نویسنده

بعد از تعطیلی مدرسه، دوتایی جلو ویترین کتاب‌فروشیِ محل می‌ایستادند و به عکس روی جلد مجله و کتاب‌های جدید چاپ‌شده نگاه می‌کردند. پول‌های‌شان را روی هم می‌گذاشتند و آن را می‌خریدند. عصرها یک روز خانه‌ی رضا و یک روز خانه‌ی محمد داستان‌ها را می‌خواندند.

                                                       ***

گلوله‌های سفید برف، از آسمان رقصان - رقصان خود را روی زمین می‌رسانند. حیاط مدرسه زیر لحاف پنبه‌ای و نرم به خواب رفته بود. صدای زنگ با سیل خروشان بچه‌ها خواب را از سر حیاط پراند، دیگر از لحاف سفید خبری نبود و آسفالت سیاه لابه‌لای سپیدی برف با غرور خودنمایی می‌کرد.

جلو درِ مدرسه، رضا رو به محمد کرد و با صدای بلند گفت: «ساعت پنج منتظرم باش.»

                                                       ***

هوا رو به تاریکی می‌رفت، دست کرختش را روی زنگ گذاشت و بعد مشت‌شان کرد جلو دهانش. صدای خواب‌آلودی از پشت آیفون گفت: «کیه؟»

رضا این پا و آن پا می‌کرد، گفت: «در را باز کن، یخ بستم.»

در که باز شد، رضا به یک چشم به هم زدن خودش را از پشت در به جلو بخاری رساند و گفت: «آقا رو باش، خواب بودی؟ تا من خودمو گرم می‌کنم بدو مجله رو بیار.»

محمد مجله را جلو رضا گذاشت. رضا مشغول ورق زدن بود که تیتری با خط درشت توجه‌اش را به خود جلب کرد: «مسابقه‌های داستان‌نویسی و شعرسرایی» با موضوع آزاد.

رضا هیجان‌زده شد و گفت: «آخ‌جون، مسابقه، هردوتامون می‌تونیم شرکت کنیم!»

محمد با سینی چای، جلو رضا نشست و بی‌حوصله گفت: «ول کن بابا! نویسندگی و شاعری که کار همه کس نیست.»

                                                       ***

دانش‌آموزان به ترتیب قد روی خط‌کشی حیاط مدرسه ایستاده بودند. خورشید نور کم‌رنگش را با دست و دل‌بازی روی سر بچه‌ها پاشیده بود. بعد از ورزش صبحگاهی مدیر با غرور پشت تریبون رفت، سینه‌ای صاف کرد و گفت: «با عرض سلام و خسته نباشید به شما فرزندان این آب و خاک! بنده از طرف خودم و همه‌ی همکارانم به آقای محمد مسلمی، دانش‌آموز هنرمند این مدرسه که در مسابقه‌های داستان‌نویسی شرکت کرده‌اند و مقام اول را در استان کسب کرده‌اند، تبریک عرض می‌کنم. امیدوارم همه‌ی شما ایشان را سرلوحه‌ی کارهای خود قرار دهید. در ضمن داستان ایشان به تعدادی محدود کپی گرفته شده است. هرکس مایل به مطالعه‌ی این داستان است، به دفتر مدرسه مراجعه کند.»

رضا با شنیدن اسم محمد تعجب کرد. مثل برق خودش را به دفتر رساند. ناظم یک برگه از داستان را به رضا داد.

رضا شروع به خواندن کرد. وقتی به کلاس رسید، تقریباً به آخرش رسیده بود. وارد کلاس شد، هم‌کلاسی‌هایش در مورد جایزه‌ای که قرار بود مدیر به محمد بدهد، پچ‌پچ می‌کردند. رضا داستان در دست به طرف نیمکتش رفت، در همین حال با محمد چشم در چشم شد. تا محمد دهانش را باز کرد که حرفی بزند، رضا به او پشت کرد و سر جایش نشست.

مبصر برپا داد و معلم وارد کلاس شد. با قیافه‌ای که انگار مزد همه‌ی زحمت‌هایش را گرفته باشد رو به شاگردانش کرد و گفت: «به آقای محمد مسلمی تبریک می‌گوییم. امیدوارم در کارهایت موفق باشی!»

رضا مشغول نوشتن روی تخته بود. موشکی کاغذی از پشت سرش روی نیمکتش افتاد. موشک را برداشت و یادداشت رویش را خواند: «موضوع بین خودمون بمونه.»

رضا یادداشت را مچاله کرد، طوری که محمد ببیند پرتابش کرد داخل سطل زباله‌ی گوشه‌ی کلاس.

                                                       ***

زنگ تفریح در راهرو در یک فرصت مناسب رضا یقه‌ی محمد را گرفت و چسباندش به دیوار و گفت: «همه چیز را به مدیر می‌گم، حالا می‌بینی. داورها آن‌قدر داوری‌شون ضعیف بوده که متوجه نشدن این داستان رونویسی شده. چند روز پیش با هم خوندیمش دیگه؟ درسته؟» محمد به خواهش و تمنا افتاد و گفت: « نه تو رو خدا آبروم می‌ره، نمی‌دونستم اول می‌شم. فقط همین طوری داستان را فرستادم. جایزه رو می‌دم به تو، فقط هیچی نگو!»

رضا عصبانی شد و فریاد زد: «جایزه‌اش مفت چنگت. دوستی‌مون همین‌ جا تموم شد.»

                                                       ***

روز اهدای جایزه، مدیر با بادی که به غب‌غب انداخته بود با صدای بلند و رسا اسم محمد مسلمی را صدا زد. محمد از صف جدا شد و از پله‌ها بالا رفت. نگاهش در نگاه معنی‌دار رضا گره خورد. بچه‌ها با حسرت تشویقش می‌کردند، به‌جز رضا. مدیر با کلّی تعریف و تمجید هدیه را به محمد داد،  صورتش را بوسید و مراسم تمام شد. دانش‌آموزان در صف‌های منظم وارد کلاس‌های‌شان می‌شدند؛ اما محمد در راهرو خشکش زده بود و دودل بود. بالأخره تصمیمش را گرفت. راهش را کج کرد و به سمت دفتر رفت.

جلو میز مدیر ایستاد و هدیه را روی آن گذاشت. مِن‌مِن‌کنان گفت: «می‌خوام این هدیه را به یکی از بچه‌های مستحق مدرسه بدم، این‌طوری خوش‌حال‌تر می‌شوم، خواهش می‌کنم!»

CAPTCHA Image