از دفتر خاطرات یک معلم


قول مردانه

معلم با عصبانیت وارد دفتر مدیر شد و گفت: «آقا، ببینید این دانش‌آموز چی آورده مدرسه!» دانش‌آموز کیف مدرسه‌اش را زیر بغلش زده بود و گریه‌کنان التماس می‌کرد: «آقامدیر، تو رو به خدا این را از من نگیرید!»

من هاج و واج نگاهش کردم و گفتم: «چی هست؟ از کیفت بیاور بیرون ببینم.»

دانش‌آموز که خیلی مواظبت از خودش نشان می‌داد، یک کفتر خاکستری را از کیفش بیرون آورد و گذاشت روی میزم.

کمی عصبانی شدم و با تشر گفتم: «مدرسه جای کفتر آوردن است؟ الآن به مادرت زنگ می‌زنم بیاید مدرسه.»

دانش‌آموز بدون معطّلی، با یک دست کفتر را محکم نگه داشت و با دست دیگرش گوشه‌ی کتم را گرفت و گریه‌کنان گفت: «آقا تو را به خدا، اگر مادرم بفهمد من را می‌کُشد. مادرم خبر ندارد. ظهر توی راه مدرسه، پسرعمویم این را به من داد و گفت این امانت پیش تو باشد، غروب ازت پس می‌گیرم. آقا، مردی کنید و قول بدهید به مادرم نگویید تا من پیش پسرعمویم امانت‌دار خوبی باشم...»

از یک طرف خنده‌ام گرفته بود از این زبان‌بازی  و به‌ ویژه کلمه‌ی «امانت‌دار» و از طرفی قانونِ مدرسه اجازه نمی‌داد که دانش‌آموز موارد غیرمجاز به کلاس ببرد؛ آن هم حیوان؛ آن هم کفتر!

مردی به خرج دادم و کفتر را تا غروب داخل یک کارتن در دفتر خودم نگه داشتم. آب و دانه هم تهیه کردم. زنگ آخر به دانش‌آموز گفتم: «فقط به خاطر قولی که بِهِت داده بودم این کار را کردم و یادت باشد که مدرسه جای این کارها نیست.»

دانش‌آموز با همان زبان شیرینش گفت: «آقا، امروز فهمیدم نگه داشتن قول، چه‌قدر سخته!»

تأثیر خانواده

وارد سالن مدرسه که شدم، هنوز نماز جماعت شروع نشده بود. مجید داخل سالن راه می‌رفت. سلام کرد، جوابش را دادم. پرسیدم: «چرا به نماز جماعت نمی‌روی؟»

پوزخندی زد و جواب نداد. دوباره پرسیدم. گفت: «آقا! وِلِ‌مان کنید، برای چی نماز بخوانم؟» تعجب کردم. به او گفتم: «نماز را برای نزدیک شدن به خدا می‌خوانند. سنّ تو هم به سنّ تکلیف نزدیک است و...»

حرفم را قطع کرد و گفت: «آقا، راستش را بگویم؟ من اگر در خانه نماز بخوانم، پدرم و برادرِ بزرگ‌ترم مرا مسخره می‌کنند؛ چون خودشان نمی‌خوانند، به من هم می‌گویند نخوان!»

خیلی حالم گرفته شد. چند دقیقه‌ای با هم صحبت کردیم تا از اوضاع خانواده‌اش مطّلع شوم. در همین حال با اشاره‌های من وضویش را گرفت و سپس هر دو در نماز جماعت مدرسه شرکت کردیم.

روزهای بعد می‌دیدم مجید در صف‌های نماز، بین بچه‌هاست.

زنگ اشتباه

چند روزی بود که به خدمت‌گزار مدرسه می‌گفتم با آقای رحیمی تماس بگیر و بگو بیاید این لیست نمره‌ها را برای صحافی ببرد. هروقت به این موضوع اشاره می‌کردم، بهانه می‌آورد و یا فراموش می‌کرد.

