داستان/ آسمان به رنگ خون بود


صدای عوعوی سگان در کوچه‌ها می‌پیچید. دل‌نگران بود. هر چه‌قدر به تاخت آمده بود تا زودتر برسد نتوانسته بود. هیچ چراغی روشن نبود. شب از نیمه گذشته بود که به درِ قصر رسید. با مشت به در قصر کوبید.

ـ آهای نگهبان... نگهبان... در را باز کنید!

پنجره‌ی کوچکی بالای در قصر باز می‌شود و چشم‌های خواب‌آلودی نگاهش می‌کند.

ـ چه می‌گویی؟ کیستی؟

ـ پیغامی برای جناب عبیدالله دارم.

ـ این وقت شب چه پیغامی؟

ـ خبر از میدان کربلا دارم، از حسین­ بن علی(ع) و یارانش.

نگهبان خمیازه‌ای کشید.

ـ خبر پیروزی لشکریان امیرالمؤمنین، زودتر از تو به این‌جا رسیده، برو و این وقت شب مزاحم خواب سرورم نشو، برو. می‌دانی که اگر امیرالمؤمنین یزید هم الآن بیاید عبیدالله او را نمی‌بیند؛ چون خواب را بیش‌تر از هر چیزی دوست دارد. اگر جانت را دوست داری، برو.

و خندید.

می‌خواست بگوید سَرِ دشمن امیرالمؤمنین همراهش است، ولی نگفت. ترسید اگر بگوید سر را از او بگیرند و بیندازندش بیرون، بدون هیچ پاداشی. پیش خودش گفت: «سر را به خانه می‌برم و صبح می‌آورم خدمت عبیدالله... ولی زنم را چه کنم؟ او دوست‌دار اهل‌­بیت است. حتماً اگر بفهمد، کلی غُر غُر خواهد کرد... عیبی ندارد. سر را جایی پنهان می‌کنم و صبح علی‌الطلوع آن را به قصر می‌برم، بدون این که زنم چیزی بفهمد.»

                                                                          ***

آرام از روی دیوار وارد خانه شد. خانه سوت و کور بود. نگاهی به دور و بر انداخت. هیچ جنبنده‌ای به چشم نمی‌خورد. پاورچین پاورچین وارد مطبخ شد. آهسته درِ تنور را برداشت و سر را داخل تنور گذاشت و آمد بیرون. 

ـ کجایی زن؟ شوهرت از جنگ با کفار برگشته. بیدار شو، لقمه‌ای نان به این جهادگر راه خدا بده که خیلی گرسنه ­است. نمی‌دانی چه غوغایی بود. هم تشنه‌ام هم گرسنه.

زن چشم‌مالان و خمیازه‌کشان از اتاق ­آمد بیرون، چراغ را سر دست ­گرفت تا بهتر ببیند.

ـ تویی بِن‌­یزید؟ خوش‌خبر باشی! چه بی‌موقع آمده‌ای؟ نصف شب؟ چگونه آمدی داخل؟ چه کسی در را باز کرد؟

دستپاچه شد، دستار را از سرش برداشت.

ـ از چیز آمدم... اصلاً چرا در باز بود؟ مگر این خانه صاحب ندارد؟

ـ ولی من خودم در را بستم. نمی‌دانم شاید هم حواسم نبوده باز مانده! حتماً می‌دانسته تو می‌خواهی بیایی باز مانده.

هر دو خندیدند.

ـ تا دست و رویی بشویی من سفره‌ای برایت باز کرده‌ام.

زن به طرف مطبخ رفت. نرسیده به مطبخ، نوری دید که از مطبخ به آسمان رفته. تعجب کرد. ترسید. یواش وارد مطبخ شد. نگاهی به درون آن انداخت. نور از داخل تنور بود. دلش شور افتاد.

ـ مگر تنور روشن است؟

ترسش بیش‌تر شد.

ـ در باز!... تنور روشن!...

آرام به طرف تنور رفت و لرزان درِ آن را برداشت. تنور روشن نبود. نور از کیسه­ای بود که داخل تنور بود. با احتیاط کیسه را برداشت. خونین بود. با دست‌های لرزانش درِ آن را باز کرد. یک سر خونین، ولی نورانی.

جیغ کوتاهی کشید و از هوش رفت...

...

- ای سر خونین تو کیستی؟

- ای همسر خولی من حسینم، حسین بن ­علی، حسین مظلوم، شهید کربلا، پسر دخت پیامبر خدا...

- ولی چرا این گونه؟

- با لبی عطشان و مظلومانه شهید شدم.

...

