داستان/ فرزندان ایران


بالأخره روز اول مهر، بعد از یک مرخصی سه‌ماهه کوله‌بارش را به زمین گذاشت.

کم‌تر صورتی را می‌شد پیدا کرد که شاداب و خوش‌حال نباشد. همه با لباس‌های مرتب، بعضی به همراه پدر یا مادرشان و بعضی به همراه دوستان قدیمی‌شان به سمت مدرسه می‌رفتند.

«هدیه»، «مهشید» و «ملیحه» دوستانی بودند که امسال دوستی‌شان پنج‌ساله می‌شد.

بعد از کلاس‌بندی و مشخص شدن کلاس‌ها، آیه‌هایی از قرآن تلاوت شد و بعد پخش سرود ملی از بلندگوهای مدرسه که هم‌زمان بچه‌ها نیز آن را زمزمه می‌کردند.

کلاس پنجمی‌ها در طبقه‌ی دوم و در انتهای راهرو قرار داشتند.

یکی از سرگرمی‌های این سه دوست قدیمی این بود که ظاهر معلم جدیدشان را حدس می‌زدند و تا معلم‌شان به سر کلاس بیاید، حدس‌شان را روی کاغذ می‌نوشتند، وبه یکدیگر می‌دادند و صبر می‌کردند تا معلم جدید بیاید. حدس هر کسی که نزدیک‌تر به واقعیت بود دو نفر دیگر برای او هدیه‌ای می‌خریدند. این بازی قدیمی هر سال بین‌شان تکرار می‌شد و کلی آن‌ها را خوش‌حال می‌کرد.

«قدبلند، پوست روشن و کمی چاق»؛ حدس هدیه بود. «پوست سبزه با چشم‌های روشن، لاغراندام و عینک کوچکی روی چشم»؛ حدس ملیحه بود. مهشید هم فکر می‌کرد که خانم معلم «قد متوسطی دارد، با چشم‌های قهوه‌ای و یک خال کوچک روی گونه‌اش.»

با وارد شدن خانم معلم، «مهشید» لبخند زد؛ چون او برنده شده بود.

خانم معلم جعبه‌ی سنگین و بزرگی در دست داشت. آن را روی میزش گذاشت. آه کوتاهی کشید و به بچه‌ها که برپا بودند، گفت: «بفرمایید!»

هیچ کس صحبتی نمی‌کرد. خانم معلم به سمت تخته‌سیاه رفت و با خط قشنگی روی آن نوشت: «به نام خدا» و کمی پایین‌تر ادامه داد: «خداوندا، به ما توان آن را بده که با قلم‌های‌مان به خاک مملکت و کشور عزیزمان خدمت کنیم و با جان‌مان از آن، در مقابل دشمنان دفاع کنیم؛ آمین!»

سپس رو به بچه‌ها کرد و گفت: «من آمنه یاسینی هستم و قرار است که یک سال تحصیلی در کنار هم، از یکدیگر چیزهای خیلی تازه و جدید یاد بگیریم. حالا لطفاً یک نفر به من کمک کند و از داخل این جعبه تکه‌های پازل را بین بچه‌ها تقسیم کند!»

بعد از چند دقیقه همه‌ی بچه‌ها تکه‌های عجیب و غریبی در دست داشتند که عکس استان‌های کشور به همراه لباس‌های محلی هر استان بود. خانم یاسینی به نفر اول نیمکت اول گفت که تکه‌ای را که در دست دارد، به دیوار کلاس بچسباند. عکس زیبایی از دریای خزر بود. کم کم همه‌ی بچه‌ها به سمت دیوار رفتند و تکه‌های در دست‌شان را سر جای خود قرار دادند.

تصویر که کامل شد، همه به خاطر ابتکار و بازی خانم یاسینی کف زدند.

خانم یاسینی لبخندزنان گفت: «حالا چشم‌های‌تان را ببندید. تصور کنید که بچه‌های کلاس بغلی وارد کلاس‌تان شوند و بخواهند تصویری را که شما به کمک هم درست کرده‌اید، ناقص کنند و یا از بین ببرند...»

با گفتن جمله‌ی آخر، اکثر بچه‌ها با اخم و ناخودآگاه چشمان‌شان را باز کرده بودند و از چشمان گردشده‌ی‌شان معلوم بود که بسیار شوکه شده‌اند و حتی از تصور این صحنه هم عصبانی هستند.

خانم معلم ادامه داد: «عکس‌العمل شما چیست؟»

مهشید اجازه گرفت و گفت: «این عکس با زحمت ما درست شده است و ما از آن، در مقابل هر خطری محافظت می‌کنیم.»

باقی صحبت‌های بچه‌ها هم در همین مایه‌ها بود...

خانم یاسینی با لبخند و البته جدی گفت: «در سال‌های دور در چنین روزی کشور ما مورد حمله‌ی ناجوانمردانه‌ای قرار گرفت و در آن زمان همه‌ی مردم سرزمین عزیزمان، چه مرد و چه زن، با هر نژاد و رنگ و زبانی با هم متحد شدند تا از مملکت‌مان، ایران عزیز دفاع کنند. آن سال‌ها خیلی از عزیزان‌مان شهید شدند و به قیمت جان‌شان، کشورمان را از نفوذ دشمنان حفظ کردند و اجازه ندادند که حتی یک وجب از خاک پاک‌مان به دست دشمن بیفتد. حالا این وظیفه‌ی ماست که با خوب درس خواندن و تلاش و کوشش خستگی‌ناپذیر، روی پای خودمان بایستیم و هر گونه وابستگی به بیگانگان را از بین ببریم.»

بعد نفس عمیقی کشید و گفت: «برای شادی روح پاک همه‌ی شهیدان‌مان، صلوات.»

صلوات آن روز همه‌ی بچه‌ها رنگ و بوی دیگری داشت...

زنگ تفریح زده شد؛ اما تأثیر حرف‌های خانم معلم آن‌قدر روی بچه‌ها زیاد بود که هیچ کس از جایش کوچک‌ترین تکانی نخورد.

امسال، همه دوست داشتند که برای ایران عزیز، بهترین باشند.

CAPTCHA Image