قصه‌های قرآن/ معامله‌ی پرسود

نویسنده


آرام نبود. این پا و آن پا می‌کرد. می‌خواست هر چه زودتر برخیزد، جلو برود و چیزی بگوید. جمع زیادی از مسلمانان دور تا دور حضرت محمد(ص) نشسته بودند؛ اما او دورتر از بقیه بود. با خودش فکر کرد: نه... می‌خواهم کسی صدایم را نشنود. فقط خودم تنها، خواسته‌ام را به او بگویم. نمی‌خواهم ریا بشود!

حضرت محمد(ص) با آرامش و خوش‌رویی، گاه حرف می‌زد. گاه به مسلمانان خیره می‌شد و به سؤال‌های‌شان جواب می‌داد. خیلی از آن سؤال‌ها پیش‌پاافتاده و بی‌ارزش بود؛ اما پیامبر خدا با تحمل و صبر زیادی که داشت، به آن‌ها جواب می‌داد.

ابودحداح که عقب‌تر از همه بود غرق در خیال شد...

- آهای بانو، کجایی...؟

- من این‌جا هستم، دارم به کمک خدمتکارمان، خرماهای رسیده را از لیف‌شان جدا می‌کنم.

- برخیز... برخیز که ما قرار است با خدای بزرگ‌مان، معامله‌ای پُرسود انجام بدهیم.

- چی... معامله با خدا... منظورت چیست؟

- امروز باید از این باغ دوست‌داشتنی دل بکنی و تمام هست و نیستِ آن را به فرشتگان آسمانی که مأمور خداوند هستند، بسپاری!

- هان... چگونه؟

- من با خداوند یک معامله‌ی پُرسود انجام داده‌ام. حضرت محمد(ص) هم شاهد معامله‌ی ماست. نگاه کن، آن فرشته‌ها از آسمان به زمین آمده‌اند تا باغ را از ما تحویل بگیرند...!

- چی... مگر خداوند به باغ ما نیازمند است که فرشته‌هایش را فرستاده؟

- هِه هِه هِه... نه، فرشته‌ها این باغ را از ما می‌ستانند و به مستمندان مدینه می‌رسانند!...

ابودحداح از خیال درآمد. دید مردها رفته‌اند و حضرت محمد(ص) تنهاست. جلو رفت و سلام کرد و گفت: «ای پیامبر عزیز خدا! شما امروز فرمودید هر کس صدقه‌ای بدهد، خدا دوبرابرش را در بهشت به او خواهد داد. من از مالِ دنیا دو تا باغ دارم. حالا می‌خواهم یکی‌اش را به عنوان صدقه، تقدیم شما کنم.»

چهره‌ی حضرت محمد(ص) پر از نور خوش‌حالی شد.

- اگر من باغم را صدقه بدهم، آیا خداوند در بهشت دوبرابرش را به من خواهد داد؟

- آری!

لب‌های درشت ابودحداح به پهنای صورت سیاه‌سوخته‌اش باز شد. او در دلش احساس خوش و شیرینی داشت.

- همسرم امّ‌دحداح هم با من خواهد بود؟

- آری!

- فرزندانم چه، آن‌ها هم هستند؟

- آری!

با شوق زیاد برخاست و گفت: «ای پیامبر عزیز، من همین امروز باغم را در راه خدا صدقه می‌دهم.»

او با شوق زیاد به طرف باغ خود رفت. به درِ آن که رسید ایستاد، داخل نرفت و از آن بیرون همسر و فرزندانش را صدا زد. آن‌ها در باغ بودند.

- آهای امّ‌د‌حداح، من از امروز این باغ را در راه خدا صدقه داده‌ام و در عوض دو برابرش را در بهشت خدا خریداری کرده‌ام. تو و فرزندانم هم با من خواهید بود!

آن‌ها با تعجب از باغ بیرون آمدند. ابودحداح ماجرا را تعریف کرد. آن‌ها خوش‌حال شدند. او باغ خود را به حضرت محمد(ص) سپرد. خیلی زود خداوند برای پیامبرش آیه‌ای تازه فرستاد. آیه‌ای که درباره‌ی کار خیر ابودحداح بود:

کیست که به خدا وام نیکو دهد تا چندین برابرش افزون کند؟ خداست که تنگدستی دهد و توانگری بخشد...(1)

(1) سوره‌ی بقره، آیه‌ی 245.

منبع: تفسیر نمونه، تفسیر آیه‌ی فوق.

CAPTCHA Image