داستان/ یک «بله»


زهراسادات حیدری - اراک

ششمین روز از تابستان است. حوصله‌ام بدجوری سر رفته است. همه‌ی کتاب‌های کتاب‌خانه‌ام را خوانده‌ام؛ شاید صد بار. به کانون هم نرفته‌ام تا کتاب جدید بگیرم. حوصله‌ی نوشتن هم ندارم. حوصله‌ی بازی با داداش‌کوچیکه رو هم ندارم. تلویزیون هم برنامه‌ی خاصی ندارد. حالم دارد به هم می‌خورد. ناگهان صدایی می‌شنوم. کلمه‌ای که مرا به بیرون می‌کشد: «عکس!» بله، عکس! به بیرون از اتاقم می‌روم. مامان آلبوم عکس‌ها را آورده تا چند عکس دیگر که برای 13 به در امسال بود را به آن اضافه کند. چی بهتر از این! آلبوم‌ها را از مامان می‌گیرم و ورق می‌زنم؛ آلبوم مامان و بابا، عکس‌های تکی یا هر دوتاشون. بهترین عکس‌هایی که تا به حال دیده‌ام؛ اما عکس‌های بابا برایم جذاب‌تر بود. وای خدای من! چه بابایی داشتم من. کله‌ی کچل، شلوار پارچه‌ای و از همه مهم‌تر سبیل‌هایی که گوشه‌ی صورتش گرد شده بودند. همین‌ها باعث شد که من شروع کنم به بلند بلند خندیدن؛ ولی بابای دیروز با، بابای امروز از زمین تا آسمان فرق می‌کرد. طرز لباس پوشیدن بابای آن موقع کجا و الآن که با سلیقه‌ی مامان لباس می‌پوشد، کجا. من بلند بلند می‌خندیدم و مامان با دهانی باز نگاهم می‌کرد. برادر کوچکم رفت و با یک لیوان آب برگشت. این کارش خنده‌ی من را دوچندان کرد. او وقتی دید که این‌طور نمی‌شود، رفت و با یک لیوان آب قند برگشت. من هم بلند و بلندتر شروع به خندیدن کردم؛ اما تا وقتی چشم‌های خیسش را دیدم، دلم سوخت و لیوان را از دستش گرفتم. بعد با خنده گفتم: «وای بابا، بابا!» و دوباره شروع به خندیدن کردم. آب قند را سر کشیدم. بعد از این‌که آرام شدم از مامان پرسیدم: «مامان، تو به چیِ بابا بله گفتی؟» و دوباره خندیدن من همان و انفجار خانه با خنده‌ی مامان و خواهرم همان! سؤال من بی‌جواب ماند.

شب در اتاق نشسته بودم و باز هم کلافه بودم تا این‌که جمله‌ای آشنا به گوشم رسید. تو به چیِ بابا بله گفتی؟ پیش مامان و بابا رفتم. در همان لحظه جوابم رو از بابا گرفتم: «مامانت به چیِ من بله گفته؟ ببینم تو به کی بله می‌گی!» و با هم شروع به خندیدن کردند. من هم با چشم‌های بهت‌زده آن‌ها را نگاه می‌کردم. سریع به داخل اتاق پریدم. روی تخت رفتم و پتو را روی سر خود کشیدم. من تا وقت خواب همین‌طور، آرام آرام به خودم می‌خندیدم.

CAPTCHA Image