آن روز در حال مرتّب کردن کمد بایگانی بودم که دیدم هنوز لیست‌ها از جای‌شان تکان نخورده‌اند. از بی‌نظمی متنفّر بودم. یک لحظه جوش آوردم و با صدای بلند گفتم: «آقای سلمانی، الآن دیگه زنگ رو بزن!»

آقای سلمانی که صدای من برایش غیرمترقّبه بود، فوری رفت به طرف زنگ مدرسه و تا آن‌جا که توان داشت، برای مدت غیرمعمول آن را فشار داد و ناراحتی‌اش را از صدای بلند من، روی زنگ خالی کرد...

همه‌ی 13 کلاس با خوش‌حالی از این که امروز زنگ مدرسه زود زده شده، از کلاس‌ها بیرون آمدند و مدرسه بی‌نظم شد. معلم‌ها می‌گفتند: «مگر مراسم داریم که زنگ را زود زدید؟»

آقای سلمانی بین خنده و عصبانیت سرگردان بود!

حلالیّت‌طلبی

زنگ تفریح بود. معاون مقداری پول خُرد سکه و اسکناس مچاله‌شده را که دستش بود، روی میزم ریخت و گفت: «آقا این‌ها پول‌هایی است که بچه‌ها از اول سال گم کرده‌اند و ما پیدا کرده‌ایم. کسی هم دنبالش نیامده است. با این‌ها چه‌کار کنیم؟»

گفتم: «صدقه بدهید.»

یکی از معلم‌ها گفت: «یعنی چی هر پولی پیدا می‌شود، صدقه می‌دهید؟ خرج همین دانش‌آموزان کنید.»

گفتم: «شاید درست نباشد.»

یکی دیگر از معلم‌ها که شوخ‌طبع بود، وقتی صحبت‌ها را شنید، گفت: «من الآن مشکل را حل و پول‌ها را حلالش می‌کنم.»

چند دقیقه بعد صدای آن معلم از بلندگوی مدرسه بین بچه‌ها پخش شد: «بچه‌ها! یک مقدار پول خُرد پیدا شده و ما نمی‌دانیم از کیه؛ اما این‌جا اعلام می‌کنیم که هر کس پول گم کرده، می‌تواند بیش‌تر از بچه‌های دیگر از سرویس آبخوری، آب بخورد یا دست و صورتش را بشوید تا مدرسه مدیون او نشود!»

دنیای پاک بچه‌ها

آخرین روزهای اسفندماه بود که یکی از دوستانم برای دیدار با من، به مدرسه‌ی محلِّ تدریسم آمد. با هم به کلاس رفتیم. بچه‌ها کنجکاو شدند که این آقا کیه؟ به شوخی گفتم: «معلم بعدی شماست که بعد از تعطیلات نوروز به جای من خواهد آمد.»

بچه‌ها حرف مرا جدّی گرفتند، اخم‌های‌شان در هم شد و بعضی گریه کردند.

زنگ بعد وقتی به کلاس آمدم، یکی از دانش‌آموزان به نام صَفَر به کلاس نیامده بود. از بچه‌ها سراغش را گرفتم. یکی از بچه‌ها از روی میز رفت لب پنجره‌ی کلاس و با دست اشاره کرد به بیرون و گفت: «آقا، صَفَر از مدرسه فرار کرده و آن‌جا وسط بیابان است.»

رفتم کنار پنجره و صَفَر را دیدم. دانش‌آموزی را فرستادم تا او را برگرداند. صَفَر نیامد. برایم نامه نوشته بود: «آقا، خیلی بی‌معرفتی! حالا که من توی این دنیا بعد از پدر و مادرم فقط شما را دوست دارم، می‌خواهی من و بقیه‌ی بچه‌ها را تنها بگذاری و بروی؟ من مدرسه‌ی بدون شما را نمی‌خواهم. قهر قهر تا قیامت.»

چشم‌های بارانی‌ام را همه‌ی شاگردانم دیدند. از آن روز تصمیم گرفتم با دنیای پاک بچه‌ها شوخی نکنم.

CAPTCHA Image