نویسنده
مامان روی صندلی چوبی مغازه نشست. پاهایش درد میکرد. با فروشنده رفتم بیرون مغازه. از پشت ویترین، بلوز آبی را نشانش دادم. گفت: «خانم زودتر بگو! از کی بهتون میگم اون آبی که یقهاش آبشاریه؟ میگید نه!»
مامان داشت پولهای توی کیفش را میشمرد. کیسههای خرید را گذاشته بود کنار دیوار.
پرسید: «چی شد نگین؟ پیدا کردی؟»
آقای فروشنده قفسهها را میگشت. دو تا زن و یک دختربچه آمدند توی مغازه.
خدا خدا کردم کاش زودتر بروند بیرون یا از خرید منصرف شوند. آقای فروشنده برگشت. توی دستش یک بلوز آبی بود. خیلی سریع بازش کرد. معلوم بود عصبانی شده است.
یکی از خانمها پرسید: «اون لباس بافت زرد تن مانکن قیمتش چنده؟»
مامان از روی چهارپایه بلند شد. آمد کنارم. خیلی یواش توی گوشش گفتم:
- اینم نمیخوام! با اون که توی ویترین هست فرق داره!
فروشنده به خانم گفت: «30 هزار.»
نگاه من و مامان کرد: «پسند شد؟»
پیراهن را تا کردم. خانمها و دختر از مغازه رفتند بیرون. یکی از پلاستیکها را هم زیر پاشنههای کفششان له کردند. مامان بلند گفت: «ببخشید! زیر پاتون رو نگاه کنید.» ولی آنها رفته بودند.
مامان آمد کنارم. بلوز را باز کرد. گفت: «قشنگه، بخرش تو را خدا! خسته شدم!»
فروشنده با همان سرعتی که بلوز را باز کرده بود، تا زد و گذاشت توی قفسه. یواش گفتم:
- ببخشید! اگه میشه همون که توی ویترین هست رو بدید!
صدای بوق ماشینها پیچید توی مغازه. فروشنده متوجه نشد. به ویترین اشاره کردم.
فروشنده داشت دستگاه کارتخوانش را امتحان میکرد. نگاه نکرد. سرش را بالا هم نیاورد.
- اگه اونو حتماً میخواهید، بیارمش. ویترین رو به هم نزنید! تا حالا چند تا آوردم. چهقدر سختسلیقهاید خانم!
مامان پلاستیکها را برداشته بود. این یعنی اینکه باید زودتر تصمیم میگرفتم.
- حتماً میخوام! بیاریدش!
فروشنده درِ ویترین را از داخل مغازه باز کرد. رفت داخل ویترین و با بلوز یقهآبشاری آبی برگشت.
یک خانم و آقا هم آمدند توی مغازه.
خانم دامن میخواست. فروشنده بلوز را داد دستم. دقیقاً خودِ خودش بود. مثل بلوز نسترن! فقط یقهی این پر از پولک بود. پولکها را میکندم بهتر بود. مامان پرسید: «چند شد آقا؟»
فروشنده دامنها را جمعوجور میکرد. خانم و آقا از مغازه رفتند بیرون.
- قابل نداره! 50 هزار!
ابروهای مامان آنقدر بالا رفتند که داشتند از سرش میرفتند بیرون.
- 50 هزار تومن؟ چه خبره؟ آخه مگه چه جنسیه؟
میترسیدم مامان ادامه بدهد. فروشنده حسابی کلافه شده بود.
- خانم به دخترخانمتون گفتم اگه میخواد، حتماً از ویترین بیارمش! چهقدر مردمآزارید!
مامان زیر و رو، داخل، آستر و پوستهی کیف پولش را گشت. 48 هزار تومان داد به فروشنده. فروشنده با غرولند پولها را شمرد. آمدیم بیرون.
پرسیدم: «حالا با چه پولی بریم خونه؟»
مامان دو تا از چند تا از پلاستیکها را داد به من. چهقدر سنگین بودند!
- بچه حالا زوده تا تو به این راز و رمزها پی ببری!
از فروشگاه کنار مغازه دستمالسفره و یک بسته صابون، چند تا تن ماهی، مایع ظرفشویی... خریدیم.
توی صف صندوق ماندیم تا پول خریدهایمان را بدهیم. اینقدر پلاستیک و پاکت دور و برمان بود که همه نگاهمان میکردند. خانمی به شوهرش گفت: «ببین تو را خدا با این همه پلاستیک طبیعت رو داغون میکنن!» مامان تند نگاهش کرد: «با ما بودید؟»
خانم چیزی نگفت. به صندوق رسیدیم. پولهای مامان توی جیب کیفدستیاش بود.
دستههای پلاستیکها سنگین بودند و داشتند پاره میشدند. دستهایم را قرمز قرمز کرده بودند. شب شده بود. از فروشگاه آمدیم بیرون. بابا تلفن زد. مامان حسابی عصبانی شد!
- آخه حالا؟ این چه موقع مهمونی اومدنه؟
عمهمینا آمده بود؛ البته خودش، شوهرش با دو تا پسرهاش!
ماشین گرفتیم. جلو یک آقا نشسته بود. مامان پلاستیکها را چپاند صندلی عقب. نشست. بعد از مامان من نشستم. توی دریایی از پلاستیک غرق بودیم. مامان مدام غرولند میکرد. به همه، به من، عمهمینا، بابا و...
ولی من دلم میخواست زودتر برسم تا لباسم را پرو کنم. اگر پولکهایش را میکندم، بهتر بود. با شلوار میپوشیدم قشنگتر بود یا دامن؟ آقایی که جلو نشسته بود برگشت نگاهمان کرد. مامان چشمغرهی جانانهای به او رفت.
سر خیابان پیاده شدیم. توی سوپریِ «تپل مپل» شلوغ بود. حسابی کلافه شدم.
مامان دو بسته ماکارونی و خیارشور خرید.
از سوپری تا خانه خلوتِ خلوت بود. هیچ صدایی نبود؛ جز صدای پای ما و البته غرغر مامان و خش خش آن همه پلاستیک و پاکت.
آخر شب خریدهایمان را چک کردیم. دو تا از پلاستیکها نبود؛ پلاستیک کت و کلاههایمان و پلاستیکی که بلوز آبی من توی آن بود! حالم گرفته شد. چند تا بد و بیراه به عمه و آن خانم توی فروشگاه و فروشندهی بلوز و ... گفتم! دلم سوخت. مامان گفت فردا سری به جاهایی که امروز رفتیم، میزند.
یعنی کجا مانده بودند؟ توی فروشگاه؟ ماشین؟ سوپری؟ خیابان؟ کاش پیدا میشد یا لااقل یک بار پوشیده بودمش!
ارسال نظر در مورد این مقاله