نویسنده
آیا میدانستید؟
* بعد از موز، غذای مورد علاقهی گوریلهای باغ وحش، کرفس است.
// انتظار داشتید سلیقهی گوریلها بهتر از این باشد؟
* آلبرت انیشتین، هرگز نمیتوانست رانندگی کند.
// فکر کن؟ پلیس جلو انیشتین را گرفته، دارد برایش قبض جریمه مینویسد، فقط فکر کن!
* در بطری بازکن سال 1890 اختراع شد.
// مرگ من! پس چرا ما هنوز درِ بطری را با چنگ و دندان باز میکنیم؟ به چالش کشیده شدم اساسی، اصلاً یک وضعی!
* بعضی بیمارستانها مریض را بیدار میکنند تا قرص خوابش را بخورد.
// این خودش آخر طنز است. چه بگویم؟ کم آوردم!
* «یویو» برای اولین بار به عنوان یک سلاح در فیلیپین استفاده میشد.
// با این حساب آدامس بادکنکی هم نسل اولیهی بمبها و ترقههاست!
* استفاده از هدفون در هر ساعت، باکتریهای موجود در گوش شما را تا 700 برابر افزایش میدهند.
// معلوم میشود باکتریها هم به پایکوبی علاقهی زیادی دارند!
سختی و راحتی
صبح کلهی سحر بیدار شدن، حاضر شدن برای مدرسه، از پوشیدن دمپایی انگشتی با جوراب سختتره.
شمردن و آمارگیری گلهای قالی هم، از درس خوندن راحتتره!
خود درگیری
یکی از درگیریهای ذهنیام این است: چرا افراد اینقدر علاقه دارند با عینک دودی عکس بگیرند؟ آیا با عینک دودی زیباتر میشویم؟ باکلاستر میشویم؟ یعنی در تمام این سالها چشمهایمان مقصر بودهاند تا ما زیبا دیده نشویم؟ چه کسی پاسخگو است؟
اعتراض
- گشنمه!
- برو سر درس و مشقت تا غذا حاضر شه.
- حوصلهام سر رفته!
- برو سر درس و مشقت، هیچ تفریحی بهتر از درس خوندن نیست.
- ناراحتم، اعصاب ندارم!
- برو سر درس و مشقت ناراحتی یادت میره.
- سؤال دارم!
- برو سر درس و مشقت جواب سؤالاتو پیدا میکنی.
- اعتراض دارم، حرف دارم!
- برو سر درس و مشقت، چه معنی داره بچه اعتراض داشته باشه.
یعنی همهی پاسخها در خانهی ما به درس خواندن ختم میشود. دور از جانم، زبانم لال، بعد از هزار سال اگر خواستم بمیرم، باید قبلش بروم درس و مشقم را بخوانم!
هیچی دیگه
دیروز میوه خوردم، بشقابش را به آشپزخانه بردم. پوست میوهها را توی سطل زباله خالی کردم. بشقاب را هم گرفتم زیر شیر آب تا بشورم. خواهرم آمد توی آشپزخانه، من را محکم گرفت. داد زد: «مامان! مامان! پاشو بیا دوربین عکاسی را هم بیاور، یک صحنهی نادر پیش آمده.» خلاصه مامانم با دوربین آمد، یک عکس هم ازم گرفت و گفت: «این صحنهها معمولاً هر 100 سال یک بار پیش میآید. اگر این عکس را توی اینترنت بگذاری، معروف میشوی!»
هیچی دیگه، این داستان کاملاً واقعی است!
روزهای هفته
روزهای هفته برای من اینطوری میگذرد:
شنبـــــــه
یکشنبــــــــه
دوشنبـــــــه
سهشنبـــــــه
چهارشنبـــــــه
پنجشنبه، جمعه!
