروغ می‌گم خودت قرآن اختیار بچه‌ام و عیال‌مو و خودمو داری.»

بعد قرآن را دست رزاق داد و گفت: «هر چی می‌گم بگو!»

جمعیت سراپا گوش بودند.

صابری گفت: «ای قرآن!»

رزاق گفت: «ای قرآن!»

-که کلام خدان

-که کلام خدان!

-حضم جوونی بچه‌هام بشه!

رزاق از جایش تکان خورد. آشکارا می‌لرزید. دانه‌های درشت عرق مانند شبنم صبحگاهی بر دشت کوچک پیشانی‌اش می‌درخشید. نگاه اطراف کرد، جمعیت با نگاه‌های سمج‌شان تن و بدنش را سوراخ می‌کردند.

- خ... خ خصم جوونی بچه‌هام بشه.

- که دویست تومن پول منو.

- که دویست تومن پول منو.

- یا صابری یا دخترش دزدیده.

- یا صابری یا دخترش دزدیده.

رزاق زیر عرق، جایش را به پسرهایش داد. صابری گفت: «بگید که ما به چشم خودمون دیدیم که مهتاب دختر صابری پول ما رو برداشت.» آن‌ها عین جمله را تکرار کردند. صابری دست برد زیر ردای سفید، از جیبش دسته‌ای پول درآورد، دویست تومان جلو جمعیت شمرد و دور سرش گرداند و به رزاق داد. رزاق پول را گرفت. تب جمعیت فروکش کرد. خورشید آمده بود وسط میدان، جمعیت متفرق شد. صابری سرافکنده و خوار از بین جمعیت رد می‌شد. فکر می‌کرد که مردم خیال می‌کنند او پول را برداشته، سرش گیج خورده، دلش آشوب کرد، حالش به هم خورد. همهمه در جمعیت درگرفت. بعضی‌ها می‌گفتند که قرآن کار خودش را کرد.

                                                                ***

رزاق با پسرهایش وارد خانه شدند. در را پشت سرش کلون کرد. به زنش گفت: «دیدی آخر گرفتم؟» زن هراسان رزاق را کنار کشید. سر در گوشش برد و با آهنگی که فقط رزاق و خدا می‌توانستند بشنوند، گفت:

- من، من که پولو پیدا کردم.

- کجا بود؟

- زیر گلیم.

- ضعیفه، خودت گفتی که با چشم خودم دیدم که مهتاب برد.

- بچه‌هاتم گفتن!

- حالا چه کار کنیم؟

- اگر بروز بدیم دیگه آبرو و حیثیتی برامون نمی‌مونه.

رزاق چند دقیقه‌ای فکر کرد و بعد گفت: «نگاه کن، نذار بچه‌ها بفهمن! دویست تومنم دویست تومنه!»

                                                                ***

صابری تمام روز را در خانه ماند. دخترش آرد برد خانه‌ی همسایه و برایش نان کردند. فکر مثل کنه گرفته بودش، حالت به‌خصوصی داشت، نمی‌توانست افکارش را متمرکز کند. رشته‌ی افکارش پاره می‌شد و یأس و ناامیدی روحش را می‌گرفت. بیش‌تر از همه غم بی‌کسی آزارش می‌داد که بد دردیست مخصوصاً درد غریبی. کم کم کینه در وجودش بیدار می‌شد. نسبت به مردم! به مردمی که با چشمان دریده نگاهش می‌کردند، به مردمی که خونسرد به بدبختی‌اش می‌نگریستند. به مردمی که برای این به او ظلم می‌کردند که غریب بود، به مردمی که اگر به او ظلم نمی‌کردند ساکت بودند و همین سکوت در برابر ظلم بزرگ‌ترین پستی است. بی‌کس و تنها بود. شب تب گرفتش. هذیان می‌گفت، می‌ترسید و حالا دیگر نوبت مهتاب دختر هشت‌ساله‌اش بود که پرستاریش کند.

صابری اصولاً مریض بود، خودش می‌دانست. مرضش خلاف تمام مرض‌های دیگر بود. ظلم زیاده از حد را نمی‌توانست تحمل کند. از زادگاهش به خاطر همین اخلاق تبعیدش کرده بودند. به اسم اخلالگر شاید هم کمی دیوانگی! و حالا هم همین حالت‌ها سرش می‌آمد، نمی‌توانست خودش را راضی کند که ناحق دویست تومان پول از او بگیرند. عقیده داشت که صاحب قرآن هر کس که هست پولش را می‌گیرد.

شب آهسته جریان داشت. صابری توی رختخواب افتاده بود. عرق نشسته بود، حالت تب و لرز داشت. دختر گلیم و لحاف رویش انداخته بود. در همین موقع صداهایی گوشش را آزاد داد. خانه را سنگ‌باران می‌کردند. شیشه‌ها خرد شد. دختر وحشت‌زده خودش را به پدرش چسباند. شیشه‌ها پول پول شده و توی رختخواب ریخته شده بود. سه – چهار جای پای صابری خونین و مالین شده بود. صابری بلند شد. تمام دردهایش از یادش رفته بود. آمد بیرون مانند ببری درنده و خشمگین بود. اشباح سیاه در تاریکی ایستاده بودند. تمام بچه‌های دهکده بودند.

یکی بلند فریاد کشید: «فردا باید اثاثت را جمع کنی و از این ده بری، تو دزدی، ما نمی‌خواهیم تو ده‌مون دزد باشه.»

از کتاب دهکده‌ی پرملال، نوشته‌ی امین فقیری، نشر قصه، چشمه، چاپ اول، 1383

CAPTCHA Image