چهارده برگ از زندگی...

نویسنده


کتاب زندگانی شهید محراب آیت‌الله سیدعلی قاضی‌طباطبایی

(به مناسبت 11آبان،سالروز شهادت ایشان)

1. سخن امروز آقا بوی خداحافظی و حلالیت‌طلبی می‌دهد؛ چرا که قرار است تا ساعتی دیگر جهت سفر تبعید راهی عراق شود.

مردم که از این تصمیم رژیم باخبر می‌شوند دست از کار می‌کشند و به صورت خودجوش جلو ساختمان استانداری آذربایجان گرد هم می‌آیند. سخن آن‌ها این است که یا باید حکم تبعید لغو شود و یا بایستی به ده‌ها هزار دوستدار آیت‌الله که این‌جا جمع شده‌اند نیز اجازه داده شود همراهش به عراق بروند!

استاندار چاره‌ای نمی‌بیند جز آن که به اجتماع‌کنندگان قول بدهد مانع از تبعید آقا خواهد شد.

2. مأموران شهربانی شبانه به خانه‌ی آیت‌الله می‌ریزند، او را دستگیر می‌کنند و به تهران انتقال می‌دهند تا پیش از تبعید در دادگاهی نظامی محاکمه شود.

وارد دادگاه که می‌شود بی‌اعتنا به ابهت افسران عالی‌رتبه‌ای که با درجه و یراق برای محاکمه‌اش گرد آمده‌اند، روی صندلی مخصوص متهم می‌نشیند و اندکی بعد که اجازه‌ی صحبت می‌یابد،  می‌پرسد: «آیا در قانون اساسی، آزادی فردی مطرح نیست؟ چرا مرا شبانه، بدون عبا و عمامه و کفش از منزلم دزدیدید و به این‌جا آوردید؟...»

صحبت‌های منطقی آقا همه را به تعجب وامی‌دارد. بعضی‌ها درِگوشی با هم می‌گویند: «پس خمینی آذربایجان که می‌گویند این است؟»

3. در بازداشتگاه با جوانی که علاقه‌ای به دین و روحانیت ندارد هم‌نشین می‌شود. نیمه‌شب در سردی محل، عبایش را آرام روی او –که گوشه‌ی اتاق خوابیده است- می‌کشد و خود به تهجد شبانه‌اش می‌پردازد. همین برخورد پدرانه و صادقانه موجبات هدایت جوان و علاقه‌مندی‌اش به علما را فراهم می‌آورد. 

4. آقا قرار است برای سخنرانی تشریف بیاورند. چند نفر که در بالای مسجد نشسته‌اند تصمیم دارند موقع ورود وی جلو پایش بلند نشوند تا به او بی‌احترامی کرده باشند.

چند لحظه بعد که آقا وارد می‌شود کسی برای سلامتی امام زمان صلوات می‌فرستد. مردم هم به احترام اسم حضرت و هم جلو پای آیت‌الله از جای برمی‌خیزند.

در این میان آن چند نفر هم مجبور می‌شوند به خاطر متهم نشدن به بی‌احترامی به اسم حضرت از جای‌شان برخیزند!

5. چند وقتی است که آیت‌الله در شهری کویری دوره‌ی تبعید خود را می‌گذراند. محبت مردم به او وصف‌ناپذیر است؛ اما امان از دست مأمور بی‌ادبی که هر روز با کفش از پنجره به داخل اتاق و روی زیرانداز و سجاده‌اش می‌پرد و با گستاخی تمام از او می‌خواهد برگه‌ی حضور و غیاب مخصوص تبعیدی‌ها را امضا کند.

نصیحت‌های پدرانه‌اش مؤثر نمی‌افتد تا این که بالأخره با کتاب قطور و سنگینی که در دست دارد پس‌گردنی محکمی به وی می‌زند و به حالت تشر می‌گوید: «مگر نگفتم مؤدب باش؟» 

مأمور خیره‌سر، وحشت‌زده و ناباورانه اتاق را ترک می‌کند و از فردا با رفتاری متفاوت خدمت آقا می‌رسد.

