داستان/ کفش‌های خاکی

نویسنده


اگر خانه‌ی‌مان را عوض نمی‌کردیم، پدرم هیچ‌وقت محل کارش را رها نمی‌کرد. کم جایی نبود. یک بانک پررفت‌وآمد که مشتری‌هایش هیچ‌وقت کفش‌های‌شان را نمی‌آوردند تا پارگی‌هایش را دوردوزی کنند؛ چون قبل از پاره شدن یکی دیگر می‌خریدند؛ ولی عوضش هر موقع کفش‌شان را واکس می‌زدند، دوبرابر پول می‌دادند. خیلی وقت‌ها هم بقیه‌ی پول‌شان را نمی‌گرفتند.

پدرم می‌گفت: «اگر همان نزدیکی‌ها، خانه‌ای گیرمان می‌آمد، اجاره می‌کردیم. محال بود آن‌جا را از دست بدهم.»

پدرم، جلو بانک به اندازه‌ی بقیه‌ی کفاش‌ها مشتری نداشت؛ ولی مشتری‌هایش حسابی بودند. حتی یک بار کفش خود رئیس بانک را هم واکس زده بود. هر چه‌قدر هم اصرار کرده بود، پدرم پولی از او نگرفته بود. پدرم می‌گفت: «نمی‌دانید چه‌قدر این آدم باشخصیت است.»

بعدازظهر یک روز شنبه، وقتی از مدرسه تعطیل شدم، همراه داداشم، جواد، چند چهارراه و دو- سه جای پررفت‌وآمد را دیدم؛ ولی قبل از ما همه جا را گرفته بودند. دست‌فروشی‌ها و چرخ طوافی‌ها جاهای خوب و پررفت‌وآمد ایستاده بودند. یک روز هم دل به دریا زدیم و رفتیم مرکز شهر. نزدیک ظهر بود و از بس این خیابان به آن خیابان گشته بودیم خسته و گرسنه‌ی‌مان شده بود. پدرم از جگرکی سر بازار، سه سیخ جگر گرفت. آی مزه داد! نصف سیخ را به دندان کشیده بودیم که پدرم چشم‌هایش را تنگ گرفت و گردنش را دراز کرد. داد زد: «رئیس! رئیس بانک! خودشه!»

چشمم افتاد به آقایی قدبلند که قیافه‌اش مثل معلم جغرافی‌مان بود و همراه دوتا خانم از آن طرف پیاده‌رو می‌رفتند. جواد و پدرم دویدند آن طرف خیابان. بابایم رفت جلو و دودستی با رئیس بانک دست داد.

جگرکی داد زد: «آقا، حسابت!»

بابایم با دست اشاره کرد که برمی‌گردد.

گفتم: «یارو را می‌شناسی؟ رئیس کل بانک است.»

جگرکی پرسید: «آشناست؟»

- آشنای پدرم است. خاطر بابایم را خیلی می‌خواهد.

و آخرین لقمه‌ی جگر را هم از سیخ کندم و انداختم توی دهانم. بابایم همراه جواد برگشت. جواد سیخ نصفه‌ی خودش را گرفت و من هم سیخ جگر نصفه‌ی پدرم را. پدرم گفت: «بخور! من سیر شدم.»

و پول جگرها را حساب کرد.

جواد گفت: «بابا! رئیس که تو را نشناخت.»

پدرم آرام گفت: «روزی هزارتا مشتری برایش می‌آید و می‌رود. سرش شلوغ است.»

و با صدای بلند گفت: «رئیس بانک بود. یک آدم باشخصیتی است که نگو!»

جگرکی گفت: «هزارتا بانک داریم و هزار تا رئیس. رئیس بانک مرکزی که نیست.»

جواد در گوشم گفت: «بدبخت از حسودی دارد می‌ترکد!»

یکی- دو روز بعد هم ما رفتیم مدرسه و پدرم تنهایی می‌گشت. می‌گفت: «جلو امامزاده‌قاسم هم خوب جایی است. حیف که یک فالوده‌فروش، سندش را زده به نام خودش.»

گفتم: «بابای ناصر است. فالوده‌هایش را هم گران کرده است.»

چند روزی که پدرم بیکار بود، کفش همه‌ی‌مان را یک بار دور‌دوزی کرد و دو دفعه هم واکس‌شان زد؛ از همان واکس اصلی‌ها. هال خانه‌ی‌مان را هم بوی نفت برداشته بود. مادرم می‌گفت: «خب دوباره برگرد سرجایت. همان جایی که بودی. راهش دور است، ولی از بیکاری که بهتر است.»

و پدرم می‌گفت: «نمی‌شود. با کل کاسب‌های محل خداحافظی و روبوسی کردم. همه‌ی این‌ها به کنار، با خود رئیس بانک هم خداحافظی کردم.»

