نویسنده
دههی شصت شمسی، دههی پرتلاطمی بود. دههای که نسلی از آن سر برآورد که با الگوهای متفاوت با دورهی پیش و پس خود بود. انگار انقلاب، ناگهان هیاهو و سر و صدای تکنولوژی غربی و شرقی را به سکوت محکوم کرد.
شعار نه شرقی و نه غربی برای اولینبار به خاطر جنگ هشتساله در تاریخ ایران از شعار درآمد و عملی شد. جنگ فرصتی هشتساله را برای تحقق آرمانهای انقلاب فراهم آورد. این همه با معجزهی دیگری هم همراه شده بود و آن نهادینه شدن «اخلاق» بود.
بیهیچ اجباری مفاهیمی مانند راستگفتاری و پاکدستی، ارزشهایی نهادینه شد؛ آن هم در شرایطی که فشارهای اقتصادی زمان جنگ، تحریم و محدودیتها بر مردم فشار میآورد؛ اما همین ارزشها نه تنها ضدارزش نمیشد، بلکه روز به روز نفوذ معنوی آنها افزوده میشد.
دورهای بود که خدا نه در آسمان که در نگاه مردم، گفتار مردم و اندیشهی مردم جاری بود. حالا بعد از گذشت بیش از ربع قرن، زمان یادآوری آن خاطرات رسیده است.
پسر عزیزم، سلام!
فردا روز اول مهر است و اولین روز مدرسهی تو است. اولین قدمها را که بگذاری، مسیر تحصیل شروع میشود. مسیری که حداقل 12 سال به درازا خواهد کشید.
28 سال پیش پدرت، یعنی من، این مسیر را در مشهد شروع کرد. مسیری که به نظرش تا امروز ادامه داشته است. سال 1362 بود. تا سال پیش خانوادهی چهارنفرهی ما، یعنی باباجون، مامانجون و عمهجون تو در گرگان زندگی میکردیم. عمهجون تازه به دنیا آمده بود که آمدیم مشهد.
خراسان ریشهی ماست. همهی قوم و قبیلهی ما اینجا زیستهاند. در روستایی حوالی فردوس که امروزه بخش ارسک را تشکیل میدهد، میتوانی این ریشه را جستوجو کنی. عمهها و عموهای من همه ساکن مشهد بودند.
صبح زود مامانجون- مادربزرگ تو- دست من را میگرفت و در خنکای مهرماه مشهد رفتیم به مدرسهی هروی که در کوچهای معروف به کارخانه کبریت در خیابان خواجهربیع بود. اسم کارخانه کبریت را هیچ وقت نفهمیدم چرا به آن محله داده بودند.
همراه من کیف چرمی کودکستان سال پیش بود. کیف چرمی و کوچک که چند روز بعد هیچکدام از کتابهای قدبلند ریاضی در آن جا نشد!
مهرماه آن سال همزمان با آغاز چهارمین سال شروع جنگ بود. همهچیز کمیاب بود. مامانجون از گاراژ کوچکی که به کوچهی مدرسه باز میشد و زن و مردی از آنجا برای فروش لوازمالتحریر و هل و هولههایی مثل لواشک و قرص نعنا و کپل- یکجور آبنبات چوبی- و پفک استفاده میکردند، یک مداد، یک دفتر و یک پاککن خرید و همه را در کیف کوچک چرمی گذاشت. پاککن، قهوهای بود. یک طرفش درشت رویش نوشته بود کفش ملی و طرف دیگرش نقش فیل کفش ملی بود. بو که کردمش بویی شبیه بوی لاستیک میداد که هر وقت از جلو پنچری اوسقاسم رد میشدم مشامم پر از آن میشد. پاککنهای جالبی بود که بعداً فهمیدم استفاده از آنها خودش تخصص میخواهد در حد فوقدیپلم!
