قصه‌های خلیج فارس/ جزیره‌ی میرمهنا

نویسنده


جزیره‌ی میرمُهَنّا از جزیره‌های غیرمسکونی ایران در خلیج‌فارس است. میرمهنا نام یکی از دریانوردان دلاور ایرانی است که به استعمارگران هلندی در خلیج‌فارس حمله می‌کرد. انگور و انجیر این جزیره از قدیم معروف بوده است. درخت کُنار بزرگ و تناوری به نام کُنار میرمهنا در این جزیره وجود دارد. گنبدی موسوم به قدمگاه امیرالمؤمنین(ع) نیز در این جزیره قرار دارد.

میرمهنا

مهناز به قطب‌نما نگاه کرد. می‌دانستم از آن سر درنمی‌آورد. فقط ادای آدم‌هایی را که می‌فهمند، درمی‌آورد. خدیجه هنوز لبه‌ی قایق ایستاده بود و به دور و برمان نگاه می‌کرد. من که ناراحت بودم به خدیجه گفتم: «ببین چه کاری می‌کنی؟»

نگذاشت حرفم تمام شود فوری گفت: «می‌خواستی نیایی... زوری که نیامدی. تو می‌گفتی هر روز با ننه‌ام می‌آیم ماهیگیری... آن وقت من راه را بدانم؟»

مهناز قطب‌نما را گوشه‌ای انداخت و از صدای خوردن آن به تنه‌ی چوبی قایق، خدیجه سر چرخاند طرف او. با سرزنش به مهناز نگاه کرد: «نمی‌توانی کاری را درست انجام بدهی... پس کار را خراب‌تر نکن.»

قطب‌نما را از کف قایق برداشت و در جیب پیراهنش گذاشت. پارو را برداشت و گفت: «به آن سمت می‌رویم... می‌خواهم به مهمان‌های غرغروی‌مان جزیره را نشان دهیم.»

مهناز پرید وسط حرفش: « ما را ببر خانه، جزیره دیدن پیش‌کش‌مان.»

من هم با نظر او موافق بودم. وقتی به آب نگاه می‌کردم یادم می‌افتاد که شنا بلد نیستم؛ و اگر بیفتم توی آب مثل یک تکه سنگ سریع می‌روم زیر آب. برای همین با حالتی که بیش‌تر شبیه خواهش باشد تا دستور، به خدیجه گفتم: «برویم خانه... مادرهای‌مان نگران می‌شوند.»

خدیجه در جوابم خنده‌ی بلندی کرد و بریده بریده گفت: «دخترهای این‌جا توی طوفان دریایی هم گیر کنند، نمی‌گویند مامانم را می‌خواهم.»

به مهناز خیره شدم. با چشم و ابرو حالی‌اش می‌کردم که نرم با خدیجه صحبت کند. مهناز کنار خدیجه نشست. خواست یکی از پاروها را که هنوز کف قایق بود، بردارد، اما نتوانست: «چه‌قدر سنگین است.»

پشیمان شد. پارو را به حال خود گذاشت: «اگر بگویم من هم مثل سمیرا دوست دارم بروم خانه راضی می‌شود.»

خدیجه دستش را سایه‌بان چشم‌هایش کرد و بدون آن که به مهناز یا من نگاه کند، گفت: «باشه... اما من باید این زنبیل را پر از انگور و انجیرهای جزیره کنم.»

تند و تند پارو را در آب تکان داد. قایق آرام به راه افتاد. مهناز عینک آفتابی‌اش را زد و من کمی کرم ضدآفتاب روی دماغم زدم: «می‌خواهی بزنی؟»

خدیجه نه جواب داد و نه نگاهم کرد. حق دارد ناراحت باشد. توی خانه من و مهناز التماسش کردیم که ما را ببرد جزیره‌ی میرمهنا... اما حالا پشیمان شده‌ایم. همه‌اش تقصیر مهناز است. تا قایق‌مان از ساحل دور شد شروع کرد به غر زدن: «هوا گرم است، من از هوای شرجی بدم می‌آید، من زود دریازده می‌شوم.»

خدیجه بدون آن که نگاه‌مان کند گفت: «رسیدیم. من انگور و انجیر می‌چینم و زود می‌آیم. شما توی قایق بمانید.»

مهناز با پوزخند گفت: «باشه ناخدا.»

خودش به حرف خودش خندید و باز به افق خیره شد.

                                                             ***

خدیجه زنبیل حصیری را از توی قایق برداشت: «می‌رم و زود برمی‌گردم.»

