داستانک

نویسنده


بوته‌ی سرخ

نسیم صبح که وزید، درخت صنوبر چشم‌هایش را باز کرد و شاخه‌هایش را به دست باد داد. در همین لحظه چشمش به بوته‌ی سرخ کوچک توی باغچه افتاد. فریاد زد: «آهای کوچولو! تو این‌جا چه‌کار می‌کنی؟»

بوته‌ی سرخ خمیازه‌ای کشید و دور و برش را نگاه کرد تا ببیند صدا از کجا می‌آید؛ اما چیزی ندید. درخت صنوبر گفت: «من این‌جا هستم! درست بالای سرت. این‌جا!»

بوته‌ی سرخ برگ‌های تیغ‌تیغی‌اش را سایبان چشم‌هایش کرد: «سلام، شما بودید که مرا صدا کردید؟»

- آره، من بودم. پرسیدم این‌جا چه‌کاری می‌کنی؟

- خب من... راستش من... این‌جا خانه‌ی من است. خانه‌ی جدید من، و من قرار است این‌جا زندگی کنم!

- چی... تو... قرار است این‌جا زندگی کنی. آن هم کنار من...!

درخت صنوبر زد زیر خنده و آن‌قدر خندید و خندید که چندتایی از برگ‌هاش کنده شد. بوته‌ی سرخ که از خجالت، برگ‌هایش را جمع کرده بود، با صدای آرامی گفت: «آره، مگر اشکالی دارد؟»

درخت صنوبر گنجشک کوچکی را که روی شاخه‌اش نشسته بود، تاب داد: «ببین کوچولو، اگر من جای تو بودم، هر چه زودتر جُل و پلاسم را جمع می‌کردم و از این‌جا می‌رفتم. آخر تو آن‌قدر کوچولویی که، با بودن من هیچ کس تو را نمی‌بیند. انگار نه انگار که اصلاً وجود داری و این خیلی بد است که، کسی باشد، اما دیده نشود.»

بوته‌ی سرخ دلش گرفت. خودش را زیر سایه‌ی دیوار کشید و زیر لب گفت: «درخت صنوبر راست می‌گوید. هیچ کس مرا نمی‌بیند. وقتی هم که کسی دیده نشود، یعنی وجود ندارد؛ اما من وجود دارم و دلم می‌خواهد که دیده شوم.»

قاصدکی که همراه نسیم از آن اطراف می‌گذشت، حرف‌های او را شنید. چرخی زد، نشست روی برگ بوته‌ی سرخ و گفت: «چی شده؟ چرا ناراحتی؟ چرا خودت را زیر سایه‌ی دیوار قایم کرده‌ای؟»

بوته‌ی سرخ گفت: «حق با درخت صنوبر است. هیچ کس مرا نمی‌بیند. آخر من آن‌قدر کوچک هستم که انگار اصلاً وجود ندارم.»

قاصدک صورت غمگین بوته‌ی سرخ را نوازش کرد: «اصلاً هم این‌طور نیست. دیدن به بزرگ بودن نیست. خیلی وقت‌ها توی زندگی اتفاق‌هایی می‌افتد که باعث می‌شود، چیزهای کوچولویی دیده می‌شوند، اما چیزهای بزرگ دیده نشوند.»

بوته‌ی سرخ آهی کشید: «آخر مگر ممکن است؟»

قاصدک چرخی زد و آرام درِ گوش او گفت: «گوش کن، نمی‌شنوی؟ صدای آن اتفاق را می‌گویم. اتفاقی را که در درونت می‌افتد.»

فردای آن روز، بوته‌ی سرخ با صدایی از خواب بیدار شد.

- آن‌جا را نگاه کنید! آن غنچه‌ی کوچولو را؛ همان که زیر درخت صنوبر است.

اتفاق افتاده بود. بوته‌ی سرخ، گل داده بود.

آرزوهای کفشی

یک جفت کفش توی جاکفشی به هم تکیه داده‌اند. آخر از صبح همه‌اش توی راه بوده‌اند. با هم از کوچه‌ها، خیابان‌ها، از کنار مغازه‌ها گذشته‌اند. با هم رفته‌اند، با هم آمده‌اند. توی برف، توی باران و توی سرما با هم لرزیده‌اند. در سربالایی‌ها و سرپایینی‌ها کنار هم بوده‌اند و حالا شب توی جاکفشی کنار هم نشسته‌اند، تا با هم خستگی به در کنند. از خاطرات روزهایی که با هم بوده‌اند، برای هم بگویند، در حالی که چشم به طلوع آفتاب دوخته‌اند.

این جفت کفش برعکس ما آدم‌ها، عادت به قهر کردن و دور بودن از هم ندارند. آن‌ها تمام آرزوی‌شان این است که کنار هم باشند.

تنهای تنها

برگ، چشم‌هایش را باز کرد. یک شکوفه در کنار خود دید. با خوش‌حالی شکوفه را نگاه کرد. شکوفه در خواب عمیقی فرو رفته بود. برگ کنار او نشست و نگاهش کرد. نگاه کرد و نگاه کرد و نگاه کرد. تا این ‌که شکوفه از خواب بیدار شد. از آن روز به بعد شکوفه‌ی سیب و برگ با هم دوست شدند. آن‌ها شب‌ها و روزها کنار هم بودند. با هم منتظر آفتاب می‌ماندند. با هم به خورشید سلام می‌کردند. با هم آب می‌خوردند. با هم تاب می‌خوردند. تا این‌ که بزرگ و بزرگ‌تر شدند. برگ بزرگ شد و سبز و شکوفه،‌ قرمز. یک روز تابستان، دستی آمد و سیب را از درخت چید و با خود برد. آن‌گاه برگ تنها ماند؛ تنهای تنها. برگ از تنهایی دلش گرفت. زرد شد، قهوه‌ای شد و بعد سرخ. برگ خوش‌حال بود. چون می‌دانست سرخ شدن علامت خوبی است؛ علامت چیده شدن؛ مانند سیب. برگ با این امید روزها و شب‌ها انتظار کشید؛ اما هیچ دستی او را نچید. تا این ‌که یک روز باد آمد و او را با خود برد.

 

CAPTCHA Image