نویسنده
شیطان در دلهایشان بود و میخندید؛ اما آنها خشمگین بودند. دندانهایشان را از غیظ به هم میمالیدند و از چشمهای سرخشان، آتش شقاوت زبانه میکشید. هر بار شیطان میگفت: «از این سو بیایید...»
او را نمیدیدند؛ اما صدایش، در گوششان طنین داشت. ایستادند. درست در مقابل خانهای که تنها نبود. خانه از خدا بود و صاحب خانه، بندهی بزرگ و پاکِ خدا.
شب بود. آسمان، آرام و پرستاره نگاهشان میکرد.
شیطان گفت: «آرام باشید، همین جاست، او در بستر خود خفته، به او مجال ندهید که برخیزد...!»
اولی از مردها، خشمآلود گفت: «یکی پشت در بایستد، چند تن هم به بالای بام بروند!»
دومیشان، زهرآلود گفت: «اول من به سراغش میروم!»
سومیشان یأسآلود گفت: «اگر یارانش بفهمند، چه؟»
چهارمی، غرورآلود گفت: «گردن آنان را نیز میزنیم...»
پنجمی، ششمی و...
آنان از مشرکان مکّه بودند و به خیال خام خود، میخواستند پیامبر خدا، حضرت محمد(ص) را در بستر خود به شهادت برسانند. گامها سنگین، اما آرام بود. سایهها، بلند و کشیده بود، اما لرزان. بر چهرهی مردها، نقابهای پارچهای بسته شده...
وقتی به اتاق حضرت محمد(ص) رسیدند، پاهایشان سست شد.
- اول تو برو ابوجهل!
- نه، امیه برود بهتر است. او شمشیرزنِ غدّاریست!
- نه...
همهیمان باید او را بکشیم، تا خونش بر گردن شخص خاصی نیفتد!
ابوجهل در آن میان با خود اندیشید: «همین امشب طومار دینِ ساختگی محمد را در هم خواهیم پیچید. دیگر بس است. ما باید این بساط جادو و سحر را از مکه برچینیم. ما دیگر بیش از این، تحمل توهین به بتهایمان را نداریم!»
در باز شد...
یکی آهسته از پشت نقاب خود گفت: «نگاه کنید، او بر بستر خود خفته!»
دستها به قبضهی شمشیرها خورد. شب بوی بدی میداد. نه نسیم بود، نه آواز پرندهها، نه صدای پای رهگذری...
دور تا دور خانهی حضرت محمد(ص) در محاصره بود. بر بالای بام خانه هم، چند نفری، مسلح ایستاده بودند.
- نگاه کنید... بُردِ حَضرَمیاش(1) را روی خود کشیده!
یکی با دستهای پرلرز خود، بُردِ حضرمی را کنار کشید.
ناگهان چشمها گشاد شدند. گویی میخواستند از حدقههایشان بیرون بپّرند.
- او که علیست!
مردها عقب خزیدند.
- نه... پس محمد(ص) به کجا رفته؟
- با علی نمیشود جنگید، برویم!
آنان از خانه گریختند. حضرت علی(ع) از بستر پیامبر(ص) برخاست و خدای را شکر گفت.
آن روز حضرت محمد(ص) پس از سالها فشار و آزار مشرکان مکه، وقتی شنید آنان قصد جانش را دارند، به فرمان خداوند امام علی(ص) را بر بستر خود خواباند. شبانه از مکه خارج شد و به سمت غار ثور رفت...
آن شب در میان مسلمانان، به لیلهالمبیت(2) معروف شد.
آن روز به خاطر آن اتفاق بزرگ و مبارک، خداوند آیهی تازهای را برای پیامبرش حضرت محمد(ص) فرستاد:
و از مردم، کسی است که در طلب رضای خدا از سرِ جان میگذرد، [چون علی در بستر پیامبر] و خداوند به بندگان، مهربان است.(3)
سورهی بقره، آیهی207.
1) پارچهی سبزرنگ.
2) شب استراحت، شب خفتن.
3) ترجمهی استاد ابوالفضل بهرامپور.
ارسال نظر در مورد این مقاله