ناگهان به هوش آمد، سر نورانی کنار دستش بود. هراسان به طرف اتاق دوید:

ـ بِن‌یزید... بِن‌یزید... سر خونین از آنِ کیست؟

خولی دستپاچه شد، صورتش رنگ باخت: «چرا به آن دست زدی؟ آن سر... سر یکی از دشمنان اسلام است.»

ـ نامش؟

ـ مهم نیست، گفتم که از دشمنان بود، دشمن امیرالمؤمنین یزید.

ـ نامش چه بود؟ التماست می‌کنم بگو.

ـ چه اهمیتی دارد نامش؟ دشمن، دشمن است می‌خواهد عامی باشد یا نوه‌ی پیامبر. نامش حسین بود؛ حسین بن ­علی.

ـ وای بر تو بِن‌یزید، وای بر تو! می‌دانی چه کرده‌ای؟

ـ فریاد نکش زن، بی‌آبرویی نکن. گفتم که دشمن امیرالمؤمنین بود. فردا که این سر را برای عبیدالله ببرم با کیسه‌ای پر از سکه‌های طلا برمی‌گردم. طلا دوست نداری؟ هان؟

ـ وای بر تو، وای بر من! من دارم با چه کسی زندگی می‌کنم؟ به خدا قسم که لحظه‌ای در این خانه نمی‌مانم و در گناه تو شریک نمی‌شوم.

ـ چه می‌گویی زن؟ کدام گناه؟ جایزه‌ی این سر، ما را تا آخر عمر کفاف می‌دهد. می‌خوریم و خوش می‌گذرانیم. مگر تو خانه‌ی بزرگ و لباس‌های ابریشمی و فاخر نمی‌خواهی؟

زن بی‌توجه به حرف‌های مرد به طرف مطبخ رفت. سر را در بغل گرفت و لب‌هایش را بر گلوی خونین امام گذاشت. صدایی در آسمان پیچید: «اَنَا مَظلوم حُسَین، اَنَا عَطشان حُسَین»

گونه‌های زن خیس شد نتوانست طاقت بیاورد با سرعت به طرف درِ خروجی دوید.

ـ برو هر گوری که دلت می‌خواهد؛ ولی وقتی ثروت‌مند شدم حق نداری برگردی!

                                                                       ***

صبح صبحانه‌نخورده راه افتاد. چشم‌هایش می‌سوخت از خستگی و بی‌خوابی؛ بی‌خوابی به خاطر کابوس‌ها و خیال‌ها؛ خواب آتش و جهنم. کیسه به دست وارد قصر شد. در و دیوار را نگاه می‌کرد. حیران مانده بود از دیدن قصر. نگهبان‌ها او را پیش عبیدالله بردند. عبیدالله بالای تختی نشسته بود. تعظیم کرد و سلام داد.

ـ گفته‌اند پیشکشی برای ما آورده‌ای؟ چه در کیسه‌ات داری که ما را خوش‌حال کند؟

خولی سر بلند کرد، با غرور و لبخند پیش رفت. کیسه را برد و جلو عبیدالله گذاشت. از کیسه خون می‌چکید.

ـ سرورم، سَرِ بهترین مردم این سرزمین را برای‌تان آورده‌ام.

نگهبانان درِ کیسه را باز کردند. چشم عبیدالله به سر امام افتاد، رنگش پرید، سر زخمی و شمشیر خورده، لب‌ها ترک ترک از تشنگی. کلمه­ی «بهترین مردم» ذهنش را اذیت می‌کرد.

ـ تو که می‌دانستی او بهترین مردمان است چرا با او این گونه رفتار کردی؟

خولی از جواب درماند، به چشم‌های از حدقه درآمده‌ی عبیدالله نگاه کرد.

ـ ولی سرورم...

ـ ساکت شو! به خدا قسم که سکه‌ای به خاطر این کارت نخواهی گرفت.

ـ ولی سرورم، من به خاطر این جایزه، زندگی و آخرتم را باخته‌ام، ساعت‌ها در کربلا جنگیده‌ام، سختی تحمل کرده‌ام. التماس می‌کنم...

با اشاره‌ی عبیدالله، نگهبانان خولی را کشان‌کشان به بیرون قصر پرت کردند. خولی خاک‌آلود روی زمین افتاده بود. به دست‌هایش نگاه کرد؛ دست‌هایش خون‌آلود بود و خالی از طلا. احساس سنگینی می‌کرد. سنگینیِ گناهی بزرگ بر دوشش. نگاهی به آسمان انداخت. آسمان به رنگ خون بود و صدایی در آن می­پیچید: «اَنا مَظلومٌ حُسَین»

CAPTCHA Image