نویسنده
خزان
(1)
زمان در باغ میچرخد
خزان در باغ میچرخد
و بادی سرد از هر سو
وزان در باغ میچرخد
صدایی در سکوت شب
نهان در باغ میچرخد
کلاغی خسته، آوارهست
از آن در باغ میچرخد
شب تاریک میآید
زمان در باغ میچرخد
(2)
این برگهای خشک
در پاییز
چه خشخشی دارند!
در خشخش آنهاست
حسّی خیالانگیز
(3)
هر برگ که از درخت توست
میافتد
بر روی زمین خیس و بارانی و لیز
یک گام به پیش
میگذارد
پاییز
جعفر ابراهیمی«شاهد»
لانهی خالی
(1)
وقتی درخت سبز بادام
در باغ خشکید
میشد میان شاخههایش
لانهی گنجشکها را دید
*
یک لانه، اما خالی از آواز
یک لانه، اما خالی از پرواز
(2)
پاییز
برگ درختان را تکانده
بید بلند پیر
تنهای تنها، تک
در گوشهای از کوچهی ما ایستاده
در دست او یک بادبادک
(3)
وقتی صدای ارّهبرقی
در باغ پیچید
گنجشکها آسیمهسر
از لانهها پرواز کردند
بیجوجههای کوچک بیپر
سه شعر از بیوک ملکی
کبوتر میشناسد عطر و بو را
هوا زیبا، هوا روشن، هوا صاف
تمام شیشهها بیلکّه، شفاف
زمین خیس و هوا از بوی خوش پُر
کبوتر بر نوکش دارد تشکّر
کبوتر میشناسد عطر و بو را
نوکش سر داده شعر بق بقو را
سیاهی رفته و کوه دماوند
دوباره میزند بر شهر، لبخند
نم باران هوا را شسته دیشب
زمین را کرده زیبا و مرتب
خیابان تازه کرده دست و رویی
چه احساسی، چه رؤیایی، چه بویی!
چه صبح روشنی! روز عزیزی!
چه تهرانی! چه تهران تمیزی!
سیدسعید هاشمی
ارسال نظر در مورد این مقاله