زهراسادات حیدری‌- اراک

دو روز دیگر مامان‌جون و باباجون از مکه می‌آیند. خیلی دلم برای‌شان تنگ شده. خاله‌آذر به مامان می‌گوید: «ببین مامان برا دخترت چی بیاره، این‌قدر که دنیا رو دوست داره!»

خودم هم می‌دانم مامان‌جون من را خیلی دوست دارد. همیشه برایم قصه می‌گوید. مرا با خودش مسجد می‌برد. بِهم پول می‌دهد.

می‌روم آشپزخانه کمک مامان و خاله‌آذر سبزی پاک می‌کنم. آن‌ها 50 کیلو سبزی خریده‌اند برای مهمانی.

آن‌ها امروز آمدند. رفتیم پیشوازشان. یک دسته گل مامان خریده بود که من بدهم. مامان‌جون بغلم کرد. دسته‌گل را دادم. گفت: «قربونت برم!» خودم را از قبل آماده کرده بودم که بگویم زیارت قبول، ولی نگفتم.

همه‌اش منتظر بودم سوغاتی‌ها را بدهند؛ ولی می‌گفتند نمی‌شود الآن ساک‌ها را باز کرد. من هم یواشکی رفتم سراغ ساک‌ها. توی یکی از آن‌ها یک عروسک زیبا با موهای طلایی بود. گفتم: «این سوغاتی من است. چه عروسکی!»

برداشتم و رفتم بالای سرویس پله‌ها و باهاش بازی کردم. همان‌جا خوابم برده بود. شب، خاله‌آذر آمد سراغم. بلند گفت: «نترسید، دنیا این‌جا خوابیده!» بعد هم بغلم کرد و برد پایین. داشتند ساک سوغاتی‌ها را باز می‌کردند. مامان‌بزرگ گفت: «نمی‌دانم آن عروسک موطلایی را که برای سارا خریدم، کجا گذاشتم.» آن وقت بود که فهمیدم آن عروسک ساراست و مال من نیست. ناراحت شدم؛ اما رفتم عروسک را آوردم و دادم به مامان‌جون و گفتم: «ببخشید! من برش داشته بودم. فکر کردم این عروسک من است.»

مامان‌جون گفت: «عزیزم، این عروسک مال توست! فردا می‌گردم بین وسایلم عروسک سارا را هم پیدا می‌کنم. غصه نخور ساراجان! این هم مال توست دنیاخانم!» بعداً فهمیدم مامان‌جون یک عروسک از بازار خریده و به جای سوغاتی داده به سارا.

CAPTCHA Image