نویسنده
درخت گردکان
مصطفی رحماندوست
روزی بود، روزگاری بود. الاغی بود که فکر میکرد خیلی داناست. به خیال خودش از همه چیز انتقاد میکرد و دربارهی همهی موضوعات اظهارنظر میکرد. روزی الاغ به باغی میرفت و چشمش به بوتهی خربزه افتاد. بوتهی خربزه روی زمین پهن شده بود و میوهای به آن بزرگی داشت. الاغ از بوتهی خربزه خوشش آمد و با خودش گفت: «چه بوتهی خوبی! با این که شاخهی محکمی ندارد، توانسته میوهای به این بزرگی بدهد.»
الاغ کمی علف خورد و رفت زیر درخت گردو تا در سایهی آن استراحتی بکند. درخت گردو تکانی خورد و گفت: «جناب الاغ! آخر این شد رسم دوستی؟ سلامت کو؟ احوالپرسیات چی شد؟ همین جوری سرت را میاندازی پایین و میگیری زیر سایهی من استراحت میکنی؟ مثل این که تعارف و تشکر هم بد نیست ها! من سالها زحمت کشیدهام تا به این قد و بالا و سایه رسیدهام.»
الاغ که اهل این حرفها نبود، تا چشمش به گردوهای درخت افتاد، عرعر بلندی کرد و گفت: «به تو هم میگویند درخت؟ خجالت نمیکشی؟ فقط بلدی پُز شاخ و برگ و سایهات را بدهی. برو از بوتهی خربزه یاد بگیر. یکهزارم تو هم قد و قیافه ندارد؛ اما با آن ساقهی نرم و باریکش توانسته میوهای به آن بزرگی به دنیا بیاورد؛ اما تو چی؟ ساقهای به این محکمی و کلفتی داری. هزار تا شاخه و یک میلیون برگ داری. آن وقت محصولت گردوست؛ گردویی به آن کوچکی. معلوم است که خجالت میکشی از میوهات حرف بزنی، هِی سایهات را به رخ دیگران میکشی.»
درخت گردو که از حرفهای الاغ ناراحت شده بود، تصمیم گرفت درسی فراموشنشدنی به الاغ بدهد. درخت گردو صبر کرد تا الاغ چرتش بگیرد. هنوز اولین خر و پفهای الاغ بلند نشده بود که درخت گردو تکانی به خودش داد و یکی از گردوهایش را درست انداخت وسط کلهی الاغ. گردو محکم خورد به سر الاغ، الاغ از خواب پرید و بنای داد و بیداد گذاشت و گفت: «آخ سرم! این چی بود که به سر من بیچاره خورد؟»
درخت گردو خندید و گفت: «ای بابا! این که چیزی نبود. فقط یکی از میوههای کوچک من بود که افتاد و خورد توی سر تو.»
الاغ گفت: «هر چی بود، سر من که خیلی درد گرفت.»
درخت گردو گفت: «خوب، اگر همهی فکرهای خَرَکی تو درست از آب درمیآمد چی میشد؟»
الاغ منظور درخت گردو را نفهمید. درخت گردو توضیح داد: «اگر میوهی من به اندازهی یک خربزه بود و میافتاد، سر کسی که زیر سایهی من خوابیده بود، چه میآمد؟ حتماً جابهجا میمُرد؛ اینطور نیست؟»
الاغ گفت: «هر چیز به جای خودش نیکوست. همان بهتر که میوهی تو کوچک باشد.»
از آن به بعد، هر وقت بخواهند از نامناسب بودن مقایسهای حرف بزنند، میگویند:
«درخت گردکان با این بزرگی، درخت خربزه اللهاکبر.»
از کتاب مثلها و قصههایشان (قصههای بهار) ناشر: محراب قلم، کتابهای مهتاب، سال انتشار 1386.
اسم من علی اصغر است
مصطفی رحماندوست
مادرم میگوید که من وقتی شیرخواره بودم، پدرم مرا هم به تعزیه میبرد. خودش امام حسین میشد و نقش شیرخوارهی امام حسین(ع) حضرت علیاصغر را هم به من میداد. بعد از این که همهی یاران امام حسین کشته میشدند، پدرم قنداق مرا روی دست میگرفت. بعد از لشکر یزید که همه لباس سرخ پوشیده بودند، برای علیاصغر تشنه و بیشیر، آب میخواست. آن وقت، یکی از سربازان نامرد لشکر یزید به اسم حرمله، تیر و کمانش را آماده میکرد و به قنداق علیاصغر شیرخواره تیر میانداخت. وقتی تعزیه به اینجا میرسید، صدای شیون و گریهی جمعیت به آسمان میرسید و همه با شیون و زاری، یزید و شمر را نفرین میکردند.
امام حسین، یعنی همان پدرم، بعد از کشته شدن همهی یارانش، خسته و عرقکرده به میدان میآمد و تا میخواست عرقش را خشک کند، یکی از سربازان شهر سینهاش را هدف تیر میگرفت و او را به زمین میانداخت. آن وقت پرویزخان که شمر بود، میآمد و روی سینهی پدرم که از حال رفته بود، مینشست و با سبیلهای خودش بازی میکرد. در این لحظه تماشاچیها دیگر تاب تحمل نداشتند و با مشت به سر و سینهی خودشان میزدند و فریاد و افغان میکردند. اشک از چشمهای من هم جاری میشد.
پدرم عاشق امام حسین بود. او به خاطر این که در تعزیهگردانی، علیاصغر هم داشته باشد، وقتی من به دنیا آمدم، اسمم را علیاصغر گذاشت.
با این که مردم میدانستند تعزیه نوعی نمایش است و واقعیت ندارد، پرویزخان مجبور بود تا چند روز بعد از تعزیهی تاسوعا و عاشورا، بین مردم آفتابی نشود. مردم به او «پرویز شمر» میگفتند و حتی در روزهای دیگر سال هم زیاد از او خوششان نمیآمد. در عوض، پدر مرا خیلی دوست داشتند. آنها هر وقت مرا با پدرم میدیدند، به من اشاره میکردند و میگفتند: «خدا او را به علیاصغر ببخشد.»
وقتی کمی بزرگتر شدم، دیگر نمیتوانستم در مراسم تعزیهی ماه محرم، نقش علیاصغر شیرخواره را بازی کنم؛ اما پدرم باز هم امام حسین میشد.
از کتاب اسم من علیاصغر است، ناشر: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، چاپ اول، 1360.
ارسال نظر در مورد این مقاله