دقت کردید؟
دقت کردید وقتی دقت میکنید، بیشتر خرابکاری به بار میآورید؟
دقت کردید دانهی آخری پفک از همه خوشمزهتر است؟
دقت کردید وقتی توی خانه تنها هستید همهی وسایل دست به دست هم میدهند تا شما بترسید؟
دقت کردید وقتی دندانهایتان را مسواک زدید یک خوراکی خوشمزه بهتان تعارف میشود؟
دقت کردید جوکهای خندهدار در موقعیتهای کاملاً جدی یادتان میآید؟
دفتر خاطرات
تولد برادر کوچکم، برایش یک دفتر خاطرات خریدم تا مثلاً یک کار فرهنگی انجام داده باشم. برادرم کلی ذوق کرد و بالا پایین پرید و گفت این بهترین هدیهای است که گرفته. توی دل من هم کلی قند آب شد؛ البته الآن دیگر یک دانه شکر هم آنجا آب نمیشود!
داشتم با دوستم تلفنی حرف میزدم، دیدم برادرم دفتر خاطرات و خودکار به دست، آمد یک گوشه نشست. بهش گفتم: «اینجا برای چی نشستی؟» گفت: «به من توجه نکن، حرفت را بزن. میخواهم وقتی مشغول حرف زدن هستی، سوتیها و حرفهای خندهدارت را توی دفتر خاطراتم یادداشت کنم!»
اگر به یک گیاه مصنوعی اینقدر محبت کرده بودم، تا الآن گل داده بود!
دوست نمونه
دوستم زنگ تفریح آمده و یک نارنگی لهیده را که آب ازش میچکد طرفم دراز میکند: «بیا، بگیر بخور.»
میگویم: «کامیون از رویش رد شده؟»
میگوید: «نه، از دستم افتاد، روی زمین قل خورد، یکی از بچهها هم حواسش نبود پایش را گذاشت روی آن. حالا بگیر بخور، حیف است، اسراف میشود!»
من به دوستانم که اینقدر صرفهجو و دست و دلباز هستند، افتخار میکنم!
موضوع انشا: تابستان خود را چگونه گذراندید؟
در تابستان ما به کلاسهای آموزشی مفیدی رفتیم تا عمرمان به بطالت و بیهودگی نگذرد و مادربزرگ هم از تنهایی دربیاید. به این صورت که ما در آموزشگاه آشپزی و خانهداری مادربزرگ ثبتنام کردیم؛ البته هنوز نفهمیدیم کته به چه نوعی از پلو میگویند؛ اما مادربزرگ میگوید هنوز جا برای یاد گرفتن داری.
مادربزرگ معلم بسیار نمونه و فداکاری است. صبر و تحمل بالایی هم دارد. او میگوید هر چه سن آدم بالاتر برود صبر و حوصلهاش میرود بالاتر. برای همین من هم میخواهم وقتی پیر شدم صبرم خیلی زیاد بشود و الگوی من در این زمینه مادربزرگ است. برای همین آن بار که کوکوها به ابعاد بسیار کوچکی درآمدند و مثل ماسه زیر دندان صدا میکردند، مادربزرگ گفت فدای سرت؛ یا آن بار که به اشتباه توی برنج به جای نمک، شکر ریختم، گفت چه بامزه! مثل شیربرنج شده؛ یا آن بار که ماهیتابهی داغ را بلند کردم، دستم سوخت و خورد به استکانهای کمر باریکش، همهی آنها شکست گفت قضا بلا بوده و رفت پماد سوختگی بیاورد؛ یا آن بار که توی قورمهسبزی، سیبزمینی ریختم، یک عالمه تشویقم کرد که چه خلاقیتی از خودم نشان دادم؛ اما نمیدانم آن بار که پردهی آشپزخانه آتش گرفت، آتشنشانی آمد، ما مجبور شدیم برویم روی پشتبام و مأموران زحمتکش آتشنشانی برای ما نردبان گذاشتند تا پایین بیاییم، چرا رنگش قرمز شد و گفت از فردا کلاسهای آشپزی و خانهداری تعطیل است و این گونه شد که نفهمیدیم تفاوت کتلت با شامی در چیست؟
ارسال نظر در مورد این مقاله