چند روز بعد، از مدرسه که برگشتم، بوی قورمه در خانه پیچیده بودم. مادرم در آشپزخانه کنار جواد ایستاده بود و برای سالاد، هویج ریز می‌کرد. جواد به خیار پوست‌نکنده‌ای گاز زد و گفت: «یک جای محشر پیدا کردم. نزدیک خانه‌ی‌مان.»

بعد از ناهار، چایی‌نخورده رفتیم. انصافاً جای نزدیکی بود. همان سرِ کوچه‌ی‌مان. خرابه‌ی کنار خانه‌ی «سیدعلی‌اکبر». همسایه‌ها، کمدهای کهنه و اثاث‌هایی که نه سمساری‌ها می‌خریدند، نه شهرداری می‌برد، می‌انداختند آن‌جا و گربه‌ها نزدیک بهار می‌آمدند و در سوراخ سنبه‌های کمدها، بچه‌های‌شان را به دنیا می‌آوردند. عصر، هوا کمی که خنک‌تر شد دست به کار شدیم. چهار قدم درازا و چهار قدم پهنای گوشه‌ی خرابه را حسابی تمیز کردیم و پاره‌آجرها و قلوه‌سنگ‌های درشت را بردیم انداختیم آخر خرابه. پاچه‌ی شلوار جوادمان هم به گوشه‌ی یکی از کمدهای شکسته گیر کرد و جر خورد. پدرم هم یک پس‌گردنی آرام زد به جواد و صدایش را کلفت کرد: «حواستو جمع کن بچه!»

صندوق وسایل بابای‌مان را هم آوردیم و گذاشتیم سر همان خرابه، نزدیک علمک گاز خانه‌ی سیدعلی‌اکبر، تا شب‌ها به علمک زنجیرش کنیم. جواد دوید یک تکه زغال از خانه آورد و با خط خوش روی دیوار نوشت: لعنت بر پدر و مادر کسی که در این مکان آشغال بریزد.

پدرم هم رفت بازار، راسته‌ی کفاش‌ها خرت و پرت بخرد. من هم رفتم تا دست‌تنها نباشد.

چهل جفت کفی خریدیم و دو بسته نخ دوردوزی، دو قوطی میخ و نیم متر چرم. هر چه­قدر هم گشتیم واکس اصلی گیر بیاوریم، پیدا نکردیم. بازاری‌ها می‌گفتند: «مش‌عیسی! خدا پدرت را بیامرزد! الآن واکس چینی بازار را پر کرده است. هم عطر خوبی دارد و هم بسته‌بندی‌اش شیک است. شیشه‌ای!»

ما هم ناچار شدیم و ده قوطی واکس چینی خریدیم؛ ولی به حاج‌قاسم هم سپردیم واکس اصلی گیرش آمد، چند قوطی برای‌مان کنار بگذارد.

خرت و پرت‌های کفاشی را آوردیم و گذاشتیم خرپشته. مادرم گفت: «وای خدا! مگر می‌خواهی فروشگاه وسایل کفاشی بزنی؟»

پدرم گفت: «اگر کارم بگیرد، ظرف یک هفته دوباره باید بروم راسته‌ی کفاش‌ها جنس بیاورم. حالا می‌بینی.»

از آن موقع به بعد، هر وقت از سرِ کوچه‌ی‌مان رد می‌شدم، پدرم را می‌دیدم که بیکار نشسته و بچه‌گربه‌ها را می‌تاراند. سیدعلی‌اکبر می‌گفت: «کار مش‌عیسی حرف ندارد؛ ولی چه کسی می‌آید توی کوچه‌پس‌کوچه، کفشش را واکس بزند؟»

ده روزی که گذشت یک قوطی واکس هم خالی نشد. مادرم می‌گفت: «نباید جلو بانک را به مفتی ول می‌کردی!»

یک شب پدرم زودتر خانه آمد. حوصله نداشت اخبار ساعت 9 شب را گوش بدهد. ما هم زدیم کانال دیگر تا سریال را ببینیم. پدرم قند حبه را توی چایی‌اش خیساند و گفت: «مثل این‌که چاره‌ا‌ی نیست. فردا بروم، ببینم جای‌مان را کسی نگرفته باشد.»

صبح زودتر از همیشه بیدار شدم. صدای خروپف پدرم از زیر رواندازش می‌آمد. مادرم برگ‌های ریخته‌ی توی حیاط را جارو می‌کرد. رفتم از خرپشته، یک قوطی واکس آوردم. اول به کفش‌های چرمی پدرم دستمال کشیدم، بعد با حوصله واکس چینی مالیدم به کفش‌ها. دو‌- سه بار روی هم واکس زدم تا حسابی برق بزند. خوب نبود جلو رئیس با کفش‌های خاکی برود.

CAPTCHA Image