آرزو

باد می‌وزید و کشتی را مثل تکه‌کاغذی تکان می‌داد. مادر با ترس از دریچه‌‌ی کابین نگاه کرد دختر همان‌طور که در رخت‌خواب دراز کشیده بود آرزویش را نوشت. تکان‌های کشتی نمی‌گذاشت درست بنویسد. مادر حالش بد شده بود. کنار دخترش نشست. کشتی به یک طرف برگشت. همه‌ی وسایل کابین روی هم ریخت. مادر دختر را بغل کرد و ورق از دست دختر افتاد. دختر گفت: «آرزویم!»

مادر گفت: «باید برویم.»

و در را باز کرد. توی راهرو پر از آب بود. مادر او را از پله‌ها بالا برد. همه‌ی مسافر‌ها روی عرشه بودند. ناخدا فریاد زد: «همه سوار قایق‌ها شوند؛ اول بچه‌ها و زن‌ها.»

مادر، دختر را سوار قایق کرد. دختر گفت: «آرزویم را می‌خواهم.»

مادر فریاد زد: «آرزو به چه دردت می‌خورد!»

قایق روی موج‌های بلند به حرکت درآمد. دختر گریه کرد: «آرزویم ماند.»

قایق‌ها از کشتی دور و دورتر شدند و به ساحل نزدیک و نزدیک‌تر. مسافرها را در ساحل پیاده کردند.

دختر چشم باز کرد. دریا آرام شده بود. به دریا نگاه می‌کرد؛ به جایی که کشتی در ‌آن غرق شده بود. با انگشت گوشه‌ای را نشان داد: «آرزویم!»

به طرف دریا دوید. تکه‌کاغذ را از میان آب برداشت. مادر نوشته‌ی روی کاغذ را خواند: «خدایا! مواظب ما باش!»

فاطمه بختیاری

 

هر جا که باشم

خرچنگ به گُل گفت: «الآن تو را با این چنگال‌های تیزم از ریشه قطع می‌کنم تا دیگر خودت را نشان ندهی.»

 گل گفت: «من کی خودم را نشان داده‌ام! من فقط یک گل هستم؛ مثل تو که یک خرچنگی.»

خرچنگ گفت: «از این حرف‌های فیلسوفانه نزن. تو نباید دیده شوی. نباید!»

گل گفت: «خُب اگر ناراحتی که همه مرا می‌بینند، مرا که قطع کردی در گلدانی توی اتاقت بگذار. من هر جا که باشم یک گلم.»

خرچنگ گفت: «صاف و پوست‌کنده بگویم. من چشم دیدنِ گل را ندارم. هر جا که باشد.» و بعد به گل نزدیک و نزدیک‌تر شد.

اما کسی که این ماجرا را برای من تعریف کرد، با یک تیپا خرچنگ را پرت می‌کند به یک جای دور که پُر از لجن است.

فریبرز لرستانی«آشنا»

CAPTCHA Image