موقع پاککردن اول باید آماده میبودی که ناگهان اگر پاککن سرکشی کرد و فرمان نبرد به آب دهان ملایمش کنی. پاک کردن هم مناسکی داشت که وقتی وارد کلاس میشدی مخصوصاً موقع دیکته میدیدی. هرکسی برای اصلاح اشتباهی پاککن را به جایی میکشید؛ آن هم پیش از آنکه به کاغذ دفتر بکشد؛ یکی به شلوارش، یکی به میز و یکی به دیوار و یکی به کف دست و بعد هی خیره خیره نگاه پاککن میکرد. بعد که بالأخره موقع اصلاح اشتباه نوشته میرسید هرکسی را میدیدی با سرعتی متفاوت با بغلدستی مشغول پاک کردن است که این به تفاوت کیفیت پاککن بستگی داشت. اگر سرعتت را تنظیم نمیکردی یا کاغذ دفتر کاهیات یکهو جلو چشمت پاره میشد، یا اثر مداد سیاه که هیچ، اثر رنگ خود پاککن سیاه میشد و برای همیشه به یادگار میماند، انگار که حکاکی شده. اینطوری بود که ما از همان اول با کسب این تخصصها متخصص بار میآمدیم!
درست یادم نیست که مامانجون- مادربزرگت- برایم تراش یا به قول بچههای مشهد، سرکن برایم خرید یا نه؟ اما اگر هم خریده باشد، بی برو برگرد شمشیرنشان بوده است.
مدادها آنقدر بیکیفیت بودند که تک و توک براساس اقبال شاید مدادی گیرت میآمد که در هماوردی با تراش یکهو از وسط به دو نیم نشود یا یک تکهی بزرگ از مغز مداد وسط تراش جا نماند.
تراش خوب هم بود. از همانها که در کیف چرمی خاطرات باباجون که مربوط به دوران تحصیل دبیرستانش بود، پیدا میشد. تراشهایی تمام آلومینیومی کوچک که معروف به آلمانی بود. تراش باباجون حکم عتیقه داشت و معمولاً از توی کیف باباجون درنمیآمد؛ و اگر هم رخصتی برای رونمایی مییافت، صرفاً برای تجدید خاطره بود.
اگر آن سالها مراقب وسایلت در مدرسه نمیبودی، بعید نبود که عمر وسایل تو به یک روز نکشد و از وسط کیفت به چشم بههمزدنی غیب شود!
دفتر هم که دفتری چهلبرگ و کاهی بود. همهی دفترها کاهی بود. بعضی کمی کاهی و بعضی دیگر خیلی کاهی بود. اینطور بود که روز اول مدرسه با این لوازمالتحریر شروع شد.
از مراسم جشن شکوفهها و این حرفها خبری نبود. مادرها آنقدر بچهی قد و نیمقد داشتند که یادشان میرفت کدام اول است و کدام دوم و خلاصه کلاساولی را با خواهر و برادرش روانه میکردند. حالا تصور کن فقط چند مادر به همراه بچهها به مدرسه آمده بودند؟
صدای شادی شنیده نمیشد. بیشترش صدای گریه بود و پاکوبیدن بچههایی که به هیچ وجه علاقه نداشتند پایشان به مهد علم برسد. نشستن روی میزها و نیمکتهای بلند و زهوار دررفتهی چوبی هم مصیبتی بود؛ آن هم با میخهایی که بر اثر سالیان دراز استفاده، جابهجا بیرون زده بود.
امروز روپوش مدرسهات را که دیدم یاد روپوش آبیرنگ کودکستانم افتادم. راستی دبستان ما اصلاً لباس فرم نداشت و تنها فرم مشترکی که تا پایان دبیرستان همراهمان بود، کلهی یکدست کچل بچهها بود. تا مویی به سر بچهها بلند میشد، ناظم و مدیر و حتی سرایدار مدرسه مجبورت میکردند بروی زیردست اوستای سلمانی و ماشین اصلاح دستی چاپ تراز نمرهی چهارش و منتظر چراغ الکلی و تیغ هزاربارمصرف بمانی.
همیشه هم مقداری موی بلند پشت گوش و وسط سرم جا میماند که مامانجون با قیچی سعی در ویراستاری کار اوستای سلمانی میکرد که معمولاً هم کار از این حرفها گذشته بود و جلو آینه سرت را با کلی سرعتگیر میدیدی.
همهی اینها را گفتم نه برای اینکه امکانات دورهی خودمان را با زمانهی خودت مقایسه کنی و دل برای بابایی بسوزانی، برای این گفتم تا بهانهای باشد برای نقل ناگفتنیهایی که مثل موهای سیاه باباییات زیر برف سپید موها به آرامی مخفی میشود و شاید فرصتی برای واگوییاش نماند.
ارسال نظر در مورد این مقاله