نویسنده
آخر شب بود که به خانه رسیدیم؛ چون خسته بودیم، خیلی زود خوابمان برد؛ اما وقتی برای نماز بلند شدیم، همسرم با تعجّب گفت: «آقارضا، به نظرم یه صدای خشخش از آشپزخانه میاد!» و چون زودتر از من متوجه مسائل خانه میشد، مطمئن بودم حتماً چیزی میشنود که میگوید. برای همین هم به آشپزخانه رفتم و با کمی دقّت فهمیدم حق با اوست!
با تعجّب گفتم: «منم شنیدم، ولی نمیدونم از کجاس؟»
او که حالا در کنار من ایستاده بود، گفت: «به نظرت چی میتونه باشه؟»
- نمیدونم، ولی بالأخره میفهمم.
که ناگهان دوباره صدای خشخش به گوشمان رسید.
این بار چون هر دو حواسمان جمع بود، محلّ صدا کاملاً برایمان مشخّص شد و با تعجّب و وحشت کانال کولر را نگاه میکردیم.
چیزی معلوم نبود. برای همین صندلی را زیر پا گذاشتم تا داخل کانال را ببینم.
راضیه که خیلی ترسیده بود، مرتّب میگفت: «مواظب باش. زیاد نزدیک نشو. ممکنه یه وقت موشی، ماری یا حیوون موذیِ دیگهای باشه!»
من هم که قبلاً داستانهایی راجع به مار، سوسمار و... که وارد خانهها شده بودند، شنیده بودم، کمی ترسیده بودم؛ ولی سعی میکردم به روی خودم نیاورم.
به هر حال با فاصلهای مطمئن داخل کانال را نگاه کردم.
کانال تاریک بود. صدای خش خش را میشنیدم و احساس میکردم چیزی در آنجا حرکت میکند!
به راضیه گفتم: «لطفاً چراغقوه را برام بیار!» او هم سریع رفت و آن را آورد؛ ولی باطریاش تمام شده بود!
لباسم را پوشیدم. به سرعت بیرون رفتم و چهار- پنج تا باطری خریدم. دو تای آن را داخل چراغقوه گذاشتم و بقیه را برای روز مبادا در کابینت پنهان کردم!
باورکردنی نبود، ولی حقیقت داشت. داخل کانال، یک پرنده بود!
هنوز دهانم از تعجّب باز مانده بود که راضیه گفت: «بالأخره میگی چی اون توِ یا نه؟»
- باورت نمیشه! یه پرندهست.
- پرنده! چطوری رفته توی کانال؟
- نمیدونم.
- حالا میخوای چیکار کنی؟
- میخوای چیکار کنم؟ باید درش بیارم؛ وگرنه حیوون از گشنگی و تشنگی میمیره.
- راست میگی. گناه داره.
دوباره پایین آمدم. این بار به طرف ماشین رفتم و از جعبهی ابزار آچار پیچگوشتی بزرگ و مناسبی برداشتم و شروع به باز کردن پیچهای دریچهی کانال کردم.
ولی چشمتان روز بد نبیند؛ چون، تا پیچ آخر باز شد و خواستم دریچهی کانال را بیرون بیاورم، یکدفعه چوبهای زیر آن کنده شد. گچهای اطرافش خرد شد و تمامش روی سرم ریخت. پرنده از کانال بیرون پرید و داخل آپارتمان به پرواز درآمد.
راضیه که شوکه شده بود با دیدن این صحنهها فریادی کشید که چند تا از همسایهها با نگرانی به درِ منزل ما آمدند و وقتی دیدند که مشکل خاصی نیست، به خانههایشان رفتند.
کبوتر بدبخت هم که حسابی ترسیده بود، مرتب این طرف و آن طرف میرفت و خرابکاری میکرد.
خوشبختانه من چیزیام نشده بود و همراه راضیه- که دیگر نمیترسید- سعی کردیم گیرش بیندازیم و یا لااقل از خانه بیرونش کنیم؛ اما مگر میشد؟
یکمرتبه بالای کابینتها رفت و تا آمدیم بگیریمش پرید روی ویترین و چون یکی از شیشههای ویترین چند روز پیش شکسته بود، چند ظرف آن به بیرون پرتاب شد.
برای همین مجبور شدیم کفشهایمان را بپوشیم تا شیشهخردهها پایمان را زخم نکند و دوباره عملیات تعقیب و گریز را ادامه دهیم.