6. تظاهرات مردم انقلابی تبریز علیه دولت بختیار سه ساعت به درازا می‌کشد و در تمام این مدت آیت‌الله پابه‌پای شرکت‌کنندگان راه می‌رود.

در پایان یکی از آشنایان جلو می‌آید و می‌پرسد: «آقا از این همه پیاده‌روی خسته نشدید؟»

لبخندی می‌زند و می‌گوید: «نه فرزندم، مگر کار برای خدا خستگی می‌آورد؟»

7. سخنرانی‌های آتشین و روشنگرانه‌ی آقا مسؤولان امنیتی شهر را به وحشت می‌اندازد، به همین خاطر دستور ممنوع‌المنبر بودنش را از تهران می‌گیرند و خدمتش می‌آورند.

واکنش آقا جالب است. از فردای آن روز به جای آن که روی منبر برود کنار منبر می‌نشیند و همان جا سخنرانی‌‌اش را ایراد می‌کند!

8. آقا آرام و قرار ندارد. از وقتی شنیده که بعضی از خانواده‌ها به دلیل اعتصاب کارگران و کسبه‌ی بازار توان تهیه‌ی آذوقه‌ی خود را ندارند، یک جا بند نشده است.

ساعتی نمی‌گذرد که اطلاعیه‌ای را در این زمینه صادر می‌کند تا کمک‌های مردمی در مسجد حاجی‌غفار تبریز جمع و بین نیازمندان توزیع شود.

این گونه است که سیل کمک‌ها از شهرها و روستاهای اطراف به مسجد مورد اشاره سرازیر می‌شود. مردم ندای آقا را لبیک دوباره‌ای گفته‌اند.

9. خانه‌ی آقا محاصره است. با خود فکر می‌کنند که چطور می‌توانند خود را به آن‌جا برسانند. یک‌دفعه یکی از آن‌ها نقشه‌ای به ذهنش می‌رسد. فوری می‌رود چهار تا سنگک می‌گیرد و می‌آورد، یکی را برای خودش نگه می‌دارد و سه تای بعدی را به رفقایش می‌دهد، بعد به اتفاق هم راهی کوچه‌ای می‌شوند که خانه‌ی آقا در آن است.

در این میان نیروهای امنیتی به خیال این که این چهار نفر از اهالی همین کوچه هستند جلوی‌شان را نمی‌گیرند.

آقا از شنیدن این ماجرا کلی می‌خندند.

10. آش ولیمه‌ی کربلا روی دیگ است. مهمان‌ها هم در حال آمدن هستند. میزبان به خیال این که آقا دیر تشریف می‌آورد از پیرمردی پرهیزکار می‌خواهد امام جماعت شود.

لحظه‌ای بعد آیت‌الله از راه می‌رسد و مثل یک فرد عادی به وی اقتدا می‌کند.

11. همه حس می‌کنند تواضع و فروتنی آقا با پیروزی انقلاب بیش‌تر شده است. کنار رفتن او به نفع دیگران برای نامزدی مجلس خبرگان رهبری گواه این مطلب است.

12. آقا از سر صبح که شنیده سیدی از روی تنگ‌دستی نیمی از مغازه‌اش را پرده کشیده و خانواده‌اش را در آن جای داده، سخت غمگین است.

اندوه او موقعی برطرف می‌شود که چند نفر نیکوکار به دعوت او بانی خیر می‌شوند و شب نشده خانه‌ای برای او خریداری می‌کنند.

13. مردی که خود سال‌ها دست نیازمندان را گرفته حالا خودش ورشکست شده است. آقا که باخبر می‌شود آبرویش را در میان می‌گذارد و برایش از طلبکارها یک سال مهلت می‌گیرد.

این فرصت برای کمر راست کردن او کافی است.

14. منافقان که چشم دیدن آیت‌الله و جایگاه مردمی‌اش را ندارند در اقدامی تروریستی او را موقع برگشتن از نماز جماعت مغرب و عشا هدف گلوله قرار می‌دهند. آخرین جمله‌ای که از او خطاب به یکی از همراهانش شنیده می‌شود، این است: «تیر به من خورده، سرت را پایین بیاور که یک وقت به شما نخورد.»

CAPTCHA Image