نویسنده
(به خاطر روز بزرگداشت مولوی)
اسم پدر من، بهاءالدین ولد، معروف به سلطانالعلماست. من زادهی روز ششم ربیعالاول سال 604 قمری هستم.
میدانید زادگاهم کجاست؟... شهر بلخ! به همین خاطر من شاعری از سرزمین بزرگ و کهنسال ایران هستم. من هنوز کودک بودم که پدر دانشمندم به خاطر رنجشی از سلطانمحمد خوارزمشاه، شهر و دیارمان را ترک گفت و ما به سمت سرزمین حجاز راه افتادیم. *** در نیشابور به دیدن شاعری رفتیم که اسمش عطار بود. عطاری داشت و شعر میگفت. او کتاب اسرارنامهی خود را به من که 6 ساله بودم هدیه داد و رو به پدرم گفت: «این فرزند را گرامی بدار! زود باشد که از نفس گرمش، آتش در سوختگان عالم زند!» *** ما به شهرهای دیگر نیز رفتیم؛ بغداد، دمشق، مکه... اما در نهایت، ما مسافر ماندگار سرزمینی شدیم که اسمش قونیه بود. قونیه، امروزه در کشور ترکیه قرار دارد. من ترکزبان نبودم. پارسی حرف میزدم و پارسی شعر میگفتم. وقتی در آنجا با شمس تبریزی آشنا شدم، او آتش عشق در دل من ریخت و من مرید او شدم. از آن پس شعرهایم، پر از شور و عشق شد. *** ای یوسف خوشنام ما، خوش میروی بر بام ما ای درشکسته جام ما، ای بردریده دام ما... ای دلبر و مقصود ما، ای قبله و معبود ما آتش زدی در عود ما، نَظّاره کن در عود ما... *** من جلالالدین محمد بلخی معروف به مولانا یا مولوی هستم. معروفترین کتابهایم: دیوان شمس، مثنوی معنوی، فیه ما فیه، نام دارند.
من یکی از چهار شاعر بزرگ ایرانزمین و زبان پارسی هستم. دیوان شمس من، سرشار از غزلیات ناب و شوریده است. در مثنوی معنویام، حکایتها، نکتهها و گفتههای آموزنده را به زبان شعر میخوانید. در فیه ما فیه، به شما پندها و حکایتهای بسیاری هدیه دادهام. *** یوسف مصری از دوستش که از سفر برگشته بود پرسید: «برای من چه ارمغان آوردهای؟» گفت: «آن چیست که تو نداری و تو بدان محتاجی؟ من چیزی را که شایستهی تو باشد نیافتم. هیچ چیزی بهتر از تو نیست. پس آینهای آوردم تا هر لحظه روی زیبای خودت را در آن ببینی!...» از کتاب فیه ما فیه *** کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز، اتفاقی، به درون چاهی خشک افتاد. کشاورز نتوانست او را بیرون بکشد. سرانجام او و مردم روستایش تصمیم گرفتند آن چاه را با خاک پُر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و با مرگ تدریجی زجرکُش نشود. مردم هر بار با سطل روی سر الاغ خاک میریختند؛ اما الاغ هر بار خاکهای روی خود را کنار میزد و زیر پایش میریخت. کمکم چاه پر از خاک شد و او بالا آمد و نجات یافت... از حکایتهای مولانا *** آب زنید راه را، هین که نگار میرسد مژده دهید باغ را، بوی بهار میرسد راه دهید یار را، آن مه ده چهار را کز رخ نوربخش او، نور نثار میرسد باغ سلام میکند، سرو قیام میکند سبزه پیاده میرود، غنچه سوار میرسد *** روز مرگ من: 5 جمادیالآخر سال 672 قمری در سن 68 سالگی است. مزار من در شهر قونیه است.
ارسال نظر در مورد این مقاله