اما این بار علاوه بر دلسوزی، عصبانی هم بودیم؛ چون هر لحظه حادثهای تازه ایجاد میکرد و خسارت بیشتری به بار میآورد.
در و پنجرههای آپارتمان را باز کردیم تا بلکه خودش بیرون برود؛ ولی حیوان بیچاره انگار گیج شده بود. به هر طرف میرفت اِلّا به سوی در و پنجره!
یکدفعه به طرف پنجره رفت و روی پردهها نشست. فضلهای انداخت و چون از تور پردهها خوشش آمده بود، چند قدمی روی آن راه رفت. چند نوکی هم به نخهای آن زد و آنچه نباید میشد، شد. قسمتی از توری که بسیار گران بود پاره شد.
راضیه که بیشتر از من دلش میسوخت، نزدیک بود اشکش دربیاید و با التماس و عصبانیت گفت: «آقارضا تو رو خدا یک کاری بکن؛ وگرنه تموم زندگی رو از بین میبره!»
من هم که حسابی کلافه شده بودم این بار از قوّهی قهریه استفاده کردم. چند لنگه دمپایی آوردم و برای ترساندنش یکییکی به طرفش پرتاب کردم!
اولی را به کنار او روی پرده زدم و او را مجبور به بلند شدن از پرده کردم؛ اما باز هم به طرف در نرفت.
در همین حال متوجهی چند آدم غریبه شدم که از داخل کوچه حرکتهای ما را نگاه میکنند. برای همین پنجره را بستیم و پردهها را انداختیم تا با خیال راحت این مزاحم ناگهانی را از خانه بیرون کنیم.
کمکم بعضی از همسایهها که قبلاً آمده بودند و رفته بودند، دوباره سر و کلهیشان پیدا شد. انگار موضوع برای آنها هم جالب شده بود! هر یک در میزدند، سؤال میکردند و پیشنهادی میدادند.
یکی میگفت: «من تفنگ بادی دارم و میتونم با یه ساچمه شکارش کنم.» یکی پسر چاقش رو نشون میداد و میگفت: «خسرو میتونه با تیر و کمونش بندازتش زمین و منم با اجازتون از گوشتش یه آبگوشت حسابی درست میکنم.» یکی پیشنهاد حشرهکش را میداد، دیگری پاشیدن آب و...
اما با تمام خسارتی که به ما زده بود باز هم دلمان نمیآمد صدمهای به او بزنیم.
سرانجام تصمیم گرفتیم درِ دیگر آپارتمان را هم باز کنیم و به قول معروف در چهارطاق باز شد. درِ اتاقهای دیگر را بستیم و با ملحفههایی که در هوا میچرخاندیم، پرندهی مزاحم را به طرف حال و درِ ورودی راندیم.
کبوتر فلکزده که حرکت تپش قلبش دیده میشد، اول کمی مقاومت کرد؛ اما تا فضای راهرو را دید و هوای تازه را حس کرد، شتابان از آپارتمان بیرون رفت و روی لبهی درِ همسایهی طبقهی اول نشست.
ما هم به سرعت در را بستیم و با شادی وصفناپذیری یکدیگر را نگاه کردیم؛ اما هنوز از این پیروزی لذت زیادی نبرده بودیم که صدای جمعیت همسایهها توجهمان را جلب کرد. آهسته که لای در را باز کردیم با صحنهی ترسناکی روبهرو شدیم.
همان همسایههای دلسوز آمادهی انجام افکارشان بودند و راه را بر حیوان زبانبسته، بسته بودند.
وقتی برای تلف کردن نداشتم. یک یاعلی گفتم و سراسیمه خودم را به درِ ورودی رساندم، آن را کاملاً باز کردم و قبل از اینکه بلایی سر این بیچارهی از همهجا بیخبر بیاورند، با همان چرخاندن ملحفه- که نقشهی کاملاً موفقی بود- پرنده را به طرف کوچه هدایت کردم.
حیوان بیچاره هم که تازه هوشیار شده بود، به سرعت از ساختمان خارج شد و روی اولین درخت بلند کوچه نشست. نفسی تازه کرد و تا همسایههای ماجراجو بخواهند با وسایل شکاری به طرفش بیابند، به سوی پشتبام پرواز کرد.
ما هم مدتی استراحت کردیم تا حالمان جا آمد. روز بعد هم روکش کولر را انداختیم که دیگر جانوری ناخواسته مزاحم نشود و جانش در خطر نباشد.
ارسال نظر در مورد این مقاله