مهناز که می‌خواست بگوید برایش مهم نیست، خودش را با لاک‌پشتی که نزدیک ساحل بود، سرگرم کرد. من برای لحظه‌ای ماندم چه کار کنم. اگر با مهناز می‌ماندم، باید غرغرهایش را گوش می‌کردم؛ و اگر با خدیجه می‌رفتم، حتماً توی این گرما باید کلی پیاده می‌رفتم. وقتی همراهش آمدیم فکر نمی‌کردم آمدن به جزیره این‌قدر سخت باشد.

خدیجه تند و تند رفت. برای لحظه‌ای عقلم را به کار انداختم. جزیره جایی نیست که هر روز بیایم. بعد از مدت‌ها از شهرمان آمده‌ایم خانه‌ی خدیجه. بابا همیشه قصه‌ی آمدنش را به جزیره می‌گفت؛ همراه عمو برای دیدن جزیره و خوردن انگور و انجیر. دنبال خدیجه دویدم. خدیجه به درختان انگور رسیده بود. همین که به او رسیدم تنم خیس عرق بود. نسیمی از سمت ساحل آمد و خنکم کرد. خدیجه داس کوچکی را از ته زنبیل حصیری برداشت: «می‌ماندی.»

گفتم: «خواستم بیایم تا جزیره را بهتر ببینم.»

خدیجه چند خوشه از درخت برید و در زنبیل گذاشت. پرسیدم: «وقتی مهنا هم این‌جا بوده این درختان هم بوده‌اند؟»

ابو می‌گوید: «از وقتی جزیره بود درختان هم بوده‌اند.»

- یعنی میرمهنا توی همین جزیره با هلندی‌ها جنگیده است؟

- آره... قدمگاه را ندیدی؟

یاد حرف مادر افتادم که می‌گفت: «یک بار قدمگاه را دیده است.»

-آن‌جا برویم؟

-اول میوه‌ها را بچینیم.

کمکش تند و تند چند خوشه چیدم. به سمت درختان انجیر رفت. دنبال ریسه شدم و بدون آن که بگوید چند انجیر چیدم.

-آن‌ها را نچین... هنوز نرسیده‌اند.

چند انجیر سبز و سفتی را که چیده بودم از زنبیل بیرون انداخت. به دستش نگاه کردم. از شاخه چند انجیر زردرنگ را چید و به آرامی روی انگورها گذاشت. مثل او انجیر چیدم. زنبیل پر شد. به سختی بلندش کردیم. خدیجه با لبخند گفت: «زنبیل را ببریم توی قایق و بعد برویم قدمگاه.»

انگار خیلی خوش‌حال بود که زود میوه‌ها را چیده‌ایم! با آن زنبیل پر، راه رفتن سخت بود. گرما بیش‌تر از قبل شده بود؛ اما خدیجه عین خیالش نبود. مثل قبل آرام و محکم قدم برمی‌داشت. به خاطر من چند بار زنبیل را زمین گذاشتیم تا نفسی تازه کنم. به قایق که رسیدم مهناز هنوز کنار لاک‌پشت نشسته بود و او را تشویق به رفتن می‌کرد: «برو... راه زیادی تا دریا نیست... برو تو حتماً می‌رسی.»

زنبیل را گوشه‌ی قایق گذاشتیم؛ حتی سر بلند نکرد ببیند ما چه کار می‌کنیم تا کمک‌مان کند. با عصبانیت به خدیجه گفتم: «برویم خانه، مثل همیشه دو لپی میوه‌ها را می‌خورد.»

خدیجه گفت: «برویم.»

بعد رو کرد به مهناز: «ما می‌خواهیم برویم جزیره را ببینیم.»

مهناز گفت: «می‌خواهم پیش او بمانم.»

با طعنه گفتم: «کاش با دوستت می‌رفتی دریا و کمی شنا کردن از او یاد می‌گرفتی!»

همراه خدیجه راه افتادم. خدیجه دوردست را نشان داد: «از آن سمت برویم زودتر می‌رسیم.»

صدای فریاد چند مرغ دریایی نگاه‌مان را به آسمان کشاند. بال‌های سفیدشان را باز کرده بودند و در میان آسمان با هم بازی می‌کردند.

- صبر کنید... صبر کنید!

صدای مهناز بود که از پشت سرمان می‌آمد. خدیجه گفت: «چه زود پشیمان شد.»

نفس‌زنان به ما رسید: «دو... دوستم ر... رفت... فکر کردم آن‌جا هم جانوری هست که با من دوست شود.»

بدون آن که حرفی بزنم به راه افتادم. خدیجه هم چیزی نگفت. شاید او هم به چیزی که من فکر می‌کردم، فکر می‌کرد. مهناز دلش نیامده، دیدن جزیره را از دست بدهد. دوست حیوان پیدا کردن بهانه بود.

CAPTCHA Image