نویسنده
کشمش پادار
دیوانهای از مغازهای کشمش و نخود خریده بود. کرم و موری چند در آن بود. دیوانه نخست حشرات را میخورد. گفتند: «چه میکنی؟» گفت: «نخست پاداران را میخورم تا فرار نکنند، بیپایان سر جای خود هستند.»
امثال و حکم - دهخدا
مردهی کهنه
شخصی به حال مرگ افتاد. وصیت کرد که در شهر پارچهای سفید و کهنه و پوسیده بطلبند و برای او کفن سازند. پرسیدند: «هدفت از این کار چیست؟» گفت: «تا چون نکیر و منکر بیایند، پندارند که من مردهی کهنه و پوسیدهام و مرا زحمت ندهند.»
رسالهی دلگشا – عبید زاکانی
پیرمرد کشتیگیر
پادشاهی به پیر خردمندی گفت: «اگر پیر نشده بودی، تو را شغلی میدادم و با تو مشورت میکردم.» پیر گفت: «اگر مرا برای کشتی گرفتن میخواهی، من کشتیگیر نیستم؛ ولی اگر عقل و خردمندی میخواهی، به حد کفایت دارم.»
محاضرات – راغب
میهمانی بخیل
مردی از بخیلی پرسید: «سبب چیست که مرا به سفرهی خویش نمیخوانی و میهمان نمیکنی؟» مرد بخیل گفت: «برای اینکه شنیدهام تو غذا را زود میجوی و سریع فرو میبری و هنوز لقمهای نخورده لقمهای دیگر آماده میکنی.» مرد گفت: «احمق! پس توقع داری برای یک بار هم که به سفرهی تو طعام میخورم میان هر دو لقمه دو رکعت نماز بکنم؟»
نهایهالادب – نویری
دزدی از باغ
یکی در باغ خود دزدی را دید که پشتهای پیاز بسته، گفت: «در این باغ چه کار داری؟» گفت: «بر راه میگذشتم، باد مرا در باغ انداخت.» گفت: «چرا پیاز برکندی؟» دزد گفت: «باد مرا میبرد که دست در بتهی پیاز میزد و از زمین کنده میشد.» گفت: «قبول، اما که آنها را جمع کرد و بست و به دست تو داد؟» دزد گفت: «وا... من نیز در این فکر بودم که تو آمدی.»
کلیله و دمنه – نصرالله منشی
مسافر حج
یکی با بُشر حافی مشورت میکرد که: «دوهزار درهم دارم و میخواهم به حج روم، رأی تو چیست؟» بُشر گفت: «حج میروی که در و دشت و بیابان و دیار تماشا کنی یا رضای حق تعالی میجویی؟» گفت: «رضای حق تعالی میجویم.» بُشر گفت: «اگر حج تو واجب نیست، پولها را به یتیمان ده.» گفت: «ولی رغبت من به حج بیشتر است.» بشر گفت: «پس معلوم شد درهمها را نه از راه درست به دست آوردی. مالی که از راه صواب به دست ناید در راه صواب به کار ناید.»
کیمیای سعادت – امام محمد غزالی
بخت برگشته
ز آدمی چونکه بخت برگردد
اسبش اندر طویله، خر گردد
گر به کوهی رود، بیارد سنگ
سنگ، نایاب چون گهر گردد
سعدی
خر گمکرده
مردی خرش را گم کرد و هر چه گشت نیافت. از مردم پرسید: «پارساترین مرد کیست؟» گفتند: «ابوالحسن.» نزد او رفت و اصرار و داد و فریاد که تو خر مرا بردهای. ابوالحسن درماند، دست برداشت و گفت: «خدایا مرا از دست این مرد نجات بده.» ناگاه مردی از دور پیدا شد، با خود خری میآورد. روستایی خرش را شناخت و آن را باز گرفت و به ابوالحسن گفت: «ای شیخ مرا ببخشای! من به درگاه خدا آبرویی ندارم تا دعا کنم. با این کار خواستم تا به برکت دعای تو خر من پیدا شود.»
تذکرهالاولیا - عطار
ارسال نظر در مورد این مقاله